رمان الفبای سکوت پارت 30 - رمان دونی

روی یکی از نیمکت های پارک نشست و رو به اسکای بلند گفت:
_ اسکای همین جا بازی کن. جای دیگه نرو. من دیگه خسته شدم. نمی‌تونم دنبالت بیام.

برای چرخاندن اسکای و هوا خوری به پارک مقابل خانه‌شان آمده بود، اما حوصله‌اش داشت سر می‌رفت.
همانطور که زیر چشمی حواسش به اسکای بود گوشی‌اش را در آورد و بی هدف در تلگرام چرخی زد. با دیدن پروفایل مسعود بی اختیار یاد هلیا و حرف هایش افتاد!
مسعود به طرز عجیبی گم و گور شده بود. پوزخندی زد.
نه به حلقه انتخاب کردن و ذوق آشتی کردنش و نه به این بی خبری.
نکند بخاطر تصمیمی که گرفته بود با خانواده‌اش به مشکل بر خورده بود؟
نکند اتفاقی برایش افتاده بود؟ با این فکر ها وارد لیست مخاطبینش شد و با او تماس گرفت.

جواب دادن مسعود برخلاف همیشه اینبار طول کشید، اما وقتی افرا صدای معمولی و عادی او را شنید کمی آسوده شد.

_ سلام. خوبی؟ جونم؟

افرا نگاهی به اسکای انداخت‌. مسعود طوری جوابش را داده بود که انگار منتظر بود او سریع کارش را گفته و تماس را پایان دهد. اخم روی پیشانی‌اش نشست.
_ سلام. مرسی تو خوبی؟ هیچی زنگ زدم حالتو بپرسم. خبری ازت نیست.

مسعود انگار که شرایط مناسبی برای حرف زدن نداشته باشد ببخشید آرامی زمزمه کرد که افرا متوجه شد با فرد دیگری است و بعد از چند ثانیه با لحن راحت تری خطاب به افرا زمزمه کرد:
_ افرا خانم دلتنگم شدن؟

افرا پا روی پا انداخت. نگاهش روی پابندی که صحرا برایش خریده بود مات ماند. عاشقش بود. بخصوص وقتی کتانی های سفید و محبوبش را به پا کرده و آن را دور مچ پایش می‌بست.
_ ظاهرا سرت شلوغه! موقعی که قهر بودیم بیشتر سراغمو می‌گرفتی.

مسعود با چرب زبانی زمزمه کرد:
_ دورت بگردم عشقم… درگیر بوتیک و جنسایی‌ام که می‌خوام از ترکیه بیارم…یکم سرم شلوغه…
مکث کوتاهی کرد.
_ اصلا گور بابای کار…با یه مهمونی توپ چطوری؟ تو همین هفته؟ جمعه خوبه‌؟

افرا در فکر فرو رفت. یاد مهمانی افتاد که آرش به آن اشاره کرده بود. آرش گفته بود آخر هفته، اما نه روز دقیق مهمانی را می‌دانست و نه آدرس دقیق مکانی که مهمانی در آنجا برگزار می‌شد. فعلا هم خبری از او نبود. حوصله‌اش سر رفته بود و پیشنهاد مسعود به اندازه‌ای کافی وسوسه انگیز بنظر می‌رسید.
نفسش را به بیرون فوت کرد.‌
_ اومم…بدم نیست. باشه…فقط مسعود…

_ جان؟

می‌خواست راجع به قضیه‌ی خواستگاری حرف بزند، اما پشیمان شد.
_ هیچی…جمعه می‌بینمت. خداحافظ…

تماس را که قطع کرد اسکای را صدا زد تا به خانه بازگردند، اما پیامی که در بالای صفحه‌ی گوشی ظاهر شد متوقفش کرد.

با دیدن نام قلقلی لبخندی زد. علی بود. پیامی که از واتساپ برایش فرستاده بود را خواند.
” افرا موهامو کوتاه کردم. صبر کنم عکسامو بفرستم”

افرا با خنده نوشت:
” بدو زود باش‌. دلم آب شد برای دیدنت”

بلافاصله بعد از ارسال پیامش چند عکس بر روی صفحه‌ی گوشی‌اش ظاهر گشت.

