رمان بامداد خمار پارت 5
بعد از ناهار به پشتی تکیه داد. پای چپ را به طور قائم تا کرد و آرنج دست راست را بر آن نهاد. حالا جسورتر شده بود. گه گاه وقتی مطمئن بود کسی متوجّه نیست، زیر چشمی نگاهم می کرد و لبخند می زد. لبخندش زیبا بود و به چشم
بعد از ناهار به پشتی تکیه داد. پای چپ را به طور قائم تا کرد و آرنج دست راست را بر آن نهاد. حالا جسورتر شده بود. گه گاه وقتی مطمئن بود کسی متوجّه نیست، زیر چشمی نگاهم می کرد و لبخند می زد. لبخندش زیبا بود و به چشم
حالا خجسته هم که خبرها را برایم می آورد، پهلوی من چمپاتمبه زده بود. خواهر بزرگترم کنار مادرم بود. شب فرا می رسید و آمدن پدرم نزدیک می شد. حالم چنان بود که انگار دل از حلقم بیرون پرید. دهانم خشک شده بود. خجسته آب برایم می آورد، بی فایده
دایه رفت و نفسی به راحت کشیدم. تمام بدنم می لرزید. خیلی آهسته به صنوقخانه رفتم تا چادرم را در آن جا بگذارم. بعد در را بستم. اگر کسی بیاید، خواهم گفت که دارم لباسم را عوض می کنم. ولی کسی نیامد و من کاغذ را خواندم. مخاطبی نداشت. روی
کم کم روز خواستگاری نزدیک می شد. پنجدری را آماده کرده بودند. همه جا گل و لاله و شیرینی. بیرونی و اندرونی جارو و آب پاشی شد. مادرم هفت قلم خود را آراسته بود با سر و وضع مرتب. کفش قندره. سرا پا غرق طلا و جواهر. عطر زده و
مگر از روي نعش من رد بشوي. -اين طور حرف نزنيد مامان، خيلي سبك است. از شما بعيد است. شما كه مي دانيد من تصميم خودم را گرفته ام و زن او مي شوم. -پدرت ناراضي است سودابه. خيلي از دستت ناراحت است. -آخر چرا؟ من كه نمي فهمم. خيلي
رمان: بامداد_خمار #جلد_اول نویسنده: فتانه حاج سید جوادی ژانر: #عاشقانه #اجتماعی #قدیمی خلاصه: محبوبه، دختر بصیرالملک بافرهنگ و اشرافی و از اعیان جامعه عاشق رحیم که یک شاگرد نجار و از قشر پایین جامعه است میشود. خواستگارانش را رد میکند و در برابر خانواده آنقدر مقاومت میکند تا خانواده به
فصل سی و چهارم: مامان با حرص قاشق رو لبه ی قابلمه ی خوراک مرغش کوبید و گفت: – بس کن دیگه مژده، داره فشار خونم بالا میره!! نمی دونم دستمال چندم بود که انداختم توی سطل زباله فلزی کنار دستم و با گریه گفتم: – مامان دلم می سوزه،
در حالی که موهای مهناز رو به سه قسمت مساوی تقسیم می کردم پرسیدم: – بهناز هم تجربی می خونه؟ آهی کشید و گفت: – اگر به خودش بود که می خواست قید درسو بزنه، فاطیما و الهه راضیش کردن که درس بخونه. با اینکه صورتم رو نمی دید لبخندی
فصل سی ام: – مامان؟ کفش های اسکیتم نیست! نفس عمیقی گرفتم و با صدای بلند گفتم: – توی کیفش، زیر تخت. باز مشغول شد و صداش ساکت شد، از یک ساعت پیش که اجازه داده بودم به همراه پدرش به تهران بره مشغول جمع کردن وسایلش شده بود. نفسمو
فصل بیست و ششم: لیوان آب رو یک نفس سر کشیدم و بعد در حالی که لیوان خالیش هنوز توی دستم بود پشت پنجره ی آشپزخونه قرار گرفتم. یک بار دیگه همه چیز رو مرور کردم: – لباس های امین و خودم رو اتو کردم. لوازم تحریرش رو توی کیفش
فصل بیست و سوم: امین با شورت لی و بدون تی شرت روی تختش نشسته بود و با حالت خنده داری به من زل زده بود و من هم تا کمر توی سبد لباس های داخل کمدش فرو رفته بودم. کلافه بیرون اومدم و کشوی لباس هاشو باز کردم، چشمم
فصل بیستم: فروزان با خنده گفت: -پس یه جین بچه این! خندیدم و گفتم: -حالا چی شده به شجرنامه ی من علاقمند شدی؟! خودکارش رو توی دستش چرخوند و گفت: -هیچی می خوام از خانواده ت بگی تا یادت بیفته که دلت براشون تنگ شده. خندیدم و گفتم: -خدا رو