رمان عشق تعصب پارت 40
واسه شام هممون دور هم نشسته بودیم رو به سمت فاطمه خدمتکار خونه برگشتم و گفتم : _ بهنام کجاست ؟ _ تو اتاق رعنا خانوم هست ! _ ببرش اتاق من مراقبش باش بعد شام میرم پیشش صدای رعنا خانوم بلند شد : _ من میخوام تا موقعی
واسه شام هممون دور هم نشسته بودیم رو به سمت فاطمه خدمتکار خونه برگشتم و گفتم : _ بهنام کجاست ؟ _ تو اتاق رعنا خانوم هست ! _ ببرش اتاق من مراقبش باش بعد شام میرم پیشش صدای رعنا خانوم بلند شد : _ من میخوام تا موقعی
_ اون خطای رو پاهات کار ایناست؟ یه لباس بهتر بپوش، خط نندازن. نگاهی بیخیال میاندازد. _ ولشون کن، چهارتا خطه… یه فکری بهحال گونهت کن، کبود شده. دو ضربه در یک روز… بهسمت تراس میرود و گربهها وسط سالن، با یک جفت جوراب گولهشده که برایشان پرت میکند
همزمان که دستش به دستگیره میرسد، صدای درزدن میآید. میدانم خدمهی هتل است که بستهی من را آورده. از یادآوری آن و عکسالعمل مهگل، احساس شوق دارم و برای زودتررفتن از هتل، مشتاقتر میشوم. ماشین را به پارکینگ آپارتمان مهگل میبرم. میدانم او در خانه است. صدای متناوب میومیو
داد زد _بسه دیگه دروغ نگو… من احمق بودم که به حرف تو تا اینجا اومدم. کلافه گفتم _چرا نمیفهمی دارن دروغ میگن؟برو بپرس… از همه بپرس…این دو تا… نذاشت حرفم و تموم کنم و در حالی که به سمت ماشینش می رفت گفت _میخواستی با دروغات منو شوهرم
از اینهمه دستور و نگرانی بیمورد کلافه میشوم و با لحن تندی جواب او را میدهم. _ جناب افخم، برای بار چندم، من زنت و دوستدخترت نیستم. اینا کارای شخصی منه. بدون تو هم انجام میدم. او هم متعاقباً با لحن تندتری میگوید: _ شانس آوردی زن و دوستدخترم
بازوش و گرفتم که محکم دستش و کشید و غرید _نمیخوام جلوی اون بچه دعوایی پیش بیاد. پات و پس نکشی تا آخر عمرت میپوسی تو هلفدونی و دیگه رنگ آیلا رو نمیبینی پس بکش کنار من دخترم و با خودم میبرم. تند گفتم _باشه منم میام… اشتباه کردم
بهار با چرخیدن سر امیرعلی به طرفم به خودم میام و به سمت اتاق میرم …! در اتاق رو اروم میبندم …باید از اینجا خلاص میشدم تحمل اینجا موندن رو نداشتم ..! با دیدن تلفن روی عسلی چشمام برق میزنه چرا ندیده بودمش؟ با استرس به سمت تلفن میرم …تند
اگر میخواهد به زندگی او گند بزنم، بهدرک. من چیزی برای از دستدادن ندارم. لبخند میزند، واقعی. پایینتر از چشمش، روی گونه خط میافتد. جای عجیبی برای یک چال روی صورت است. _ من فقط دوستی و همصحبتی میخوام، وقت گذروندن. اونم زیاد نیست. من مرد پرمشغلهای هستم…
حالا او اینجاست. توی آپارتمان و در حمام خانهی من. خیالم را با زبان تلخش راحت کرده که حالش خوب است؛ اما اکنون چیزهایی میدانم که او را بیشتر از هروقتی، برایم شبیه علامت سؤال کرده است. _ ممنون. حموم گرم و خوبی دارین، حالمو بهتر کرد. دو لیوان
کنار پرستو نشستم کیانوش هم روبروم نشسته بود ، به سمت بابا برگشتم و گفتم : _ جان باهام چیکار داشتید ؟ بابا نفس عمیقی کشید و گفت : _ میدونی خاله ی بهادر داره میاد ؟ با شنیدن این حرفش سرم رو تکون دادم : _ آره میدونم
_ اکبری کارای حسابداری و سرزدن به شعبهها رو انجام میداد. سیستم هم که کامپیوتریه و همیشه در دسترسه، اما حسابای دفتری هم بود، شرکتها و خرید رو اون انجام میداد و معمولاً تو جلسات من میومد؛ چون مالی با اون بود و انگار، تو. معمولاً یک یا دو روز
سعی کردم داد بزنم اما نمیتونستم. اشکام بی اختیار جاری شدن. اگه به آرش می گفتم این اتفاق نمیوفتاد. من احمق و نادون بودم که دم به تله ی امیر کیان دادم و با پای خودم توی دامش افتادم. الان حتی نمی دونستم کجاست! محیطش چیزی شبیه کشتی بود.