رمان دونی

 

نگاهش دودوزنان در چشمان برزگر دوخته و خنده اش قطع میشود.
سوال زن را کمی در دهانش مزه مزه میکند:

-ازکجا میام…؟

سری به نشانه متوجه شدن تکان میدهد و با انگشت شصت از ورای شانه اش جایی حوالی اتاقک نگهبانی و ورود و خروج را که در انتهای دالان است نشان میدهد:

-آها..دارم از ملاقاتی میام.

برزگر بی آنکه بتواند کنجکاوی اش را کنترل کند با تعجب پرسید:
-ملاقاتی..؟ملاقاتی داشتی..!کی بود؟

البته حق داشت کنجکاو هم بشود، چرا که جانا ماندگار از معدود زندانی هایی بود که در این پنج سال هیچ گاه اسمش درچک لیست ملاقاتی یا تماس ها دیده نشده بود.

جانا چادررنگی دست و پا گیر را از زیرپاهایش جمع کرده و از آرنج دستش آویزان میکند و بی تفاوت میگوید:
-مامانم …

با لحظه ای مکث حرفش را تصحیح میکند:
-آآآ اشتب شد ببخشید ..!
مامان قبلی مو دیدم .

برزگر چشم غره ای به جانا میرود.
دخترک سرکارش گذاشته است؟

-داری سر به سرم میزاری دختر ؟
یعنی چی که مامان قبلی تو دیدی؟
مگه مامان الانت کیه!

سوال زن همچون تیر خلاصی است بر قلب از تپش افتاده اش .
خیره در نگاه برزگر درحالیکه لرزیدن چانه اش دست خودش نیست دل میزند:

-الان دیگه مامان ندارم که ..!
بعد پنج سال اومده بود همین و بگه.
اومده بود بگه دیگه مامانم نیست..
خیلی وقته که نیست..

دو قطره زهر همزمان روی صورتش افتاده و پوست صورتش را می سوزاند.
با آهی دست زن را پس زده و سلانه سلانه راهی سلولش میشود..

صدای جیغ و خنده سلول را برداشته بود.
دختران سرخوش با خوراکی ها برای خود ضیافت کوچکی ترتیب داده و فارغ از آدم و عالم در حال شادی و بگو بخند بودند.

اگر پای درد و دل هر کدام مینشستی میتوانستی یک مثنوی هفتاد من از زندگی نامه و دردهایشان بنویسی .
اما آنها سالها بود که یاد گرفته بودند غم هایشان را برای خود و شادی شان را برای همدیگر نگه دارند.

چراکه تنها راه جان به در بردن از آن لجن‌زار بی صاحاب مانده که نامش را ندامتگاه گذاشته بودند،حفظ روحیه شان بود و بس..

خنده های بی غل وغش دختران را که دید بی هیچ حرفی از سلول فاصله گرفت.
نمیخواست با حال خرابش حس و حال آنها را هم بپراند.

هنوز دو قدم هم نرفته بود که با صدای ذوق زده نجلا در جایش ایستاد:
-جانا..برگشتی؟
شنیدم ملاقاتی داشتی..

در دل لعنتی بردهان لق حنا فرستاد..
حالا کی میتوانست این عجوبه هارا دست به سر کند؟
ناچار به طرف نجلا برگشت :
-بریم تعریف میکنم براتون.

صدای جیغ ناباور حنا در سلول می پیچید:
-یعنی چی..!
چرا جواب سر بالا میدی!
درست تعریف کن ببینم چه خاکی به سرت شده.
مگه تورو از سر گذر پیدا کردن که حالا انقدر راحت داره دورت میندازه؟
اصلا اگر میخواست همچین کاری کنه دیگه برای چی اومده بود ؟

در جواب حنا بی حال سرش را روی زانوانش گذاشت و بی خیال شانه ای بالا انداخته و شمرده شمرده گفت:

-انقدر جیغ جیغ نکن حنا سرم درد میکنه ..
اومده بود بگه حالا که قرار آزاد بشم حق ندارم دیگه به اون خونه برگردم..
اومده بود بگه حق اینکه روشون حساب کنم و ندارم..
اومده بود بهم حالی کنه که منم پنج سال پیش با جاوید و بابام براشون مردم ..
بسه یا بازم برات توضیح بدم برای چی اومده بود؟

حنا زیر لبی فحش پدر و مادر داری زمزمه کرده و بی اعصاب گوشه ای چمباتمه زد.

