رمان آفرودیت و شیطان پارت 24
آمریکا / سان فرانسیسکو بی فکر می گوید _ من جسممو از دست دادم ! باور نمی کند . زندگی کاری با او کرده بود که باور نکند …رپر کوچولو فکر کرده بود می تواند شیطان را دست به سر کند ؟آن هم کی ؟ مهراب جسمش را تصاحب
آمریکا / سان فرانسیسکو بی فکر می گوید _ من جسممو از دست دادم ! باور نمی کند . زندگی کاری با او کرده بود که باور نکند …رپر کوچولو فکر کرده بود می تواند شیطان را دست به سر کند ؟آن هم کی ؟ مهراب جسمش را تصاحب
نگاهمو از شبنم گرفتم و به جلو نگاه کردم… ماشین مشکی رنگی بود… از این ماشین خفنا که اسمشون نمیدونستم… عصبی ی ابرومو بالا دادم و گفتم: بزار ی دوتا حرف بزنم بهش وگرنه دلم خنک نمیشه… شبنم ماشین خاموش کرد و گفت: وایسا منم بیام… با هم از
آرمان نگاهی به من انداخت و گفت _من خیلی وقته ایرانم دایی جان! مات نگاهش کردم که ادامه داد _امشب هم من به نامزدی بهترین دوستم دعوت شده بودم. نمیدونستم عروس دختر دایی خودمه! باز هم به من نگاه کرد گفت خیلی وقته ایرانه؟اما چه طور؟ دایی با اخم گفت
بعد از مدتها یه شب بی نقص پر از لذت پر از عشق با امیر تجربه کرده بودم اولین باری بود که اینطور با میل و خواسته خودم به هم آغوشی باهاش میرفتم اینقدر بهم لذت می داد انقدر بهم عشق می داد حتی با ناراحتی که ازم داشت
دخترها سلیقه هاي خوبی دارند، دخترها نقاشی هاي خوبی دارند، درد را در زیباترین شکلش میکشند ، ولی ادعا نمیکنند… دختران فرشتگانی هستند از آسمان برای پر کردن قلب مـا از عشقی بی پایان… خداوند لبخند زد، و از لبخند او، دختر آفریده شد🌸🌸 لبخند خدا روزت مبارک❤️❤️
آمریکا / سان فرانسیسکو شوکه می شود . سایه های گذشته ، خاطراتی که با نیوان و کوشا داشت دورش را احاطه می کند . سرش را آرام پایین می آورد . نیوراد با چشم های ریز شده نگاهش می کند دخترک چه مرگش شده بود ؟ هیستریک می خندید
انگار از این که کنارش نشسته بودم خیلی خوشحال شده بود که صورتش بازتر شدو لبخند گشادی زد و گفت _من فقط تورو می خوام حتی شده فقط چند ماه بزار داشته باشمت از اهورا وقتی خارج از ایران بودم روزای سختی گذروندم اون همه عشقی که پسر عموم
سریع پیاده شدم و در سمت امیر و باز کردم دستاشو گرفتم و سعی کرد کنارم بزنه پسم بزنه اما نتونست به خودم جرات دادم خودمو توی بغلش انداختم و محکم بغلش کردم و بهش چسبیدم گفتم تو رو خدا نکن اینطوری میمیرم تو رو خدا نکن اینطوری خواهش
صدا بلند میکنم : _ واقعا بیشعوری اریا … واقعا دارم بهت میگم … بابا حسین اونو معرفی کرد …. _ هرکی معرفی کرده باشه … هرچی داد باس قبول کنی ؟ .. _ شناسنامه م رو دید … دید از آریا نامی طلاق گرفتم … ترسیدم به مامان اینا
همگی از جا بلند شدیم و مامان گفت _حالا نشسته بودین کجا به این زودی؟ معین با لبخند محوی متواضع گفت _باید برم بیمارستان… انشالله از این به بعد زیاد مزاحم تون میشم! معنادار به من نگاه کرد که اخمام و در هم کشیدم. عوضی سواستفاده گر… مامان و بابا
دوست نداشتم جلوی کیانوش یه جوری رفتار کنم انگار واسم مهم هست قراره چی بشه ، اسمم رو صدا زد : _ بهار خیره به چشمهای نگرانش شدم ، یعنی بخاطر من نگران شده بود ؟ این غیر ممکن بود اصلا همچین چیزی نمیتونست امکان داشته باشه _ بله
سرش را محکم میان دستانش می گیرد . حالش بد بود . نمی ارزید ، به خدا که نمی ارزید . این همه حال بد نمی ارزید. احساس می کرد زندگی او را به بازی گرفته بود و در مرحله ی مفهوم گیر کرده بود . احساس فریب خوردگی