لب های خشکش را تر کرد و خواست در جواب زن آره ای کوتاه بگوید.
اما باز هم غیر از تلاشی بیهوده، چیزی عایدش نشد.
ترسیده از ناتوانی اش فکر کرد اگر نتوند هیچ وقت صحبت کند.چه؟
برزگر ناراحت از عدم پاسخگویی دختر با اخم هایی درهم به در اشاره کرد.
– راه بیوفت.
و با خود فکر کرد به این جماعت خوبی نیامده.
با تکان سر از سودابه خدافظی کرد و به طرف در رفت.
بدون اینکه بداند به کجا می روند، به دنبال زن راه افتاد.
برزگر پس از گذشت از چند اتاق، در سالن وارد اتاقی شد.
جانا نگاهی به اتاق که پر از کمد و قفسه بود، کرد و بی تفاوت سرش را پایین انداخت.
دقیقه ای بعد با بسته ای که در دستانش قرار گرفت نگاهش را از زمین گرفته و به زن دوخت.
برزگر بسته را به دست دختر داد. دوباره به راه افتاد و همانطور که به طرف سالن اصلی که بند ها در آن قرار داشت میرفت گفت:
– حواست باشه، اینارو گم نکنی. یه ملافه،یه لیوان،بشقاب،قاشق و چنگال. پتو و بالشت هم تو همون زندان بهت تحویل داده میشه.
نگاهی به سرتاپای دخترک انداخت و ادامه داد:
– لباس نداری، وگرنه امروز حتما باید حمام میرفتی.
ناخوداگاه پوزخندی از حرف های زن به روی صورتش نقش بست.
او در چه حالی بود و زن از چه حرف میزد.
برزگر بدون ابنکه منتظر سخنی از طرف دختر بماند،همانطور که از راه رویی طولانی عبور میکردند ادامه داد:
– فردا بهتره زنگ بزنی برات وسیله بیارن.در هر صورت تا تکلیفت روشن شه و تاریخ دادگاه بعدیت، یک ماهی و اینجا مهمونی.
ترسیده چشمان به دودو افتاده اش را به پشت زن دوخت و شوخی میکرد دیگر؟یک ماه!
– قاطی زندانی هایی که محکومیت دارن نمیشی. هم سلولی هات هم مثل خودت هنوز حکم شون و نگرفتن، اما تو بند زندانی های محکومی هستی. حواست جمع باشه با کسی دهن به دهن نکنی، سربه سر نزاری. اینجا هر جور آدمی پیدا میشه دزد و معتاد و قاچاقچی و مفسد فی الارض هم نداره.
از قیافه هاشونم نمیتونی تشخیص بدی طرفت چی کاره اس،پس تاکید میکنم حواست باشه تا حکمت معلوم نشده،اینجا با کسی دم خور نشی!
خودش هم نمیدانست، چرا به جای تذکرات معمول دختر را نصیحت می کند.
کم پیش می آمد که در این مکان دلش برای کسی بسوزد.
اما از زمانی که دختر را در آن حالت دیده و به چشمانش نگاه کرده بود، آن معصومیت و درماندگی نگاهش،اجازه تند برخورد کردن را از او گرفته بود.
البته که در این چهارده سالی که در اینجا کار میکرد،آدم شناسی شده بود برای خودش! به نظرش حتی اگر دختر گناهکار هم بود، روحش هنوز به زشتی و پلیدی آلوده نشده بود.
لااقل چشمانش که اینجور نشان میداد.
همانطور که به خاطر حال دختر سعی میکرد قدم هایش را آرام تر بردارد صحبت هایش را از سر گرفت. با صدای قاطع تری ادامه داد:
– جیغ کشیدن،آواز خوندن با صدای بلند،جرو بحث کردن با بقیه ممنوع.
نقاشی کشیدن،خطاطی کردن و یادگاری نوشتن روی دیوار ها ممنوع.