ریحان دپرس شده بالشت را زیر دستانش جابه جا کرد:
-حالا وقتی آزاد شدی میخوای چیکار کنی؟

قبل از آنکه حتی جانا دهان باز کند حنا توپید:
-الان وقت پرسیدن همچین سوالیه بیشعور؟نمیبینی حالش بده..

کج خندی از نگرانی بی موردشان روی صورتش نشست.
لحظه ای فکر کرد
کاش دردش فقط درد بی خانمان شدن بود.

او به چه فکر میکرد و در فکر بقیه چه میگذشت ..

کمی در جایش جابه جا شد و پاکت نامه ی تاخورده را از جیبش خارج کرده و وسط بند و بساط و پوست خوراکی ها پرت کرد.

سپیده که پاکت دقیقا جلوی دستش افتاده بود با تعجب پاکت را باز کرد و کارت بانکی را بیرون آورد.

-این چیه دیگه؟

همه در انتظار پاسخ به دهان جانا چشم دوختند.

جانا با دم عمیقی نفسش را پر صدا خالی کرد و بی حوصله تشر زد:
-چرا مثل بز اَخوش به من زل زدین؟
کورین مگه ؟
کارت بانکیه..

نجلا محتاطانه پرسید:
-خب کارت بانکی برای چیه؟

دستی به گوشه ابرویش کشید:
-آها از اون لحاظ..!
سهم الارثمه..

حنا با شندین جواب جانا همچون اسپندی که بر روی آتش از خشم جلز و پلز میکرد گفت :

-رسما بهت گفته برو گورتو گم کن دیگه..
مادرم انقدر سنگ دل میشه آخه ..!
اصلا اون هیچ ، خاک بر سر اون برادر سیب زمینیت کنن ..
اون دیگه چه بی رگ..

یقه اش که در دست جانا مچاله میشود خفه خون میگیرد.
جانا عصیان زده در حالیکه از از خشم میلرزید در صورت حنا غرید:

-کافیه یه کلمه دیگه درباره برادرم بگی تا فاتحه بخونم به این همه سال دوستی مون ..

حنا جا خورده از واکنش جانا با اخم دست هایش را به نشانه تسلیم بالا آورد و به سختی لب زد:
-آروم دختر،منظوری نداشتم که..

جانا خیره در چشمان دختر،بی اعصاب کلمات را جوید:
-من اعصابم خرابه حنا..
از عالم و آدم شکارم تو دیگه درد نشو برام .

این را گفته با قدم هایی بلند سلول را ترک کرد.

موهایش را نم دار به دورش رها میکند تا حالت درهم ریختگی اش کاملا طبیعی به نظر برسد.

کمی از لوسیون بدن را کف دستش خالی کرده و با مالیدن دست هایش بهم وقتی به خوبی دستانش به مایه کرم مانند آغشته میشوند،
کف دست و انگشتانش به نوبت از مچ پا تا بالای ران های برنزه شده اش کشیده می شود.

عطر ارکیده لوسیون که تمام تنش را در بر میگرد با رضایت نفسی می کشد.

ست زیبای توری بادمجانی اش را که هنوز مارک معروف Victoria secret*از بندش آویزان است تن میزند.

پیراهن سفید کوتاه را که از جنس ابریشم است و تنها میتواند قسمتی کوچک از ممنوعه هایش را از چشم پنهان کند می پوشد و روبدوشامبر کوتاه هم قد پیراهنش را بی قید به تن می‌کشد.

