رمان خان زاده پارت 8
لای پلکام و به سختی باز کردم و خودم و توی ماشین دیدم. با کرختی سر چرخوندم و با دیدن قیافه ی درهم رفته ی اهورا که پشت فرمون نشسته بود محو صورتش شدم. من توی ماشینش چیکار میکردم؟طول کشید تا کم کم یادم اومد،عروسی و، خان زاده،نوه ی
لای پلکام و به سختی باز کردم و خودم و توی ماشین دیدم. با کرختی سر چرخوندم و با دیدن قیافه ی درهم رفته ی اهورا که پشت فرمون نشسته بود محو صورتش شدم. من توی ماشینش چیکار میکردم؟طول کشید تا کم کم یادم اومد،عروسی و، خان زاده،نوه ی
یک قدم که جلو رفتم سر برگردوند و با چشمای خمارش از سرتا پام و رصد کرد… چشم ازم بر نمیداشت. به سمتش رفتم و روی پاش نشستم،سرم و بردم جلو که آروم گفت _اول حسابی تشنه م کن. خدایا چه توقعاتی از من داشت؟ که مثل اون دخترای هرزه
_لیلا رئیس داخل اتاقشه!؟ _آره به سمت اتاق بهادر حرکت کردم باید پرونده هایی که آماده کرده بودم رو بهش تحویل میدادم در اتاق نیمه باز بود دستم رو بالا بردم که صدای آشنای سهیل دوست صمیمی بهادر از اتاق باعث شد دستم پایین بیاد _چرا داری باهاش بازی
بهار به دایی که عجیب سعی در سرزنشم داشت زل زدم و با صدای ضعیفی گفتم : _ روز اخر بود ..دیگه نمی بینمش ..با سرزنش کردنات حالمو بدتر از این نکن دایی..نتونستم وقتی مثل یه جنازه گوشه خونه افتاده بود ولش کنم ..تو میگی متنفر باش نمیتونم من ده
با لحن بدی گفت _زر نزن بیخ گوشم.. انگار اون آدم قبل نبود. با نفرت گفتم _تا وقتی فکر میکردید دوست دخترتونم قربون صدقه م میرفتید اما حالا که فهمیدید زنتونم… عصبی وسط حرفم پرید _من حالم از آدمای دروغ گو بهم میخوره. همون شب که تو عالم مستی
بهادر نیم نگاهی به صورتم انداخت و با صدای خش دار شده ای گفت: _زن من با صیغه شدن تو هیچ مشکلی نداره بهت زده بهش خیره شدم و گفتم: _چی!؟ پوزخندی تحویلم داد و گفت: _همسرم از همه چیز خبر داره و هیچ مشکلی با این موضوع نداره
سری تکون داد و ماشین و روشن کرد.دو تا کوچه بالا تر نگه داشت. سحر که پیاده شد،گفتم _من زیاد وقت ندارم… لبخند محوی زد و گفت _چرا؟ددی روشن فکرت ناراحت میشه؟ نمیخوای منو با بابات آشنا کنی؟ ابرو بالا انداختم. میخواستم بگم معرف حضورش هستی اما به جاش
کیان ابروهاش بالا پرید و گفت _نگاش نکنم؟واسه چی نگاش کنم؟ تند پریدم وسط بحث شون و گفتم _کلاسا داره شروع میشه بهتر نیست که ما…. کیان با شک گفت _بین شما چیزی فراتر از استاد و دانشجو هست؟ باز خودم به جای آرش گفتم _نه بابا من استاد
بهار کف دستامو محکم به سینه اش فشار دادم و با بغض گفتم : _ طلاقم بده …! کلافه نگاهم کرد که ادامه دادم : _ مجبورم نکن ابروتو ببرم میدونی که میتونم …میتونم زندگیتو نابود کنم..! خیره نگاهم کرد قدمی به عقب برداشت و با صدای خش داری گفت
میز رو که چیدم چند لحظه ای با شک نگاهی بین من و غذام رد و بدل کرد و آخر هم طاقت نیاورد و گفت _من هنوز شک دارم خودت این و پخته باشی.ببین من دوست دخترای خیلی بزرگ تر از تو داشتم که حتی بلد نبودن دو تا
بی هدف تو خیابون داشتم راه میرفتم پول عمل مامان زیادی سنگین بود و من این پول رو نداشتم اگه تموم عمرم رو هم کار میکردم این پول رو نمیتونستم جور کنم ، قطره اشک تلخی روی گونم چکید با شنیدن صدای زنگ پی در پی موبایلم گیج و
از مامان اجازه گرفتم و به آدرسی آرایشگاهی که بهادر بهم داده بود رفتم تا برای شب آماده بشم لباس رو هم خودش برام خریده بود و قرار بود بفرسته آرایشگاه بپوشم! هیچ مخالفتی نکردم چون نه لباس مناسبی برای مهمونی نداشتم نه پولی داشتم که بتونم بخرم ،