بالای سر دختر رسید دستش را بند بازوی قرمز شده دخترک که هنوز رد انگشت های مامور قبلی به روی پوست مرمرین رنگش مانده بود کرد و خواست بلندش کند، که نگاهش به گندی که دخترک به موکت و لباس ها زده بود افتاد.
با عصبانیت دختر را به طرفی پرت کرد و فریاد بلندی کشید:
– این چه گندیه بالا آوردی؟زنیکه، پاشو ببینم کثافت کاری تو جمع کن.
و سپس به طرف در برگشت و بلند تر داد زد:
– برزگر،برزگر بیا اینجا.
دخترک اما آرام سرش را به روی موکت گذاشت و بی توجه به داد های زن با خود فکر کرد،چه قدر دلش برای جاویدش تنگ شده است.
دقیقه ای بعد در با صدای بلندی باز شد و ماموری دیگر وارد اتاقک منفور شد.
برزگر با دیدن اوضاع اسف بار اتاق و دخترک نیمه عریان که در وسط اتاق به حالت جنین واری در خودش جمع شده بود کمی دلش سوخت و عصبی رو به سهرابی توپید:
– این چه وضعشه؟
سهرابی که فکر کرد منظور برزگر وضعیت موکت و اتاق است.عصبانی به دخترک اشاره زد:
– میبینی توروخدا؟ کم کار سرمون ریخته،باید کثافت کاری های این زنیکه رو هم جمع کنیم.
و با لگدی به پای دختر تشر زد:
– مگه نمیگم پاشو؟
سرمایی بی بدیل تنش را در بر گرفته بود و با ضربه ای که زن به پایش زد،ناخواسته ناله ای کرد.
برزگر کفری از رفتار های ناشایست سهرابی و ناله دختر، دست سهرابی را گرفت و از دختر دورش کرد.
– مگه نمیبینی حالش بده.این چه رفتاریه ؟صدبار گفتم درست رفتار کن با زندانی ها!
سهرابی با شنیدن موعظه های همیشگی برزگر پوزخندی زد و دستش را به نشانه برو بابا در هوا تکان داد.
– هه،همچین میگه درست رفتار کن انگار اینا آدمن!
خوبه داری میگی زندانی، همین دختره که داری میگی درست باهاش رفتار کنم قاتلِ به جرم قتل داداشش اینجاست.آدم از حیوون باید پست تر باشه برادر خودش و بکشه!
بعد تو میگی درست رفتار کنم؟ لیاقت همینم ندارن.این هم خودشو زده به موش مردگی وگرنه هیچ مرگش نیست،تو هم الکی سنگ این جونورا رو به سینه نزن.
وسپس با صورتی جمع شده نگاهش را از دخترک مفلوک گرفت.
گفت و نفهمید با حرف هایش چه بر سر روح و روان جانا آورده است.
گفت و نفهمید که خالی کردن حرصش از ناکامی های زندگی خودش بر سر دیگران، ممکن است جوری آتش بکشد به هستی وجود یک نفر که حتی خاکستری هم از روحش باقی نماند.
کاش انسان ها هیچ وقت توانایی قضاوت کردن دیگران را تا وقتی که شرایط فرد را تجربه نمیکردند نداشتند.
جانا،با شنیدن حرف های زن درحالی که دندادن هایش از شدت سرما بهم میخورد،برای اولین بار در زندگی اش واژه ای در میان همهمه و آشفتگی های مغزش جان گرفت: «خودکشی»
برزگر سری به نشانه تاسف برای سهرابی که به دنبال آبدارچی از در خارج میشد تکان داد و با اخم و دلسوزی به طرف دختر رفت و کنارش نشست.
با دیدن تن مهتابی رنگ دختر ناخوداگاه ابرویی بالا انداخت.
دخترک پوست زیبایی داشت،
شاید هم چون پوست خودش سبزه رنگ بود، پوست براق و سفید دخترک اینگونه به چشمش آمد.
بازوی دخترک را گرفت و از سردی بیش از اندازه اش یکه خورد.
آرام تکانش داد:
– پاشو،باید بلند بشی. اینجوری روی زمین خشک بیشتر آسیب میبینی بلندشو باید ببرمت اتاق درمان.
جانا صدای زن را میشنید اما از شدت سرما حتی نای باز کردن چشمانشم نداشت چه برسد به بلند شدن.
برزگر که حال و روز دختر را دید، دستانش را بند بازوان دختر کرد و با یا علی سعی کرد دختر را بلند کند.
در کمال ناباوریاش دختر آنقدر سبک و ظریف بود که به راحتی توانست بالا بکشدش.
جانا که تلاش زن را برای بلند شدنش دید کمی به خود فشار آورد و به کمک زن سر پا ایستاد و با بیحالی تکیه اش را به تنه زن که پشتش ایستاده بود داد.
