تارخ با پوزخندی که پشت لب هایش پنهان کرده بود به دست شایگان که خودکار دستش را پای برگهی قرار داد تکان میداد خیره شد.
نامی خان بالاخره به خواستهاش رسیده بود و سهام شایگان را صاحب شده بود! حالا آن کارخانهی مواد غذایی تمام و کمال برای خود نامی خان بود! بدون وجود هیچ گونه شریکی!
این ماموریت را هم با موفقیت به نفع نامی خان به پایان رسانده بود و بخاطر حقه هایی که برای راضی کردن شایگان به کار برده بود بخصوص در رابطه با شایلی احساس بدی داشت.
البته ضرری متوجه شایگان نبود، اما باز هم دلیل نمیشد سوءاستفاده از حماقت شایلی برای رسیدن به آن سهام را نادیده بگیرد.
هر زمان در چنین موقعیت هایی قرار میگرفت یک تصویر مقابل چشمان پدیدار میگشت.
تصویر خودش در یک باتلاق که هر لحظه بیشتر و بیشتر فرو میرفت.
پول سرپوشی بود روی تمام گند کاری هایشان. همه چیز در ظاهر قانونی بنظر میآمد، اما خودش خوب میدانست که این فقط ظاهر قضیه است.
نگاهش را از دست شایگان جدا کرد. مکثی روی صورت وکیل کار کشتهی نامی خان کرده و بعد خیره به عمویش نگاه کرد.
ظاهرش سرد و بدون هیچ گونه واکنش خاصی بود، اما تارخ به اندازهای او را خوب میشناخت که بتواند لبخند رضایتی که پشت لب هایش پنهان شده بود را تشخیص دهد.
نتوانست خودش را کنترل کند. پوزخندش رها شد و باعث شد نامی خان تیز نگاهش کند.
هر دو با چشم هایشان برای هم خط و نشان کشیدند و نهایتا با صدای وکیل اتصال چشمانشان پاره گشت.
_به به…مبارکه…. این معامله شیرینی میخواد.
شایگان لبخندی زد. نگاهش را به تارخ دوخت.
_ همینطوره… مگه نه تارخ جان؟
تارخ نگاه سردش را بصورت شایگان دوخت. دیگر مجبور نبود این سناریو را ادامه دهد. کارش تمام شده بود. نگاه سردش طوری بود که شایگان جا خورد و وقتی صدای تارخ با آن لحن خشک را شنید حیرتش چند برابر گشت.
_ جناب شایگان شیرینی رو باید از نامی خان بگیرین نه من!
من فقط یه واسطه بودم تا این معامله جوش بخوره.
عملا با جملهی آخر دست خودش را رو کرده بود.
نامی خان داشت با لذت به تارخ نگاه میکرد. چنین مسئولیتی فقط از عهدهی او بر میآمد.
شایگان سرفهی مصلحتی کرده و وانمود کرد متوجه منظور واضح تارخ نشده است.
_ شیرینی رو که از عمو خانت میگیرم، اما با خودت کار دارم. من و شایلی دلمون میخواد چند تا از شهرای ایران رو بگردیم. گفتم ازت بخوام همراهیمون کنی! به هر حال هم بهتر از ما جاهای دیدنی ایران رو میشناسی هم اینکه همراهمون بیای هم به من هم به شایلی بیشتر خوش میگذره!
تارخ عاقل اندر سفیه به شایگان نگاه کرد. پول میتوانست آدم ها را زیباتر و جوان تر از خود واقعیشان نشان دهد. این موضوع در مورد شایگان هم قابل دید بود. به لطف کاشت مو جوان تر از زمانی بنظر میآمد که چند سال قبل او را دیده بود، اما قطعا پول سرپوشی روی حماقت آدم ها نبود!
دستانش را روی دسته های مبل فشار داد و از جایش بلند شد.
جدی و خشک لب زد:
_ من وقت ایران گردی و خوش گذرونی ندارم جناب شایگان. امیدوارم سفر به شما و دخترتون خوش بگذره.