بیدار باشه موقع اذان صبح،تا ساعت هفت وقت داری کارهای شخصیت و انجام بدی.
استحمام داری، میخوای لباسی بشوری، هرکاری داری همون طرف صبح کار هاتو انجام میدی.
تمام امور نظافتیت اعم از جمع کردن رخت خواب وسایلت با خودته.
حواست به وسایلی که همراه داری هم باشه!
چون زندان هیچ تعهدی در قبال گم شدن وسایل زندانی ها نداره.
ساعت هفت صبحانه است،بعدش میتونی توی قسمت های مختلف فعالیت داشته باشی.
روزی ده دقیقه اجازه تماس تلفنی و هفته ای یک بار اجازه ملاقات با خانواده تو داری.
ولی چون هنوز متهمی و حکمت مشخص نیست، برای کامل کردن تحقیقات با بازجو در ارتباطی و همینطور اگر وکیل داشته باشی روزانه میتونی ملاقات داشته باشی.
با وارد شدن به اتاقک نگهبانی که قبل از کریدور قرار داشت. چهار نگهبان شیفتی که در آنجا مستقر بودند با دیدن برزگر به نشانه احترام از جایشان بلند شدند.
برزگر سری به نشانه آزاد باش برای نگهبان ها تکان داد و حرفش را از سر گرفت:
– روزی دوبار سرشماریه. یکی بعد از اذان صبح،یکی هم قبل اذان مغرب.حواست باشه حتما موقع سرشماری ها حضور داشته باشی.
از ساعت هفت صبح زمان کار شروع میشه تا ساعت دوازده ظهر تا دو هم وقت استراحت.
از ساعت دو تا هفت دوباره تایم کاری.بعدش هم نماز و استراحت و شام.
اینجا برای امرار معاش مثل بیرون احتیاج به پول داری،اگر خانواده ات از لحاظ مالی تامین کننده ات باشن که هیچ.
در غیر این صورت میتونی تو یکی از کارگاه ها یا بخش ها مشغول بشی و حقوق بگیری.
نگهبانی در کریدور را برایشان باز کرد.
صدای همهمه ای که کریدور را در بر گرفته بود توجه جانا را جلب کرد.
برزگر همانطور که نگاهش در کریدور میچرخید و نگهبانان و زندانی هایی که حق رفت و آمد در کریدور را داشتند از نظر میگذراند ادامه داد:
– ساعت خاموشی هم،ساعت ده شب.
جانا با سری پایین افتاده در سکوت حرف های زن را میشنید، اما تمام وجودش درگیر ترسی بود که هرثانیه بیشتر وجودش را در بر میگرفت.
بالاخره با وحشت سرش را بلند کرد و نگاهش را در دالان گرداند. بزرگی و عریض بودن دالان توجه اش را جلب کرد.
هر چه نزدیک انتهای سالن میشدند، صدای همهمه و شلوغی بیشتر میشد.
برزگر بالاخره جلوی در آهنی بزرگ کرمی رنگ توقف کرد.
با چند تقه در باز شد و نگاه جانا مات به در آهنی قفس مانند و زن هایی که پشت در، میان سالن بزرگی ایستاده یا نشسته، هر کدام مشغول انجام کاری بودند شد.
آن چیزی که مقابل چشمانش بود،فقط در تلویزیون و فیلم ها دیده بود و بس.
در باورش هم نمی گنجید که حالا خودش در این مکان باشد.
برزگر با دیدن وضع نابسامان بند، نرسیده دو نگهبان شیفت را بازخواست کرد:
– فرهمند،علی پور.
این چه وضع بند؟
چرا زندانی ها وسط سالن ول میگردن؟
دوساعت بهتون سر نزدم. باید اینجا به این وضع بیوفته؟
و با مکث نگاهش را در سالن چرخاند و عصبانی به در ورودی زد:
– باز کن این بی صاحاب مونده رو. چرا ماتت برده؟
فرهمند و علی پور که حرف های برزگر را شنیده و نشنیده،حیرت زده به زیبایی خیره کننده دختر نگاه میکردند.
