رمان خان زاده جلد دوم پارت 10
از خوش خیالی شوهرم نفسم بند اومد به چی فکر میکرد من چه خبری رومی خواستم بهش بدم نمیتونستم دوش گرفتنم و طول بدم پس به اجبار از حمام بیرون اومدم تا بخوام لباس بپوشم دوباره سر و کله اهورا توی اتاق پیدا شد با دیدن من که با
از خوش خیالی شوهرم نفسم بند اومد به چی فکر میکرد من چه خبری رومی خواستم بهش بدم نمیتونستم دوش گرفتنم و طول بدم پس به اجبار از حمام بیرون اومدم تا بخوام لباس بپوشم دوباره سر و کله اهورا توی اتاق پیدا شد با دیدن من که با
پیامش رو می خونم : نمی خوای بیای دنبالم ؟ … نیشم باز میشه و پیام رو نشونه مژده میدم … خم میشه روی میز و می خونه … تا میاد لبخخند بزنه باز گوشیم پیام میاد و مژده ابرو بالا می ندازه … گوشی رو سمت خودم میارم و
چشمهام گرد شد چی داشت واسه خودش میگفت ، با صدایی بهت زده گفتم : _ چی داری میگی پرستو چرا همش داری یه جوری رفتار میکنی انگار من دشمن خانواده ات هستم ؟ به سمتم اومد نیشخندی زد : _ نیستی ؟ سرم رو با تاسف واسش تکون
جوابم و نداد…از خودم متنفر بودم که باعث این حالش شدم اما گفتن حقیقت برام از مرگ هم سخت تر بود. به آرومی صداش زدم که باز هم جوابی نگرفتم. بدون هیچ حرفی سرش و روی فرمون گذاشته بود… نمیدونم چه قدر گذشت تا اینکه صدای گرفته ش در اومد
دعاکردم تا امیر سالم و سلامت از این اتاق بیاد بیرون که بتونه زندگی که آرزو داشت کنار پسرش من تجربه کنه . امیر ازخیلی چیزا گذشته بود از جونش تا جبران کنم و خدا شاهد همه این چیزا بود و میدونستم اینقدر مهربون هست که داغ جدیدی روی
برای اون زن شال و روسری و ساعت و لوازم ارایشی گرفتم. سایزلباساشو نمیدونستم برای همین برای اولین دیدار به همینا اکتفا کردم. مادر و دختر که خسته از خریدبه سمت خروجی پاساژ رفتیم رو به مونس گفتم عزیزم اینجا سایه اس منتظر بمون ببینم اینجا تاکسی داره یانه…
#لئو با وجود اینکه یک هفته از آمدنم به اصطبل سلطنتی نگذشته بود، مایک به من اعتماد کرده بود و مرا برای خریدن آذوقه به دکان مخصوص خار و بار فرستاده بود. به گفته خودش از من خوشش آمده بود و دوست داشت مرا برخلاف شاگرد های دیگرش نگه دارد.
فرهاد پوزخندی می زند . از جایش بلند می شود و به سمت فرامرز می رود . دستش را به سمت بانداژ چسبی شکم فرامرز می برد و فشارش می دهد که فرامرز دادی می زند _ روانی این چه کاریه دیگه ؟ فشارش نده …نمی بینی دارم می میرم
علی با لگد به شکم پسر وسطی می کوبد و پسر به زمین پرت می شود . پسر سمت راستی نیز با علی درگیر می شود . علی حواسش به پسر وسطی بود . پسرک سمت راست از حواس پرتی علی استفاده می کند و مشتی محکم به گونه
ایران / تهران ضربه ی آخر و بوم ! صدای تشویق ها پایانی نداشت . نیم دستکش های چرمش را در پوشید و به حریفش نزدیک شد . حریفش نیمه جان به رینگ تکیه داده بود . خون از بینی و لبش جاری شده بود . و دانه های عرق
مژده شیر اب رو می بنده و آخرین بشقاب رو توی ظرف شویی می ذاره …. _ تپل مپل شدی ! . با ختده سمتم نگاهی می ندازه و میگه : جاری بازی در میاری ؟ … من اما دلتنگشم … دوسش دارم … خیلی … اندازه ی خواهری که