وکیل نامی خان آب دهانش را مضطرب قورت داد. نگاه تند و تیز تارخ نامدار با آن لحن بی حس و خشکش باعث این اضطراب بود. خواست دهان باز کرده و با شوخی سر و ته قضیه را هم بیاورد که صدای تارخ مانعش شد.
درِ اتاق کار نامی خان را باز کرده و میخواست از اتاق بیرون برود، اما لحظهی آخر چرخید و رو به شایگان با تمسخر گفت:
_ راستی به مهران میسپرم آدرس چند تا شرکت هواپیمایی خوب رو بده بهتون. قطعا اونجا میتونین یکی رو پیدا کنین که جاهای دیدنی ایران رو بهتر از من بشناسه!
منتظر جواب نماند و در اتاق را پشت سرش بست.
خسته و بی حوصله گوشهی چشمانش را مالید و از راهرو عبور کرد. اگر به افرا قول نداده بود و خودش را بابت دیشب مدیون او نمیدانست قطعا قرار امشب را کنسل میکرد.
حال درست و درمانی نداشت. از مزرعه اول به خانهی خودش رفته بود تا شیرین و تینا را از نگرانی درآورد و بعد بخاطر قولی که به افرا داده بود به عمارت نامی خان آمده بود تا علی را همراه خودش ببرد که متوجه شده بود شایگان از راه رسیده و در حال صحبت کردن با نامی خان است.
شایگان در امضا کردن قرار داد مردد بود، اما به محض دیدن او انگار تردید هایش کنار رفته بودند.
تارخ پوزخندی زد و زیر لب غرید:
_ مرتیکهی احمق! فکر کرده من قراره دومادش شم!
پوزخند دیگری زد.
_ دنبال پول و پلهی زیادتر بودی. سرت کلاه گشادی رفت جناب شایگان اعظم!
وارد پذیرایی شد. همه در پذیرایی دور هم جمع بودند. سارا و همسر و دخترش، مهران، شایلی و علی.
به محض رسیدن به کنار جمعشان شایلی پرسید:
_ چی شد تارخ؟ بابا قرارداد رو امضاء کرد؟
تارخ بی حوصله سرش را تکان داد و رو به مهران بی حوصله پرسید:
_ لاله کو؟
قبل از اینکه مهران فرصت جواب دادن پیدا کند صدای لاله را از پشت سرش شنید.
_ بله آقا تارخ؟
تارخ به سمت لاله چرخید. با دقت به صورت او خیره شد. عادی بنظر میآمد. یادش میماند از گلی دربارهی لاله پرس و جو کند، امروز فرصتش را نداشت.
_ لباسای علی رو آماده کن لطفا.
دستش را در هوا کوتاه تکان داد.
_ مرتب باشه. قرار داریم! به گلی هم بگو برا من یه مسکن بیاره.
لاله آب دهانش را قورت داد و با تردید پرسید:
_ منم باید همراهتون بیام؟
تارخ اخم کرد.
_ نه! دوتایی میریم.
لاله سرتکان داد و از آن ها دور شد. تارخ به علی نزدیک شد و دستش را روی شانهی علی گذاشت.
_ نشستی که جناب سرهنگ! پاشو برو حاضر شو. دیرمون شده.
علی سرش را بالا آورد.
_ نگفتی با….کی…قرا…ر دار…یم؟
تارخ خم شد و سر او را بوسید.
_ با یکی که تو خیلی دوسش داری!
علی با رضایت لبخندی زد و از جایش برخاست تا برای آماده شدن به اتاقش برود.
تارخ جای علی نشست و منتظر ماند تا علی بیاید که شایلی با حرصی که سعی در کنترلش داشت پرسید:
_ با کی قرار داری؟ کیه که علی باید خوشتیپ کنه؟
تارخ در سکوت انگار که به یک احمق زل زده است به شایلی خیره شد و چیزی نگفت.
سارا که کنجکاو بود بداند علی و تارخ با چه کسی قرار دارند با لبخندی رو به تارخ پرسید:
_ منم مثل شایلی جان کنجکاو شدم ببینم با کی قرار داری!
تارخ عاقل اندر سفیه به سارا خیره شد. صدای گلی باعث شد نگاهش را از صورت سارا جدا کند. برایش مسکن آورده بود.