با تشر برزگر هول زده در را باز کردند.
فرهمند که اینجور موقع ها زود به خود می جنبید. با لبخندی تصنعی سعی کرد حواسش را جمع برزگر کند.
– ببخشید،سرگرد. یکی از لوله ها نشتی کرده سه تا اتاق درگیر شدن.افخمی و صارمی هم رفتن که یه وقت شلوغ نکنن.
برزگر عصبانی از وضعیت آشوب زدهی بند بیتوجه به دخترک، سمت منبع شلوغی راه افتاد و دختر را به فرهمند سپرد.
– بازداشتی جدید، تا تاریخ دادگاهش اینجا میمونه. ببرینش سلول بازداشتی ها.
و با صدای بلندی داد کشید:
– چه خبره اینجا؟معرکه گرفتین برای خودتون؟برگردین تو سلول ها تون ببینم.
سپس اول تصویرش و بعد صدایش در شلوغی ناپدید شد.
علی پور با چشمانش سرتا پای دختر را رصد کرد و با اخم توپید:
– منتظر چی وایسادی؟راه بیفت.
جانا که با چشمانی ناباور همچون پرنده ای ترسیده،به در قفسش نگاه میکرد با شنیدن صدای عصبی زن رعشه ای به وجودش افتاد و چشمانش را از ترس بست.
راستی راستی زندانی شده بود؟
فرهمند که متوجه گیجی دخترک شده بود دستش را پشت کمر دختر گذاشت و به داخل هدایتش کرد.
– بیا تو ببرمت سلولت، استراحت کنی.سودابه گفت زیاد سرپا واینستی.
خبرها در این زندان به سرعت نور پخش میشد.
جانا بی نفس با چشمانی بسته در حالی که از بغض تمام وجودش درد میکرد از در گذشت و وارد سالن بزرگ سوله مانند شد.
جرئت باز کردن چشمانش را نداشت اما هنوز ثانیه ای نگذشته با صدای سوت بلبلی بلندی،حیرت زده چشمانش باز شد و خیره به دخترکی ژنده پوش که با دو انگشت در دهانش سوت میزد ماند.
دخترک سر خوش با قاشقی که در دست داشت، به میله های نرده مانندِ درِ سلولش کوبید. با سر و صدایی که به راه انداخت توجه همه را به سمت خود جلب کرد و با گرفتن قاشق جلوی دهنش گزارش داد:
– آقایون،داداشام. وارادتی جدید داریم، به سلامتی ورودش یه کف مرتب.صدای جیغ و سوت قطع نشه که ناراحت میشم.
هاج و واج از صدای جیغ،کِل و دست و سوتی که به یک باره در سالن پیچید،ترسیده پشت فرهمند سنگر گرفت.
اینجا زندان بود یا تیمارستان؟
برای چه دست میزدند،
برای بدبخت شدنش؟
علی پور با صدایی ما فوق صوت داد کشید:
– ســــــاکـت!
و سپس با سوتی که بر گردنش بود همه را ساکت کرد و عصبانی غرید:
– این چه قِشقِرِقیه که راه انداختین؟عروسی شوهر ننه تون که نیست، برگردین تو سلول هاتون تا تنبیهی ندادم.
بعد از حرف های علیپور، صدای ناسزا و غرولند از همه جا بلند شد.جانا هم ماتم زده به حرف ها و ادبیاتی که تاحالا در زندگی اش نه دیده و نه شنیده بود گوش میداد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی قشنگ هست چند روزه ای یک بار پارت جدید میزارید؟دستتون درد نکنه بابت نوشتن و وقت گذاشتن برای این رمان
هر روز🙂♥️
خیلی قشنگ هست چند روزه ای یک بار پارت جدید میزارید؟