رمان تقلب پارت 7
بعد سرش رو آروم به طرف پیمان می گردونه و تنها به سلامی کوتاه با لبخندی بی خیال که تمام تلاشش رو می کنه تا خالی از هر حسی باشه، اکتفا می کنه و بدون دست دادن از کنارش رد می شه و هم زمان خنده شیطانی ای روی لب
بعد سرش رو آروم به طرف پیمان می گردونه و تنها به سلامی کوتاه با لبخندی بی خیال که تمام تلاشش رو می کنه تا خالی از هر حسی باشه، اکتفا می کنه و بدون دست دادن از کنارش رد می شه و هم زمان خنده شیطانی ای روی لب
– من… من… ما… کاری… دستش رو آروم روی لبای نادیا می گذاره و زمزمه می کنه: – هیس. هیچی نگو. نمی خواد توضیح بدی. خودم دیدم. می دونم هیچ کدوم مقصر نبودین. بهت تبریک می گم. پیمان پسر خوبیه. – تو… تو از کجا… – منو دست کم گرفتی
– توضیح بدین. لپ تاپ می گیرین که تحقیقتون رو کامل کنید بعد یه سری از توی گالری عکسای من سر در میارین. بعد از توی بازی سر در میارین. این بچه بازی ها چه معنی می ده؟ با کی داری لجبازی می کنی؟ کارت وقتی ناقصه انتظار نداری که
مانی حرفش رو قطع می کنه: – نانادی من و پیمان مشغول جمع و جور کردن یکی از پرونده های شرکت آریانا ایم و باید تا دو ساعت دیگه تمومش کنیم که من مسافرم. نادیا از شنیدن خبر مسافرت مانی شوکه و م*س*تاصل چند ثانیه تنها سکوت می کنه که
– ببخشید… پیمان لبخندی که تنها یک پدر می تونه به روی دختر شیطون و نادم از خطاش بزنه، به نانادی می زنه و سرش رو دوباره روی برگه برمی گردونه. اینم یه درس دیگه نانادی. واقعا برات متاسفم. فکر می کردم فهمت بیشتر از این حرفهاست. بغض تو گلوش
بابک و سارا رو به روی نانادی تو اتاقش می نشینند و هر کدوم سعی می کنن به شکلی حال و هوای نانادی رو عوض کنن. – بابا چرا انقدر بی حالی نانادی؟ تو که از خدات بود این کلاسا رو بپیچونی حالا چی شده که انقدر تو هم رفتی
نام رمان : تقلب نویسنده : f_javid به نامش، به یادش و در پناهش می کنیم آغاز – ما…ما…ن… ماشینه رو افتادین… ای ول… – مرگ، دختره احمق، کر شدم! این چه جیغی بود؟ فکر کردم مُردی. چت شد یهو؟ – بلیط دبی رو افتادی شازده، فردا بلیط نگرفته نمی
حالت چشمهاش وحشتناک شده بود با ترس بهش خیره شدم و گفتم: _بهادر برو کنار تو حالت خوب نیست. انگار صدام رو نمیشنید چون بدون توجه به من دستش به سمت شلوارم رفت و کار خودش رو انجام داد توجهی به جیغ زدن و تقلا التماس های من نکرد
لای پلکام و به سختی باز کردم و خودم و توی ماشین دیدم. با کرختی سر چرخوندم و با دیدن قیافه ی درهم رفته ی اهورا که پشت فرمون نشسته بود محو صورتش شدم. من توی ماشینش چیکار میکردم؟طول کشید تا کم کم یادم اومد،عروسی و، خان زاده،نوه ی
یک قدم که جلو رفتم سر برگردوند و با چشمای خمارش از سرتا پام و رصد کرد… چشم ازم بر نمیداشت. به سمتش رفتم و روی پاش نشستم،سرم و بردم جلو که آروم گفت _اول حسابی تشنه م کن. خدایا چه توقعاتی از من داشت؟ که مثل اون دخترای هرزه
_لیلا رئیس داخل اتاقشه!؟ _آره به سمت اتاق بهادر حرکت کردم باید پرونده هایی که آماده کرده بودم رو بهش تحویل میدادم در اتاق نیمه باز بود دستم رو بالا بردم که صدای آشنای سهیل دوست صمیمی بهادر از اتاق باعث شد دستم پایین بیاد _چرا داری باهاش بازی
بهار به دایی که عجیب سعی در سرزنشم داشت زل زدم و با صدای ضعیفی گفتم : _ روز اخر بود ..دیگه نمی بینمش ..با سرزنش کردنات حالمو بدتر از این نکن دایی..نتونستم وقتی مثل یه جنازه گوشه خونه افتاده بود ولش کنم ..تو میگی متنفر باش نمیتونم من ده