برزگر دستش را به دور بازوی جانا حلقه کرد تا از افتادنش جلو گیری کند.
با باز شدن در و وارد شدن سهرابی همراه حلیمه آبدارچی بخش اداری نگاه برزگر به طرف در برگشت.
حلیمه هاج و واج خیرهی بدن مرمرین دخترک ماند.
جانا که سنگینی نگاه هارا به خوبی حس میکرد به زحمت چشمانش را باز کرد.
حلیمه با دیدن رنگ چشمان دخترک نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با سادگی لب به تحسین زیبایی بی مانند دختر گشود.
– لاحول ولا قوت الله! قربون خدا برم چی آفریده؟
برزگر ناخوداگاه چادرش را از سر در آورد و به دور تن دخترک پیچید.
به چشم زخم خیلی اعتقاد داشت و کم سن و سال بودن دختر هم مزید بر علت شد تا تنش را بپوشاند.
سهرابی که بذر حسادت در وجودش همچون درختی کهن سال ریشه داشت.چشم غره ای به طرف دختر رفت.
رو به حلیمه پوزخندی زد و زهر کلامش را در وجود دختر سرازیر کرد.
– میخوای چی آفریده باشه؟ قاتل آفریده! الانم جای اینکه وایسی قیافه این و نگاه کنی تا بوی گند برنداشته اتاق و گندی که به موکت زده رو تمیز کن، حالمون بهم خورد.
سگرمه های حلیمه از زبان تند سهرابی در هم رفت و زیر لب غر زد:
– آدم قاتل باشه اما با زبونش به بقیه زخم نزنه.
و بیهیچ حرفی وسایلش را برداشت تا کاری که برای انجام دادنش آمده بود را تمام کند.
جانا آرام در خود جمع شد و سرش را پایین انداخت،توده ای عظیم در گلویش گیر کرده بود.
نه میتوانست بالا بیاوردش و نه میتوانست قورتش دهد…
چه راحت قاتل میخواندنش!
برزگر عصبانی از رفتار سهرابی، رو به او که به دست به سینه به در بسته اتاق تکیه داده بود و با پوزخندی دختر را نظاره میکرد تشر رفت:
– به جای اینکه اونجا وایسی،برو براش یه دست لباس بیار. باید ببریمش درمانگاه داره از حال میره.
و قبل از اینکه سهرابی وقتی برای گفتن یاوه گویی بیشتر داشته باشد به در اشاره کرد.
– جای بحث کردن با من برو کاری که گفتم و انجام بده. حوصله اینکه دختره رو دستم غش کنه و معرکه های بعدش و ندارم…بجنب.
جانا دقایقی بعد پوشیده در بلوز دامن کهنه ای که نمیدانست برای کیست،به کمک برزگر روسری اش را سر کرد و بالاخره از آن اتاق منحوس، بیرون آمد.
دوباره وارد سالن شدند و پس از گذشتن از دری که دو سالن سوله مانند بزرگ را بهم متصل میکرد، وارد سالن بعدی و سپس وارد اتاقی بزرگ با چند دهتا تخت،صندلی و حداقل امکانات پزشکی شدند.
پزشک شیفت درمانگاه با وارد شدن برزگر و دیدن دخترکی نیمه جان که با خود حمل میکرد،برای کمک به طرفشان پا تند کرد.
چشمان دو پرستار و زندانی هایی که در درمانگاه حضور داشتند هم، با کنجکاوی به روی دختر تازه وارد برگشت.
برزگر پس از دراز کردن دخترک نگاهش را در درمانگاه چرخاند و چهار زندانی دیگر که درحال درمان و استراحت بودند را از نظر گذراند.
رو به سودابه عبداللهی، پزشک زندان کرد و با صمیمیت لبخندی زد.
– سودابه جان فکر میکنم فشارش افتاده.دست و پاشم خیلی سرده،ببین براش چیکار میتونی بکنی؟
سودابه سری به نشانه فهمیدن تکان داد و پس از معاینه دختر و پرسیدن چند سوال که همه شان هم بی جواب ماند،سرمی نمکی برایش وصل کرد. با تمام شدن کارش پیش برزگری که روی صندلی کنار میز جاگیر شده بود برگشت.
چشمان جانا بی هدف خیره به قطره های سرم و مغزش پر از تهی بود.
همچنان هیچ کدام از اتفاق هایی را که برایش افتاده بود، درک نمیکرد.
شُکی که بهش وارد شده بود آنقدر بزرگ،غیر قابل باور و وحشتناک بود که انگار مغزش پرده ای سفید مابین او و آنچه که اتفاق افتاده و شاهدش بود کشیده و توانایی تجزیه و تحلیلش را غیر فعال کرده بود.
برای همین همچون افرادی که دچار زوال عقلی شده اند سعی میکرد اما نمیتوانست هیچ چیزی را درست به خاطر بیاورد.