قرص را از داخل پیش دستی برداشت و با لیوان آبی که کنارش بود آن را قورت داد.
تشکری از گلی کرد و به او اشاره کرد که سر کارش بازگردد.
وقتی گلی رفت توانست نگاه منتظر سارا و شایلی را ببیند. واکنشی نشان نداد اما سارا ول کنش نبود.
_ نگفتی؟
تارخ بی حوصله در چشمان سارا زل زد.
_ یاد بگیرین تو کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکنین!
خطابش به هر دوی آن ها بود.
با جملهی تارخ صورت سارا از خشم سرخ شد. بهرام همسرش سرفهی مصلحتی کرده و خودش را با گیلاس های پیش دستیاش مشغول نشان داد. درسا هم با صورتی وا رفته نگاهشان کرد.
سارا پر از خشم خواست جواب توهین تارخ را بدهد اما تارخ که میدانست سارا ماجرا را کش خواهد داد از جایش بلند شد و راه حرف زدن را برای او بست.
قبل از اینکه جمعشان را ترک کند با تمسخر به سارا و شایلی که کنار هم نشسته بودند نگاه کرد و گفت:
_ حالا برای اینکه از شدت فضولی بلایی سرتون نیاد میگم. با افرا ملک قرار دادم. خانم مهندسی که تازه تو مزرعه استخدامش کردم.
سارا ناباور از چیزی که شنیده بود ابروهایش را بالا داد. حیرتش به قدری زیاد بود که حرصش را فراموش کرد. بعد از مهستا اولین بار بود که میشنید تارخ با یک دختر قرار گذاشته است. حتی اگر تا قبل از این زنی در زندگیاش وجود داشت هیچ کس از آن باخبر نبود.
نگاه شایلی هم ناباور بود. او تقریبا تارخ را مال خود میدانست. منتظر بود بعد از امضاء قرار داد رابطهاش با تارخ بهتر شود، نه بدتر!
خواست حرفی بزند اما فرصتش نشد چون تارخ از آن ها فاصله گرفت و بلند گفت:
_ مهران به علی بگو تو حیاط منتظرشم.
مهران با خشم دستش را مشت کرد. او هم مثل بقیه حیرت زده بود. افرا چه قراری با تارخ داشت؟
در جواب تارخ سکوت کرد و خواست به حیاط برود تا با تارخ در این رابطه صحبت کند که با دیدن شایلی که به دنبال تارخ دوید منصرف شد.
شایلی با تندی خودش را به تارخ رساند و صدایش کرد. تارخ بی توجه به او به حیاط رفت.
شایلی به دنبالش به حیاط دوید و بازوی او را از پشت کشید.
_ صبر کن تارخ.
تارخ بی حوصله و بدون اینکه سمت شایلی بچرخد ایستاد. بازویش را از دست شایلی بیرون کشید و پاکت سیگارش را از جیب بیرون آورد.
نخی گوشهی لبش گذاشت که شایلی به تنش حرکت داده و مقابلش ایستاد. با حرص گفت:
_ افرا کیه؟ رابطهت با این دختر چیه که باهاش قرار میذاری؟
تارخ سیگارش را آتش زد. پک عمیقی به سیگار زده و دودش را بیرون داد. خونسرد و شمرده شمرده گفت:
_ به تو چه؟ تو چیکارهی منی که بهت توضیح بدم؟
شایلی ناباور نگاهش کرد.
_دوست دخترته؟
تارخ با تمسخر جواب داد:
_ تو اینطور فکر کن.
شایلی بلافاصله جیغ زد:
_ خیلی وقیحی! تو…
بغض راه گلویش را بست.
_ تو چطور تونستی همچین کاری با من بکنی؟
تارخ چشمانش را ریز کرد.
_ کدوم کار دقیقا؟
شایلی غرید:
_ منو امیدوار کردی که حسایی بینمون هست!
تارخ پر تمسخر خندید.
