رمان تدریس عاشقانه پارت 29
سه سال بعد… جلوی آینه با لبخند پهنی ایستادم. سمیرا به پهلوم زد و گفت _خر کیفی حسابی! سر تکون دادم و گفتم _نباشم؟ خدایی این روپوش سفید بهم نمیاد؟ خندید و گفت _میاد میاد…به منم میاد نه؟ خوشحال سر تکون دادم که گفت _حالا بیا بریم یه مملکت