رمان نفوذی پارت 13
صدای چرخیدن کلید توی در شنیدم… از داد و فریاد دست کشیدم و کمی از در فاصله گرفتم… در باز شد… و ادم قد بلند و کت شلواری جلوم ظاهر شد… از ادمای دیشب نبود…توجه ای به چهرش نکردم… ی ادم دیگه بود… احساس میکردم پاهام دارن میلرزن… که
صدای چرخیدن کلید توی در شنیدم… از داد و فریاد دست کشیدم و کمی از در فاصله گرفتم… در باز شد… و ادم قد بلند و کت شلواری جلوم ظاهر شد… از ادمای دیشب نبود…توجه ای به چهرش نکردم… ی ادم دیگه بود… احساس میکردم پاهام دارن میلرزن… که
پیراهنم و که پایین کشید وحشتم هزار برابر شد به ملافه ی روی تخت چنگ انداختم و سعی داشتم پاهام و تکون بدم اما نمیشد . دکمه هاش و باز کرد . برای لحظه ای لب هاش و از لبهام فاصله داد که با تمام توان جیغ زدم
ایران / تهران _ عشق منطق نمی شناسه …منطق منم تویی ! سیمین از جمله ی فرشاد گر می گیرد . سعی می کند چهره ی سرخ شده اش را زیر چادر پنهان کند . _ لپ هاتو اونجوری قرمز نکن نمیگی زندگی من تو این لپ ها خلاصه
گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش تو کیفم. آذین رو صدا زدم و بهش گفتم میرم یکم استراحت کنم رو تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم و سعی کردم به اتفاقات این یه ماه فکر کنم . به ماهان فکر کنم به خانواده ای که از ته قلبم همشون رو
خنده ای کرد و گفت : بابا آروم دختر تو که از من فضول تری ، بعدم مگه نگفتی خسته ای عیب نداره بعدا باهم حرف میزنیم برو فعلا استراحت کن . چپ چپ نگاش کردم که خندش شدت گرفت و گفت : خیلی بامزه میشی وقتی داری حرص میخوری.
لبخند تلخی زد و گفت : کم نکشیدی ها نیش خندی زدم و زیر لب گفتم : الانم کم بدبختی ندارم . _ سوگل تک فرزنده؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم : نه یه برادر داره، الان عسلويه اس . _تا چه حد راجب منو سوگل میدونی؟ _ خیلی
۵.۱ به نام خدا با این حرفش همه خندیدم وبه نشیمن رفتیم . اینبار منو سپهرداد وهیراد روی یک مبل نشستیم برگشتم سمت سپهردادوگفتم +-سپهرداد فکر نکن داداشمی چیزی بهت نمیگماا…….کجای هیراد بدریخته ….ببینش چقدر خوشتیپ ومشنگههه…. وبعد با دست اشاره ای به هیراد کردم . هیراد بانیش باز روکرد
_ اون وقت از منم اجازه گرفتی منو آوردی اینجا؟ جوابمو نداد و به طرف آشپزخونه رفت . _ با تو بودما _ قهوه میخوری؟ وقتی سکوتمو دید برگشت سمتم و گفت : حالت بد بود خب کجا میبردمت؟ پوفی کشیدم و نشستم _ قهوه نمیخوام اگه مسکن داری برام
آمریکا / سان فرانسیسکو دیاتا به حتم گیج شده بود . این رفتار های ضد و نقیض پسرک امانش را بریده بود این کارها دیگر چه معنی داشت ؟ نیوراد از قصد با دست راستش که زیر زانوهایش بود ، زانوهایش محکم گرفته بود که نتواند جفتک بیندازد .
دعوای چی بکنم باهاش ؟ …. مرض دارم مگه؟ …. منو رها با هم کنار میایم … باشه … میگم باشه … گوشی رو قطع میکنه و من لیوان خالی رو سمت اریا میگیرم … ازم میگیره و روی همون کمد فلزی میذاره … میگه : _ بساطی داریم
ماهان لیوان رو از پیمان میگیره و سر میکشه. طولی نمیکشه که ساناز و بردیا هم میشینن و مشغول حرف زدن میشن. تمام حواسم به ماهانه . حالش بده از قیافش معلومه ولی صدام انگار تو گلوم خفه شده که بیرون نمیاد. یک حرفایی می ماند بیخ گلوی آدم ،
اخمی میکنه و میگه : نه خیر منو امیر سه ساله همدیگرو میشناسیم این مهمونی رو هم به اجبار من میاد که اون شوهرت تنها نباشه، گند بزنه به خودش و هممون. ناخواسته نیشخندی میزنم . هنوز با کلمه شوهر کنار نیومدم…. “ماهان” دیدی که سخــت نیسـت تنها بدون مــن