آرام روی عکس ها ضربه زد و منتظر ماند تا لود شوند.
با باز شدن عکس ها و دیدن قیافه‌ی جدید علی لبخند عمیقی زد.
با خنده برای علی تایپ کرد:
” تو چقدر دلبر شدی آخه علی جون. اجازه می‌دی افرا دورت بگر…”

با باز شدن عکس بعدی دستانش خشک شدند.
دست از تایپ کردن کشید و گوشی را کمی بالاتر آورد.
علی در این عکس تنها نبود. تارخ هم با لبخند دست دور گردنش انداخته و لبخند می‌زد. با موهای کوتاه و جدیدش.
شاید اولین بار بود که لبخند تارخ نامدار را می‌دید. قیافه‌اش با موهای کوتاه خشن تر از قبل شده بود، اما این لبخند در عکس روی خشونت نگاهش سرپوش گذاشته بود.
نگاهش روی عکس طولانی شد. نمی‌دانست چرا داشت جزء به جزء صورت این مرد را از نظر می‌گذراند!
یک نیرویی از درون ترغیبش می‌کرد که دقیق به خطوط چهره و اعضای صورت او نگاه کند.

پوفی کشید و غر زد:
_ داداشتم خیلی تو دلبرو شده، اما چه فایده؟ آدم شبیه اگزوز ماشین باشه، اما اخلاق داشته باشه!

شانه بالا انداخت و بعد از کامل کردن جمله‌ی قبلی‌اش آن را برای علی ارسال کرد.
طول کشید تا جواب علی به دستش برسد. با لبخند پیام او که معلوم بود با دقت و زحمت زیادی تایپ کرده است را خواند.
” افرا با داداشم حرف زدم. گفت ازت تشکر کنم بخاطر مدل موهام و اینکه گفت شاید اجازه بده تو مزرعه بمونی”

افرا زیر لب زمزمه کرد:
_ داداشت تعادل روانی نداره کلا! اون روز پشت تلفن کم مونده بود منو قورت بده الانم که اینطوری…

برای علی نوشت:
” مرسی علی جون… مرسی که با تارخ حرف زدی. افرا خیلی دوستت داره”

اسکای را صدا زد و از جایش بلند شد. صحرا هوس سالاد ماکارونی کرده بود. باید زود به خانه برمی‌گشت.
نزدیک خانه گوشی‌اش زنگ خورد. در ساختمان را باز کرد و وارد شد.
گوشی را از جیب بیرون کشید و با دیدن نام آرش روی صفحه‌ی گوشی بدون اتلاف وقت تماس را جواب داد.

_ سلام بر خانم مهندس جوان… حال و احوالتون چطوره؟
صدای آرش مثل همیشه بشاش بود.

افرا بی توجه به مزه پرانی هایش پرسید:
_ آرش بگو که زنگ زدی خبر خوب بدی بهم.

آرش غر زد:
_ جواب سلام واجبه بی ادب.

افرا با حرص زمزمه کرد:
_ علیک سلام… توروخدا اذیتم نکن. حوصله ندارم.

آرش با شیطنت پرسید:
_ چرا؟ بوی فرندت کاری کرده؟

افرا غرید:
_ آرش!

آرش کوتاه آمد.
_ خیلی خب بابا… بد اخلاق… زنگ زدم بگم مهمونی جمعه‌س… آدرس و ساعتش رو برات اس ام اس می‌کنم. فقط افرا تارخ خواست گردن منو بزنه باید پشتم وایستی… وگرنه یه جوون الکی الکی و ناکام از دنیا می‌ره.

افرا لب زیرینش را به دندان گرفت. یاد برنامه ریزی‌اش با مسعود افتاد. به هر حال مهمانی و دیدار با تارخ نامدار واجب تر بود برای همین با جدیت گفت:
_ مرسی که خبر دادی آرش. جمعه می‌بینمت. خودتم که هستی مگه نه؟

آرش با شوخ طبعی جواب داد:
_ معلومه که هستم. کلی کیس تشکیل خانواده تو اون مهمونیه.