با استرس نگاهی به عقربه های ساعت که 12:40 دقیقه نیمه شب را نشان میدهد می اندازد.
دیگر وقتش است ..

جلوی آینه می ایستد.
کمی برای کاری که میخواهد انجام دهد تردید دارد اما سعی میکند با نفس های عمیق خودش را کنترل کند.

خیره در چشمان دختر مضطرب درون آینه لب میزند:
-استرس نداره که ..یه نگاه به خودت بکن!
کدوم مردی میتونه ازت بگذره؟
هیچ کس..

با اعتماد به نفس بیشتر،باری دیگر میکاپ لایت و طبیعی اش را از نظر میگذراند و با زدن عطر مورد علاقه اش کارش را تمام میکند.

در اتاق را به آرامی باز میکند و سرکی در طول راهروی بلندی که اتاق ها در آن تعبیه شده اند می کشد.

تمام سالن در خاموشی فرو رفته و تنها نور کم رنگ دیوارکوب ها کمی فضا را روشن کرده است.

وقتی از نبود کسی در سالن اطمینان خاطر کسب میکند،با قدم هایی آرام سعی میکند تا بدون ایجاد هیچ سر و صدایی فاصله میان اتاق خود تا آبان را طی کند.

در وسط راه با صدای تق بلندی که می شنود. ترسیده لحظه ای از راه می ایستد و وقتی هیچ صدایی نمی شنود این بار با سرعت بیشتری راه می افتد.

در دل لعنتی به فاصله طولانی میان اتاق هایشان میفرستد و غر میزند:

-انگار نه انگار که زنشم..
اتاق دورتر نبود بهم بدن!
انگار قرار پسرشون و بخورم.
اصلا از همون اول هم از نگاه خاتون مشخص بود چشم دیدن مو نداره ..
از این آبان هم که بخاری بلند نمیشه..
اصلا انگار نه انگار که منی هم اینجا وجود دارم.
ولی تموم شد دیگه آقا آبان..
ببینم امشب چجوری میخوای فرار کنی..

به اتاقی که آبان در آن اقامت دارد میرسد.
متزلزل شده می ایستد.

لحظه ای از تصمیمی که گرفته پشیمان می شود.
یک هفته است که در این خانه اقامت دارد.
و جالب اینجاست که تقریبا کل خانه را دیده به غیر از اتاق نامزد یا بهتر است بگوید شوهر عزیزش..

به هرکس بگویی خنده اش می گیرد اما واقعیت دارد.
تمام این یک هفته آبان را تنها به زور سر میز غذا دیده بود و بس ..
آن وقتی که از خانه به بهانه کارداشتن بیرون بود که هیچ..،آن وقتی هم که در خانه بود در اتاق خودش را حبس کرده و انگار نه انگار که ساره ای هم وجود دارد.

حتی یکی دوبار که خودش هم پیش قدم شده بود برای همراهی کردنش خیلی راحت پشنهادش را رد کرده و اورا به حال خودش رها کرده بود.

اما امشب قرار بود به آبان بفهماند که او شخصی نبود که بشود حضورش را نادیده گرفت.

دستش را روی دستگیره گوی مانند گذاشت و با نفس عمیقی در را باز کرده و به خودش تشر زد:
-خودتو جمع کن ساره..

یا حالا..یا هیچ وقت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان کویر عشق

  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از تجربیاتش استفاده کنه … بالاخره میبینه ولی نه اونطورکه میخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

اشتباه تایپ شد ساره

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

ای خدا جانای بدبخت تو زندان هییی مصیبت سرش آوار میشه اون وقت این طاره چشم سفید پرووووو از راه نرسیده میخوا قاپ آبان و بدزده داری میری اتاقش الفاتحه خدا بیامرزتت دخترهی پرو بدم میاد ازش خاتون جون زودتر دست به کار شو این آبان مغزش درست کار کنه بلکه جانا رو یادش بیاد طفلی گناه داره خیلی زجر کشیده.

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x