رمان افگار پارت 3 - رمان دونی

فریده با دیدن خنده و قهقهه دخترش گویی جانش را به آتش کشیده باشند.
جنون زده از از روی صندلی بلند شد و خودش را به دخترک خیره سر رساند. دست هایش را چنگ روسری و موهای دخترک کرد و با حرص موهایش را به طرف خودش کشید و زجه زد:

– می‌خندی؟کثافت بی‌ همه‌ چیز می‌خندی؟بچه مو کشتی می‌خندی؟جون مو گرفتی می‌خندی؟خودم می‌کشمت بی‌شرف! تو هم باید بری کنار اون بگیری بخوابی تا این جیگر من خنک بشه‌.

حیران از حرف ها و حرکات مادرش خنده‌اش قطع شد و نمی‌داند بر اثر ضربه سرش به میز بود یا شُک اتفاق افتاده؟که سوتی بلند همچون صور اسرافیل در سرش پیچید و همه چیز درمقابل دیدگانش سیاه شد و وارد دنیای بی خبری شد.
*
کلافه از نور گرمی که به روی صورتش افتاده بود چشمانش را باز کرد و اولین چیزی که دید آسمانی
آبی بدون هیچ لکه و ابری بود.
با تعجب به اطراف نگاه کرد،اینجا دیگر کجا بود؟
آخرین چیزی که به یاد می‌آورد گریه های خونین مادرش بود.

در همین افکار بود که صدای خنده‌ای در گوشش پیچید.
صدای خنده جاوید بود،اشتباه نمی کرد.
با هول از جایش بلند شد و خود را در دشت سرسبز و بی انتهایی یافت.

گنگ به اطرافش نگاه کرد و برای پیدا کردن جاوید به دور خود چرخید،اما به هر طرف که نگاه می‌کرد هیچی نمی‌یافت.
ناامید از پیدا کردنش بغض کرده به روی دوپایش نشست.

دیگر صدای خنده هم نمی آمد.
تک و تنها در دشت چه میکرد آخر؟
در همین حین دستی به روی شانه اش نشست و صدای جاوید در گوشش پیچید:

– پاشو ببینم نق نقو چه سریع هم برای من ناراحت میشه.

خوش حال از آمدن جاوید به طرفش برگشت و بی صبر در آغوشش گرفت.
پیچیدن بوی خون و آهن در بینی اش چشمانش را باز کرد و با دیدن صورت خندان اما پر از خون جاوید جیغ مهیبی کشید.
*

با صدای جیغ خودش نفس نفس زنان ازخواب پرید.
تمام تنش می‌لرزید.
صورت خونی جاوید ثانیه ای از جلوی چشمانش کنار نمی‌رفت.
ناگهان صحنه‌هایی گنگ برای لحظه‌ای جلوی چشمانش جان گرفتند و بدن های بی جان و پر از خون عزیزانش جلوی چشمانش زنده شدند.

وحشت زده از چیزی که به خاطرآورده بود دستانش را روی گوش هایش گذاشت و با درد و وحشت جیغ کشید.
جیغ هایش آنقدر دلخراش و رعب آور بودند که پرستاران مجبور شدند با آمپول آرام بخش دوباره به دنیای بی‌خبری دعوتش کنند.

بار دیگر که چشمانش را باز کرد درک بهتری نسبت به محیط اطرافش داشت و به راحتی توانست بیمارستان را تشخیص دهد.
به اطرافش نگاهی انداخت و با دیدن زن مامور پس از اندکی به خاطر آورد که چرا در بیمارستان است.

ناخوداگاه با به یاد آوردن حرف های قاضی نخودی خندید.مردک دیوانه باید می‌رفت دلقک سیرک می‌شد.
ثانیه ای نگذشته، با به یاد آوردن گریه ها و نفرین های مادرش لب برچید.

زن مأمور که متوجه بهوش آمدن دختر شده بود با دیدن احوالات دخترک ترسیده یقیین پیدا کرد که بی شک دخترک دیوانه شده و عقلش را از دست داده است.
با وحشت زنگ بالای تخت را به صدا درآورد و به طرف در پا تند کرد.

ساعتی بعد با معاینه دکتر و رضایت برای ترخیصش، با سرگیجه ای وحشتناک بی‌حال درحالی که با کمک و زور بازوی زن مامور سرپا ایستاده بود سوار ون پلیس شد.
مقصد را نمی‌دانست،اهمیتی هم برایش نداشت.

مسکوت سرش را به شیشه‌ی دودی تکیه داده و با نگاهی خاموش چراغ های اتوبان را دنبال می‌کرد.
پس از مدتی که نمی‌دانست چه قدر گذشت،ون از حرکت ایستاد.

با کمک زن از ماشین پیاده شد.
آنقدر آن محوطه‌‌ی بزرگ با چند انبار و سوله در نظرش غریب بود که وادار به واکنشش کرد.
اینجا با آن اداره پلیسی که سه شب گذشته را در آن سر کرده بود فرق می‌کرد.

برای یافتن نام و نشانی از آن مکان ناآشنا سرش را به اطراف چرخاند و با دیدن نام «ندامتگاه شهر ری» حیرت زده، سرجایش مات ماند.
زن که دید دخترک حیران به اطرافش نگاه می‌کند بی‌حوصله به جلو هدایتش کرد.

– راه بیوفت دختر.وقت برای دیدن زیاده! من به اندازه کافی امروز به خاطر تو علاف شدم.