افرا لبخند بی جانی زد.
_ خیلی خب دیگه…حالا کم مزه بریز…می‌بینمت فعلا.

تماسش با آرش را قطع کرد و بلافاصله برای مسعود پیام فرستاد که بخاطر کاری که برایش پیش آمده نمی‌تواند این جمعه در مهمانی که ترتیب داده بود باشد.

منتظر بود مسعود سوال پیچش کند، یا به نحوی ناراحتی‌اش را از این موضوع نشان دهد، اما پیامی که در جوابش فرستاد ردی از ناراحتی و نارضایتی نداشت، بلکه طوری بود که انگار چندان هم بدش نیامده بود که مهمانی کنسل شده است. حتی نپرسید که دلیل کنسل شدن مهمانی چیست. این رفتارش برای افرا بیش از حد عجیب بود. مسعود عادت به سوال پیچ کردنش داشت، حتی با اینکه بارها به او گفته بود از توضیح دادن کارهایش به دیگران نفرت دارد باز هم او کوتاه نمی‌آمد. حالا چه شده بود که خیلی راحت از کنار این مسئله عبور می‌کرد بدون اینکه پرس و جو کند کار واجب او چیست که مهمانی را کنسل کرده است؟
یک چیز در رفتار های مسعود عجیب بود.

همراه اسکای داخل آسانسور شد و شانه بالا انداخت.
_ این پسر یه مرگیش هست…بذار مشکلم با تارخ رو حل کنم… تکلیف تو رو هم برای همیشه مشخص می‌کنم!
*
ماشینش را پشت ساختمان ویلا پارک کرد. مچ دستش را بالا آورده و نگاهی به ساعتش انداخت. مهران و آرش دیر کرده بودند. گفته بود به محض رسیدن با او تماس بگیرند.

صندلی ماشین را کمی خواباند و به آن تکیه داد. چشمانش را بست و ساعدش را روی آن ها گذاشت.
با اینکه داخل ویلا نبود، اما صدای بلند موسیقی حتی از این فاصله هم شنیده می‌شد.
اگر مجبور نبود امکان نداشت پا در این مهمانی مسخره بگذارد، اما چاره‌ای نداشت. باید امشب را هر طور شده تحمل می‌کرد.

با فکر هایی که در سرش رژه می‌رفتند نتوانست بیش از آن به همان حالت بماند.
ساعدش را از روی چشمانش برداشت و به تنش حرکت داد. داشبورد را باز کرد و قطعه عکسی که داخل داشبورد انداخته بود را برداشت و داخل جیب کتش گذاشت.

از ماشین پیاده شد و در های ماشین را قفل کرد و با قدم هایی آرام و در حالیکه نگاهش را دور و اطراف ویلای بزرگ و بی در و پیکر حاتمی ها می‌چرخاند ساختمان ویلا را دور زد و خودش را مقابل در ویلا رساند.

به محض رسیدن هم توانست بی ام دبیلیو قرمز مهران را تشخیص دهد.
به قدم هایش سرعت داد و به سمت ماشین رفت.
تقه‌ای به شیشه دودی سمت راننده زد تا به مهران بگوید که ماشینش را پشت ساختمان پارک کند.
ترجیح می‌داد امشب چندان در دید نباشند.

مهران شیشه را پایین کشید.
تارخ خواست لب باز کند که با دیدن شایلی که کنار مهران نشسته بود ابروهایش بالا رفتند و حرف در دهانش ماسید!

کم‌ کم شوک دیدن شایلی جایش را به اخم های غلیظی داد. قبل از اینکه چیزی بپرسد مهران با ترس زمزمه کرد:
_ بخدا گفتم نیاد…هی اصرار کرد. مجبور شدم با خودم بیارمش.

