حاج یونس از کلام بی پرده پسرش همچون لبو از عصبانیت قرمز شد:
-این چه مزخرفیه که به خودت نسبت میدی مرد،یعنی چی که عیب میزاری رو اسم مجدها!!
آبان تخس خندید :
-هاه،حاجی می بینم که باهم،هم عقیده ایم..!
خداروشکر به یُمن وجود دختر های رنگارنگی که تا همین چند ماه پیش با دست و دلبازی در اختیارم میزاشتی هم به طور کامل با نقص کوچولویی که در برابر خانوم ها دارم آشنایی داری…
نگاه غریبش را از آینه گرفت و پس از مکثی کوتاه ادامه داد:
-حالاهم،اگر شما میخوای یه اسم دیگه ای رو این بیماری بزاری و سر خودتو شیره بمالی من نمیتونم…
-د درد منم همینه پسر جان،اگر الان به اون دختر چیزی نگی و بعد تو بستر کنارش از حال بری که دیگه شرف برامون نمیمونه..
پرحجم هوای درون سینه اش را خالی کرد:
-شما نگران بی آبرو شدنتون نباش،من خودم حواسم به همه چیز هست اگر کار دیگه ای نیست من قطع کنم..!
-صبر کن پسر مادرت میخواد باهات حرف بزنه ..
کلافه دستی به موهایش کشید دیگر اعصابش کشش مکالمه با مادرش را نداشت.
-الان سرم خیلی شلوغ حاجی،سلام برسون بگو وقتی ساره پیشم بود زنگ میزنم تا بتونه با اونم حرف بزنه.
و با خداحافظی کوتاه تلفن را قطع کرد.
پریچهر بغض کرده از زجر و ناراحتی که در صدای فرزندش حس میکرد روبه شوهرش گفت:
-چرا انقدر خون به جیگر اون بچه میکنی مرد!
درد خودش براش بس نیست که تو هم هی هیزم میریزی به آتیشش..
حاج یونس عصبانی تسبیه اش را از روی پاتختی برداشت و در اتاق مشغول قدم رو رفتن شد.
-من دارم فکر آینده رو میکنم خانم..
اگر امینی بعد ازعقد این قضیه رو بفهمه دیگه آبرو حیثیت نمیمونه برامون..
پریچهر آهی کشید:
-بمیرم برای کلافگیش این همون بچه ای بود که صدای خنده هاش یه لحظه تو این خونه قطع نمیشد
خدا از اون بیشرفی که اینجوری داغ به دل آبانم گذاشته نگذره ..
و پرخشم زمزمه کرد:
-اگر عاشق اون دخترهی پاپتی نمیشد این بلاها سرش نمیومد.
حاج یونس با چهره ای در هم شده غرید:
-بسه دیگه زن،صد بار گفتم دیگه حق نداری اسم اون دختر و بیاری؟
چه ربطی به اون داره که پاشو میکشی وسط…!ببینم میتونی آخر کار دستمون بدی یا نه؟
حالا هم جای این حرف ها پاشو یه آبی به دست و روت بزن تا ناهار حاضر میشه یه زنگ بزنیم به امینی،تو هم یه صحبت با مادام ژاکلین مادر ساره داشته باشی که اگه خدا بخواد قرار مدار هامون و بزاریم و این بچه هارو سر و سامان بدیم.
پریچهر با چشم بیرون رفتن شوهرش را از اتاق دنبال کرد و ناخواسته آبان 21 ساله رابه خاطر آورد.
پسری شر و شور که یک خاندان از دست شیطنت هایش امان نداشت …
خوب به خاطر داشت آن روز شوم را که پسرک با کلی شیطنت و حرف در حرف آوردن گفته بود عاشق شده است آن هم در یک نگاه …!
کاش عقل الانش را آن زمان داشت و شوخی پسرش را جدی میگرفت.
آن وقت شاید الان جگر گوشه اش در این وضعیت نبود…
دستی به قطره اشک خشک شده در گوشه ی چشمش کشید:
-حالا تو صد بگو به اون دختره ربطی نداره…من که میدونم همه ی بدبختی هامون از وقتی شروع شد که اون دختر پاشو تو زندگی آبان گذاشت .
-آبـــــان به نظرت این قشنگ یا این یکی!
به حلقه های انتخابی که تنها مشخصه شان نگین های 40/50قیراتی الماس بود،نگاه کرد و وقتی تفاوت چندانی عایدش نشد با نگاهی به ساعتش اعلام کرد:
-ده دقیقه.
ساره سردرگم نگاهش را از حلقه ها گرفت.
