رمان استاد خلافکار پارت ۳۱
نگاهم و ازش دزدیدم و گفتم _برم یه چیزی واسه شام آماده کنم. نموندم تا جوابی بشنوم و زیر سنگینی نگاهش از اتاق بیرون اومدم. توی اتاق خودم لباسامو عوض کردم و از پله ها پایین رفتم. با دیدن آرمین کلافه گفتم _بسه آرمین چه قدر می خوری و