_ من؟ چرا یادم نیست؟ با من رابطه داشتی یا ازت خواستم رابطه داشته باشی باهام؟ جایی بهت گفتم دوستت دارم یا تمایلی بهت دارم؟ ازت خواستم زنم شی؟ دقیقا چیکار کردم که امیدوار شدی؟
شایلی با صدایی که میلرزید جواب داد:
_ تو از من استفاده کردی تا بابامو راضی کنی سهامشو بفروشه مگه نه؟
تارخ به دود سیگارش خیره شد.
_ زده به سرت؟ من از تو چه استفادهای کردم؟ از چی حرف میزنی که من سر در نمیارم؟ اسلحه رو سر پدرت نبود که! میتونست امضاء نکنه. توهمات جنابعالی هم به من مربوط نیست. خودت آویزونم شدی باهام اومدی ایران! مگه من دعوتت کردم؟
شایلی دستش را بالا آورد تا بر صورت تارخ فرود بیاورد که تارخ مچ دست او را در هوا گرفت و محکم فشار داد. ا
_ خانم شایگان مراقب رفتارت باش. دنبال شوهر بودی هم برو پی هم قد و قوارهی خودت! من زیادی لقمهی بزرگیام برات.
شایلی با شدت مچش را از دست تارخ بیرون کشید و غرید:
_ قسم میخورم این کارتو جبران کنم. آرزوی افرا جونت رو به دلت میذارم. کاری میکنم تفم نندازه تو صورتت.
تارخ عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_ موفق باشی. دعای خیر من پشت سرته.
شایلی دندان قروچهای کرده و با عصبانیت و چشمان اشکی از کنارش گذشت.
تارخ عصبی دست را مشت کرد و پک عمیق تری به سیگارش زد. به بدنهی ماشینش تکیه داده و چشمانش را بست.
سیگار نیمه سوخته از دستش رها شد و روی سنگ فرش های حیاط افتاد.
داشت با خودش و زندگیاش چه میکرد؟ به هر حال مجبور بود توهم شایلی را تمام کند. چه بهتر که دختر شایگان با نفرت از او جدا شده و تا ابد هم از او متنفر میماند! وقتی خودش از خودش متنفر بود دیگر تنفر دیگران چندان فرقی برایش نداشت.
فکر ها و عذاب وجدانش دوام چندانی نیافت چون اینبار با صدای مهران چشمانش را گشود.
_ میشه حرف بزنیم؟
تارخ اخم کرد.
_ چه حرفی؟
مهران دستانش را داخل جیب شلوارش فرو کرد.
_ راجع به افرا.
تارخ سوالی نگاهش کرد.
_ خب؟
مهران با جدیت پرسید:
_ رابطهی تو با افرا چیه؟
تارخ پوزخندی زد.
_ باید به تو توضیح بدم؟
مهران غرید:
_ آره چون من واقعا از افرا خوشم میاد. دلم میخواد…
جملهاش با صدای خشمگین تارخ ناقص ماند.
_ تو غلط میکنی از افرا خوشت میاد! همزمان عاشق چند نفری؟
مهران جدی نگاهش کرد.
_ افرا با بقیه فرق داره!
تارخ سر تکان داد.
_ آره چون بهت پا نداده!
انگشت اشارهاش را بالا آورده و تهدید وار جلوی صورت مهران تکان داد.
_ مهران تو فقط نزدیک این دختر شو ببین من چیکارت میکنم؟
مهران پوزخندی زد.
_ چی شده؟ غیرتی شدی! عشق مهستا از سرت پرید؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی قشنگه رمانش عالیه فاطمه خانم اگر میشه روزی دوتا پارت بزار🥺🥺🙏🏻
خیلی رمان قشنگیه ممنون از نویسنده عزیز
این تارخ لعنتی چقد عشقههههه😅😍
عه تارخم کراشه؟؟؟
پس ب بچها بگم 😂
بقرآن منم دیگه طاقت ندارم😣😣 حالا بیا تا فردا شب صبر کن😭
کیل می گاددددد
خیلی کمههه
وووی 😭😭😭🍷
کاش میشد امشب ساعتارو بکشن جلو زود تر فردا شه من طاقت ندارم دیگ 😭😭😭😭😭😭