-یعنی چی ده دقیقه؟
همانطور که خم می شد تا اسموتی سرو شده را از روی میز بردارد بی تفاوت گفت :
-یعنی یا تو این ده دقیقه حلقه تو انتخاب میکنی، یا بعد از این ده دقیقه با خیال راحت میشینی تمام حلقه های اینجا رو یکی یکی امتحان میکنی،منم میرم به جلسه ام میرسم.
ساره ناباور خندید:
-داری سر به سرم میزاری دیگه؟
بی حرف نگاه سرد و جدی اش را در چشمان عسلی دختر دوخت .
ساره پر حرص تره ای از موهایش را پشت گوشش فرستاد و درحالی که سعی میکرد آرامشش را در مقابل متصدی فروشگاه حفظ کند لب کشید:
-توکه نمیخوای من و اینجا تنها بزاری ..!
در جواب دختر جرعه ای از نوشیدنی اش را نوشید و با چشم به حلقه ها اشاره کرد:
-این که من از اینجا تنها بیرون میرم یا باتو کاملا به خودت ربط داره!
دخترک سرخ شده لب برچید:
-کدوم دختری و دیدی در عرض 20 دقیقه انگشتر نامزدی شو انتخاب کنه که من دومیش باشم آخه؟
با خونسردی ابرویی بالا انداخت:
-من بهت گفته بودم 20 دقیقه بیشتر از تایمم و نمیتونم در اختیارت بزارم و تو هم قبول کردی ..!
ساره حیرت زده تکانی خورد :
-اما..
بی آنکه منتظر ادامه جمله دخترک بماند از جایش بلند شد:
–تو پوئن اعتراض کردن توهمون موقعی که من و علی رغم برنامه سنگین کاریم مجبور به همراهی کردی از دست دادی دوشیزه امینی ..
و بی فوت وقت بِلَک کارتش را روی میز گذاشت
-یادت نره یه هدیه درخور از طرف من برای مادام ژاکلین بخری ..!
و رو به مرد متصدی در حالی که حلقه مورد نظرش را نشان میداد گفت:
-S’il vous plaît apporter votre service d’or pour la dame aussi
-لطفا سرویس طلای ست حلقه رو هم برای خانوم بیارین.
-Que s’est-il passé ensuite?
-خب بعدش چی شد؟
ساره ذوق زده در حالی که ست برلیان در سر وگردنش سنگینی میکرد چرخی زد و دامن پیراهن زیبای صورتی اش در هوا به پرواز درآمد:
– Alors Aban a dit avec un sourire attirant
-بعدش آبان با یه لبخند جذاب گفت:
دخترک صدایش را کمی بم کرده و سعی کرد ژست آبان را موقع ادای کلمات تکرار کند:
– Je peux accepter le service en or comme cadeau d’excuses …
-میتونی سرویس طلا رو به عنوان هدیه عذرخواهی بپذری…
و بدون آنکه بتواند جیغ خفه اش را کنترل کند هیجان زده صورتش را پشت دست هایش قایم کرد:
– Oh maman… c’est vraiment un gentleman
-اوه مامان…اون واقعا جنتلمن …
ژاکلین با لبخندی سرشار از آرامش دختر هیجان زده اش را که همچون پرنسسی در آن پیراهن درباری میدرخشید در آغوش کشید:
– Bébé je suis content que tu aies pu trouver un homme bien
-عزیـــزم،خوش حالم ک تونستی مرد خوبی برای خودت پیدا کنی
با صدای زنگ ساره با استرس از آغوش مادرش خارج شد.
– Les invités arrivent
-مهمونا اومدن..
امینی که تمام حواسش به احوالات دختر و زنش بود با رضایت روزنامه اش را کنار گذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد گفت:
-حالا که انقدر از آبان خوشت اومده ،بهتره که امشب حسابی خودتو برای خانوم مجد شیرین کنی..!
میدونی که تو ایران چجوری عروس میگیرن؟؟
ساره با صدای لوسی جیغ کشید:
-بــابـــا
امینی مردانه خندید و همانطور که دستش را دور شانهی همسرش می پیچید گفت:
-جای جیغ جیغ کردن بیا بریم به استقبال خانواده شوهر آینده ات ،خانوم شما هم بفرمایید.
ساعاتی بعد در میان خنده و شادی جمع حاج یونس سرش را کمی به سمت پریچهر همسرش خم کرد و با ملایمت گفت:
-خانوم اگر صلاحه که نشون کنیم دخترمون و؟
پریچهر باری دیگر با حض ساره را که با لبخندی متین در گوش آبان چیزی زمزمه میکرد از نظر گذراند و با صدایی بلند طوری که توجه بقیه را به خود جلب کند گفت:
-من که دلم برای ساره جان ضعف میره حاج یونس ،از آقای امینی بپرس اجازه میدن دختر گل مون و برای پسرمون نشون کنیم یا نه!