معنای کلمات را می فهمید اما درکی از اینکه برای چه موقعیتی و به چه مفهومی به کار می روند، نداشت.
حتی معنای قاتل، کلمه ای که این روز ها شاید بیش از صد ها بار به او نسبت داده شده بود را میدانست اما اینکه چرا و به چه دلیلی به او همچین نسبتی می دهند را درک نمیکرد.
گویی خاطرات چند دقیقه قبلش را هم فراموش کرده بود که هاج و واج به درو دیوار نگاه میکرد و فکر میکرد، چرا در این اتاقک درمانگاه مانند حضور دارد؟
خسته از این همه درگیری ذهنی چشمانش را به امید آرام گرفتن هیاهو به راه افتاده در سرش بست.
سودابه لیوان های چای را پر کرد و یک لیوان را روی میز طرف لیلا سر داد. همانطور که پشت میزش مینشست پچ زد:
– چند سالشه؟
لیلا با نگاهی به دخترک شانه بالا انداخت و همانطور آرام جواب سودابه را داد:
– نمیدونم.ولی خیلی که باشه بیست سالشه.
سودابه با تاسف نگاهی به دختر انداخت.
– چه قدرم خوشگله، خیلی هم مظلوم میزنه. آدم باورش نمیشه همچین کسی بتونه یکی و بکشه اونم…
صدایش را پایین تر آورد و بیشتر به طرف لیلا خم شد.
– اونم برادرش!
لیلا با چشمانی گرد شده به سودابه نگاه کرد.
– تو از کجا میدونی؟
سودابه نیشخندی زد..
– میدونی که، خبرا اینجا زود میپیچه.
و بی توجه ادامه بحث را از سر گرفت.
– نفهمیدی علت قتل چی بوده؟
زیر چشمی نگاهی دیگر به دختر انداخت پچ زنان ادامه داد:
– احتمالش هم زیاده که برادرش بهش تجاوز کرده باشه.آخه خیلی خوشگله…
لیلا متفکر سری تکان داد، با فکر به اینکه ممکن چه بلایی سر دختر آمده باشد اخمو جرئه ای از چایش را نوشید.
– نمیدونم سودابه، خدا کنه اینجوری نباشه.
و با مکث ادامه داد:
– پشت سر مرده هم غیبت نکن گناه داره.
تو از کجا میدونی همچین اتفاقی افتاده که تن اون بنده خدا رو هم تو قبر میلرزنی؟
سودابه چشم هایش را در کاسه چرخاند. بی حوصله همانطور که حبه قند را میمکید گفت:
– خب کنجکاوم. آخه چرا یکی باید با تیپ و قیافه این دختر اونم تو این سن به جرم قتل بیاد زندان؟
تازه اونم قتل برادرش!
خب هرکس دیگه ای هم بود همین فکر و میکرد دیگه.
لیلا نفسی کشید. آنقدر در اینجا جرم ها و داستان های متفاوت و غیر قابل باور دیده و شنیده بود که هیچ چیزی دیگر به نظرش بعید نمی آمد.
از همین رو در جواب سودابه شانه ای بالا انداخت.
– می تونه هزار اتفاق دیگه افتاده باش که ما حتی فکرش تو مخیل مون هم نگنجه.
سودابه که متوجه تمام شدن سرم دختر شده بود همانطور که از جایش بلند میشد گفت:
– خیل خب،من تسلیم اما قول بده هر خبری شد به منم بگی.
بیشتر از اونی که فکر شو بکنی کنجکاوم بدونم دقیقا چه اتفاقی افتاده.
لیلا که از این حجم از کنجکاوی و فضولی در وجود سودابه، خنده اش گرفته بود سری به نشانه پذیرفتن تکان داد.
با جدا شدن آنژیوکت از دستش ضعف در وجودش پیچید.
بوی الکلی که در اتاق پیچیده بود حالش را بهم میزد.
اما معده مفلوکش، چیزی برای پس آوردن نداشت.
آخرین باری که غذا خورده بود را به خاطر نداشت، اهمیتی هم برایش نداشت.
حتی فکر کردن به غذا هم برایش منزجر کننده بود.
با کمک زنی که روپوش سفید به تن داشت، سرجایش نشست و در جواب به سوالهایش مبنی بر این که حالش بهتر است یا نه، تنها سری به نشانه تایید تکان داد و آرام سرجایش ایستاد.
پاهای برهنه اش که بر روی کف سرامیکی اتاق قرار گرفت، خنکای دلپذیر سرامیک ها جان را به تنش برگرداند.
کمی در همان حالت ماند و وقتی خواست دمپایی های طوسی رنگ را به پا کند، به خاطر اندک سرگیجه اش تعادلش را از دست داده و به سمت پایین خم شد.
برزگر با دیدن تلو تلو خوردن دخترک ناخوداگاه قدمی به سمتش برداشت و پرسید:
– میتونی راه بری؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.