تارخ با حرص دندان هایش را روی هم فشار داد. بی توجه به شایلی که مضطرب نگاهش می‌کرد و خطاب به مهران غرید:
_ حتما باید برنامه هات رو واسه همه تشریح کنی؟ کل اهالی عمارت باید بدونن جنابعالی کجا می‌ری و چه غلطی می‌کنی؟

مهران سکوت کرد. گند پشت گند زده بود و می‌دانست برای سرپوش گذاشتن روی این گند کاری ها به تارخ نیاز دارد. برای همین ترجیح داد دهان به دهان او نگذارد.

شایلی که سکوت مهران و عصبانیت تارخ را دید تلاشش را کرد تا جو را آرام کند. از ماشین پایین آمده و به سمت تارخ رفت.
بازوی تارخ را گرفت و با لوندی گفت:
_ تارخ جان…من دلم می‌خواست باهات حرف بزنم.
بخاطر رفتار اون روزم معذرت می‌خوام‌.

تارخ بی توجه به شایلی اخم آلود رو به مهران زمزمه کرد.
_ ماشین رو ببر پشت ویلا.

مهران سر تکان داد و ماشین را به حرکت درآورد.
وقتی مهران رفت تارخ نگاهش را به صورت پر آرایش شایلی دوخت.
_ کسی تورو دعوت کرده بود به این مهمونی؟

شایلی با انگشتان دستش بازی کرد.
_ من نمی‌خواستم به علی توهین کنم.

تارخ پوزخندی زد‌.
_ ولی اینکارو کردی!

شایلی با برداشتن یک قدم مقابل تارخ ایستاد.
_ ببین تارخ…

تارخ با جدیت حرفش را قطع کرد.
_ نه تو ببین. همین الان برات آژانس می‌گیرم بر می‌گردی عمارت.

لب های شایلی لرزیدند.
_ چطوری به خودت اجازه می‌دی با من اینطوری حرف بزنی؟

تارخ خونسرد در لنز طوسی داخل چشمان شایلی زل زد.
_ همونطور که تو به خودت اجازه می‌دی با دیگران هر طور که دلت خواست حرف بزنی.

شایلی سعی کرد بیخیال بحث کردن شود. آرام و نوازش گونه انگشتانش را میان دست مردانه‌ی تارخ سر داد.
_ من اشتباه کردم قبول…اما هوا رو نگاه کن داره تاریک می‌شه…راهم دوره…می‌ترسم سوار آژانس شم…

تارخ چشمانش را کوتاه روی هم گذاشت و پوفی کشید. پدر این دختر در کدام قبرستان گیر کرده بود که نمی‌آمد تا دخترش را همراه خود به خانه برگرداند؟

دستش را با حرص از دست شایلی جدا کرده و داخل جیبش برد. پاکت سیگارش را بیرون کشید. نخی از داخل پاکت بیرون آورد و گوشه‌ی لبش گذاشت.
مهران را دید که ماشینش را پارک کرده و به سمتشان می‌آمد. با انگشت به او اشاره کرد، اما روی صحبتش با شایلی بود.
_ از کنار مهران جم نمی‌خوری. برین تو. منم میام. منتظر آرشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس به صورت pdf کامل از مهسا زهیری

    خلاصه رمان ماهی دو اقیانوس :   یک ماه از وقایع جلد اول گذشته و عمران که با حقایق تلخ و کوبنده‌ای در مورد تولد و هویت و گذشته‌اش مواجه شده، با خشم غیرقابل کنترل، خودش رو گوشه‌ای پنهان کرده و «عشق» رو مقصر همه‌ی مصیبت‌های خودش و بقیه می‌بینه. با سر رسیدن مردی که مرکز همه‌ی اتفاقاته،

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aynour
Aynour
2 سال قبل

وووییی ب نظرم خعلی جذابع فق لطفا پارتا رو زود زود بزا مع واقا نمتونم صبر کنننم🥺🤏🤍

ارام
ارام
2 سال قبل

یکم هیجان بدع ب رمان تا خواننده ادامه بدع من از همون اول عاشقش شدم ول یکوچولو یخه نمد چرا 😢💜

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x