حاج یونس رشته کلام را در دست گرفت و در ادامه حرف همسرش گفت:
-امینی جان همینطور که میدونی علت دورهمی امشب مون رسمیت بخشیدن به رابطه این دوتا جوون،اگر شما و مادام ژاکلین پسر مارو به فرزندی قبول دارین ودخترمون ساره هم به این وصلت رضایت داره که ما دخترمون و نشون کنیم!
امینی دستی به ته ریشش کشید و با لبخند محوی گفت:
-والا جناب مجد این روز ها اصل کار خود جوون هان که باید از همدیگه خوششون بیاد و هم و بپسندن.
ماها به عنوان بزرگ تر فقط میتونیم راهنمایی شون کنیم و کمک حال شون باشیم تا تصمیمی در خور شأن خودشون و خانواده شون بگیرن.
و با نگاهی به همسرش ادامه داد:
-خب باید بگم من به عنوان پدر ساره بسیار از سر گرفتن این وصلت خرسندم چرا که هم شناخت کافی از شما و خانواده تون دارم و هم اونقدری با پسرم آبان برخورد داشتم که بتونم با خیالی راحت از خوشبخت شدن ساره،
دخترم رو بهش بسپارم…
با نفسی عمیق همانطور که دستش را دور شانه ی همسرش حلقه میکرد ادامه داد:
-اما مهم ترین مسئله برای من و ژاکلین خوشحال و خوشبخت بودن دخترمون ساره است و رضایت ما بر میگرده به خواسته و نظر خود ساره …
ساره بابا،ما منتظر جواب شماییم.
بگو ببینم حرف دلت چیه؟
ساره زیر چشمی به آبان نگاه کرد.
باورش نمیشد طی دو هفته جوری زندگی اش دچار تغییر و تحول شده باشد که حالا همه منتظر جواب او مبنی بر رضایت ازدواجش با آبان باشند.
برایش شیرین بود آبانی که سال ها از او گریزان بود را در انتظار ببیند.
با فکر ازدواج با آبان گونه هایش از هیجان رنگ گرفت و بی تعارف گفت:
-بابا شما میدونین که چه قدر نظر شما برام اهمیت داره و خب …
سرش را پایین انداخت:
-همونطور که میدونین من خیلی وقت که به آبان علاقه مندم …
پریچهر با لبخند جعبه نفیس جواهر را از کیفش بیرون آورد و در حالیکه از جایش بر میخواست گفت:
-پس مبارک باشه..
الهی که باهم خوشبخت بشین.
خدا میدونه که ماهم غیر خوش حالی و خوشبختی چیزی برای پسرمون نمیخوایم..
سپس دستبند زمرد نشان اصیل را که دست به دست در خانواده شان چرخیده و ارث عروس بعدی مجد ها بود در دست ساره انداخت و با بوسه ای ملایم به روی گونه دخترک گفت:
-این دستبند از آفاق بانو ،مادر حاج یونس به من رسید و حالا هم من به عنوان عروس مجد ها این و به تو میدم و از من به تو وصیت که این دستبند و دست عروس نوه ام بندازی..
ساره با نفسی حبس شده به دستبند جواهر نشان نگاه کرد و مبهوت مانده لب زد:
-این خیلی زیباست،آبان این و ببین…حتی تو Graff هم همچین چیز خیره کننده ای ندیدم..!
پریچهر با سرخوشی دخترک را بغل کرد:
-قابل تو نداره گل دختر،اینکه در برابر زیبایی تو چیزی نیست،ماشالله تو خودت انقدر زیبایی که آدم از نگاه کردن بهت سیر نمیشه.
بی تفاوت به جمع نگاه میکرد.
حتی اگر میخواست با خودش روراست باشد خسته هم شده بود..
نه معنی شادی و لبخندهایشان را درک میکرد و نه دیگر حوصله حضور در آن جمع را داشت.
ازدواج با ساره برایش همچون وظیفه ای بود که حالا آن را تمام شده میدید و همین هم حوصله اش را سر میبرد.
بی توجه به پچ پچ های ساره در حال و هوای خودش به سر میبرد که با گفته امینی نگاهش از زمین گرفته شد
-حاج یونس اگر شما موافق باشید که یه صیغه محرمیت بین بچه ها خونده بشه که برای رفت و آمد هاشون از این به بعد دچار مشکل نشن…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لذت بردم
رمان خیلی خوبی عالی
میشه رونده رمان سریع تر کنید یا حجم زیاد تر کنید لطفا بی صبرانه منتظر ادامه رمانم
بمیری ساره اااااااه چقد بدم میاد ازت.