جانا ترسیده کمی خودش را عقب کشید و به زور سرش را به نشانه ی نفی تکان داد. با التماس به زن خیره شد.
می‌خواست التماس زن کند که او را از اینجا ببرد.
اما صدایش را سه روز پیش در جایی از سینه اش گم کرده بود و زبانش آنقدر گس و سنگین بود که حتی اگر می‌خواست هم نمی‌تواست کلامی بر زبان آورد.

وجودش سرشار از رعب و وحشت شده بود و تنها کاری که از دستش برمی‌آمد این بود که با استیصال دستان ناتوانش را بند دستگیره‌ی ماشین کند و از رفتن سرباز زند.

زن اما بی توجه به حالی خراب و ترسیده‌ی جانا با حرص به دستان دختر که بند دستگیره بود، چنگ زد و بی‌اعصاب از مقاومت های بی‌مورد دخترک به زور طرف سالن کشاندش.

پس از گذشتن از چند در وارد اتاق مربوطه شدند.
سلام و احوال پرسی کوتاهی با حسینی مسئول وقت زندان کرد. طبق روال معلوم دقایقی را صرف پر کردن فرم گزارش کرد و پس از زدن اثر انگشت مبنی بر تحویل زندانی، دختر را به مأمور زندان تحویل داد.

همین که می‌خواست اتاقک را ترک کند حس کرد چادرش کشیده شد.
با بی‌زاری دست دخترک وحشت زده را که به چادرش چسبیده بود پس زد و با «لا اله اللهـ»ـهی دخترک را ترک کرد.

جانا با دست و پایی سِر شده به زنی که پشت میز نشسته بود و با اخم سرتاپایش را نگاه می‌کرد، چشم دوخت و چرا هر لحظه ای که می‌گذشت حس می‌کرد سرگیجه اش بیشتر می‌شود؟

حسینی کمی به دخترک نگاه کرد و با تاسف سری تکان داد. رو به مأموری که کنار دخترک منتظر فرمان ایستاده بود گفت:

– سهرابی،ببرینش برای بازرسی بعدم روال معمول و طی کنید. به بند هفت منتقلش کنید.
سهرابی بله قربانی به مافوقش گفت و دستش را بند بازوی نحیف زندانی کرد و غرید:

– راه بیفت.

جانا را که با گره خوردن انگشتان زن به دور بازویش از شدت ترس و ضعف زانوانش به سمت زمین خم شده بود را به دنبال خود کشید.

در سالن بزرگی که برایش همچون تونل وحشت می‌نمود به دنبال زن می‌رفت.
با متوقف شدن زن، اوهم ناچار ایستاد.

– کفش هاتو دربیار.

با شنیدن صدای زن با چشمانی گشاد شده از ترس به در باز مقابلش خیره شد و تنها چیزی که می‌‌توانست در آن لحظه از محتویات اتاق ببیند موکتی سبز رنگ بود.

سهرابی پس از باز کردن دستبند های دختر با اخمی غلیظ رو به دخترک که هاج و واج به او و اطراف نگاه میکرد توپید:

– منتظر چی وایستادی؟لباس هاتو در بیار، باید بازرسی بشی.

جانا یکه خورده از صدای بلند زن از جا پرید و نگاهش از موکت سبز و دیوار های خاکستری به روی زن قد بلند و قوی هیکلی که با دستانی به کمر زده رو به رویش در وسط اتاقک دوازده متری ایستاده بود، برگشت.

سهرابی عصبانی نگاهی به دخترک مسکوت انداخت.

– مگه با تو نیستم؟ لباس هاتو در بیار.

جانا با بی‌چارگی،تنها نگاهش را قفل چشم های زن کرد.
سهرابی بی‌توجه به نگاه خیره و ملتمس دختر بار دیگر تکرار کرد:

– در میاری لباس‌ها تو یا برات درشون بیارم؟

و وقتی واکنشی از دختر ندید با خشم و عصبانیت به طرف دختر رفت و به تندی چادر و روسری را از سرش کشید.

با نفس هایی تند شده از ترس سعی کرد دست زن را پس بزند اما زور زن کجا و دست های ناتوان او کجا؟

زن با قصاوت تمام لباس هایش را از تنش در آورد و پس از تمام شدن کارش بی‌توجه به تن لرزان دخترک به طرف در رفت، و با گفتن :

– تا بر میگردم لباس هاتو بپوش.
دختر را ترک کرد.

بهت زده دستانش چنگ موهایی که طی مقاوت هایش در برابر زن باز شده بود شد. زانوهای لرزانش ناتوان به طرف زمین خم شده و در میان لباس های دریده شده اش، سقوط کرد.
باورش نمی شد چه بر سرش آمده.

هنوز رد دست های زن را به روی جای جای تنش حس می‌کرد.
با احساس نفس تنگی شدیدی در سینه اش، عقی زد و زردابه های زهرمار طعم زندگی اش را به روی لباس ها و موکت نفرت انگیز سبز رنگ بالا آورد.

از تلخی وحشتناکی که در دهانش پیچیده بود هق زد و چشمانش را پر درد بر روی تن و لباس های دریده شده اش بست.

دقایقی بعد زن با بسته بهداشتی که به همه زندانی ها تعلق میگرفت به اتاق برگشت.
وبا دیدن دخترک که هنوز لباس هایش را تنش نکرده بود، قدم هایش را تند کرد و حرصی از انجام نشدن خواسته اش داد زد:

– چند بار یک حرف و باید بهت بگن تا بفهمی؟
مگه بهت نگفتم لباس هاتو بپوش؟
فکر کردی خونه خالته؟
نکنه انتظار داری من لباس هاتو تنت کنم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تاوان یک روز بارانی

  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x