رمان بامداد خمار پارت 9
بغضم ترکید. اشکریزان دست و روی بچه ام را شستم. لباسی را که دلم می خواست به تنش کردم. در حالی که زانوانم قدرت نداشتند، ظرف کله پاچه لعنتی 1را بردم و خالی کردم. اتاق را تمیز کردم. بچه ام را در آغوش گرفتم و در حالی که او را
بغضم ترکید. اشکریزان دست و روی بچه ام را شستم. لباسی را که دلم می خواست به تنش کردم. در حالی که زانوانم قدرت نداشتند، ظرف کله پاچه لعنتی 1را بردم و خالی کردم. اتاق را تمیز کردم. بچه ام را در آغوش گرفتم و در حالی که او را
هوا تاریك شده بود كه آمد. خود را به خواب زدم. در را باز كرد. از پله ها بالا آمد. پاها را به زمین می كشید. وارد تالار شد. در بین دو اتاق را گشود و گفت: – من آمدم. آرام نفس كشیدم. چشمانم را بسته بودم. یعنی خواب هستم.
****** راه و چاه خانه داری را بلد نبودم. كار كردن را بلد نبودم. بدتر از همه خرید كردن را بلد نبودم. از رفتن به در دكان بقال و قصاب و نانوا عار داشتم. صبح ها او زود از خواب بیدار می شد. نان می خرید و سماور را روشن
مادرم نفسی به راحتی كشید. همه می دانستند كه عمو مردی است كه پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه كشور یا زن عمو صحبت نكرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن،
بعد از ناهار به پشتی تکیه داد. پای چپ را به طور قائم تا کرد و آرنج دست راست را بر آن نهاد. حالا جسورتر شده بود. گه گاه وقتی مطمئن بود کسی متوجّه نیست، زیر چشمی نگاهم می کرد و لبخند می زد. لبخندش زیبا بود و به چشم
حالا خجسته هم که خبرها را برایم می آورد، پهلوی من چمپاتمبه زده بود. خواهر بزرگترم کنار مادرم بود. شب فرا می رسید و آمدن پدرم نزدیک می شد. حالم چنان بود که انگار دل از حلقم بیرون پرید. دهانم خشک شده بود. خجسته آب برایم می آورد، بی فایده
دایه رفت و نفسی به راحت کشیدم. تمام بدنم می لرزید. خیلی آهسته به صنوقخانه رفتم تا چادرم را در آن جا بگذارم. بعد در را بستم. اگر کسی بیاید، خواهم گفت که دارم لباسم را عوض می کنم. ولی کسی نیامد و من کاغذ را خواندم. مخاطبی نداشت. روی
کم کم روز خواستگاری نزدیک می شد. پنجدری را آماده کرده بودند. همه جا گل و لاله و شیرینی. بیرونی و اندرونی جارو و آب پاشی شد. مادرم هفت قلم خود را آراسته بود با سر و وضع مرتب. کفش قندره. سرا پا غرق طلا و جواهر. عطر زده و
مگر از روي نعش من رد بشوي. -اين طور حرف نزنيد مامان، خيلي سبك است. از شما بعيد است. شما كه مي دانيد من تصميم خودم را گرفته ام و زن او مي شوم. -پدرت ناراضي است سودابه. خيلي از دستت ناراحت است. -آخر چرا؟ من كه نمي فهمم. خيلي
رمان: بامداد_خمار #جلد_اول نویسنده: فتانه حاج سید جوادی ژانر: #عاشقانه #اجتماعی #قدیمی خلاصه: محبوبه، دختر بصیرالملک بافرهنگ و اشرافی و از اعیان جامعه عاشق رحیم که یک شاگرد نجار و از قشر پایین جامعه است میشود. خواستگارانش را رد میکند و در برابر خانواده آنقدر مقاومت میکند تا خانواده به
فصل سی و چهارم: مامان با حرص قاشق رو لبه ی قابلمه ی خوراک مرغش کوبید و گفت: – بس کن دیگه مژده، داره فشار خونم بالا میره!! نمی دونم دستمال چندم بود که انداختم توی سطل زباله فلزی کنار دستم و با گریه گفتم: – مامان دلم می سوزه،
در حالی که موهای مهناز رو به سه قسمت مساوی تقسیم می کردم پرسیدم: – بهناز هم تجربی می خونه؟ آهی کشید و گفت: – اگر به خودش بود که می خواست قید درسو بزنه، فاطیما و الهه راضیش کردن که درس بخونه. با اینکه صورتم رو نمی دید لبخندی