صدای تارخ باعث شد تا ترانهای که زمزمه میکرد را فراموش کند.
_ کدوم طایفه میخوان نقشهی قتلت رو بکشن؟
افرا پاهایش را از روی میز جمع کرد. گیتار را کنار گذاشت. سرش را به پشت سرش چرخاند و به تارخ خیره شد.
_ از کی اینجایی؟ مگه نگفتی کار داری؟
تارخ نگاهش را از صورت او جدا کرد و به سمت میز تلویزیون رفت.
_ از وقتی داشتن نقشهی قتلت رو طراحی میکردن اینجا بودم.
با مکث کوتاهی ادامه داد:
_ آره کار دارم… اومدم لیستایی که نوشتم رو بردارم و بدم بچه ها تا تهیه کنن.
کنار میز زانو زد.
_ قبلا نوشتم. .. فکر کنم اینجا گذاشتمشون.
کشو را باز کرده و کاغذ آچهاری از داخل آن بیرون کشید.
همانطور که نگاهش به کاغذ بود پرسید:
_ بقیه کجان؟
افرا بی حال جواب داد:
_ آشپزخونه. دارن ناهار میخورن.
تارخ کاغذ ها را برداشت. از جایش بلند شده و به سمت افرا چرخید.
_ تو چرا نرفتی پس؟
افرا بدون جواب دادن به سوال تارخ پرسید:
_ ما باید تا کی اینجا باشیم؟
تارخ نزدیکش شد. مقابل او ایستاد.
_ چی شده افرا؟ چرا مشکوک حرف میزنی؟ پشت تلفنم عجیب غریب حرف میزدی. خوش نمیگذره بهتون؟ علی اذیتت کرده؟
افرا نوک موهای بلندش که از زیر دستمال سر سرمهای رنگش کاملا بیرون زده بود را لمس کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نه همه چی عالیه. همینجوری پرسیدم. برو به کارت برس. کمک که لازم نداری؟
تارخ نفسش را بیرون داد. کاغذ های دستش را جا به جا کرد.
_ خانم مهندس حضورت تو مزرعه و کمکات بد عادتم کرده. کمکت رو که لازم دارم، اما پنجشنبه ها روز علیه. خودم ردیفش میکنم. تو هم پاشو برو ناهارت رو بخور.
دستش را بالا برد.
_ فعلا.
تارخ که رفت افرا پوفی کشید. زیر لب برای خودش زمزمه کرد:
_ اگه بدونی چخبره. موندم چطوری بگم.
غرق در فکر بود و به این میاندیشید که چرا همه چیز در هم پیچیده شده است. احساسش میگفت اتفاقات زیادی در راه هستند. اتفاقاتی که نوید یک طوفان را میدادند.
لاله ناگهانی مقابلش ظاهر شد و او را از افکارش جدا کرد.
_ تارخ خان اومده بودن؟
افرا سر تکان داد.
_ اوهوم. کار داشت رفت.
لاله کمی این پا و آن پا کرد و بعد پرسید:
_ تو چطوری ایشون رو راضی کردی اینجا کار کنی؟
افرا یک تای ابرویش را بالا داد. کمی روی صورت لاله مکث کرد و بعد پرسید:
_ دوسش داری؟ تارخ رو میگم.
لاله ناباور نگاهش کرد.
_ چی؟ به چه حقی همچین سوالی میپرسی؟
افرا لبخندی زد.
_ چشم بسته هم میشه فهمید که تو از من خوشت نمیاد. حدس میزنم دلیلش تارخه.
نفسش را بیرون داد.
_ نترس لاله جان. اگه تارخ رو دوست داری مطمئن باش من رقیبت نیستم. من فقط کارمندشم همین. نه بیشتر نه کمتر. خیالت تخت.
لاله برای چند ثانیه در سکوت به افرا نگاه کرد و بعد گفت:
_ به تارخ خان چیزی نگو.
افرا پوزخندی زد.
_ اگه تو اونقدری تارخ رو میشناسی که ادعا میکنی افتخار نمیده با ما ناهار بخوره پس حتما اینم میدونی که وقتی من متوجه احساساتت شدم تارخ به قدری باهوش هست که نگفته همه چیز رو بدونه.
لاله موهایش را زیر شال فرستاد. بدون اینکه جوابی در برابر حرف افرا زمزمه کند آرام گفت:
_ میرم یکم قدم بزنم این اطراف.
افرا سر تکان داد.
_ باشه. فقط دور نشو زیاد.
لاله از افرا فاصله گرفت.
_ بهتره تو نگران من نباشی.
افرا سکوت کرد. لاله در مقابل او شمشیر را از رو بسته بود. شاید واقعا احساس خطر میکرد. به هر حال برایش اهمیتی نداشت. به قدری درگیر بود که لاله اولویتش نباشد.
شانه بالا انداخت و بلند علی و صحرا را صدا زد.
_ علی صحرا… چقدر ناهار میخورین؟ پاشین بیاین بقیهی تمرین. یالا.
*
دستش را روی معدهاش گذاشت و فشار داد. معدهاش میسوخت. مچ دستش را بالا آورده و به ساعت نگاهی انداخت. ساعت پنج و نیم عصر را نشان میداد. هنوز ناهار نخورده بود و معدهاش به داد و فریاد افتاده بود.
وارد ساختمان شد. صدای خنده های دختر ها و علی و شوخی هایشان باعث شد تا بی توجه به درد معدهاش لبخندی بزند.
از تصمیمی که راجع به پنجشنبه ها گرفته بود راضی و خوشحال بود.
بدون اینکه مزاحمتی برای آن ها ایجاد کند وارد آشپزخانه شد.
دست و صورتش را شست و بدون اینکه غذا را گرم کند کمی از آن را برای خودش کشید و پشت میز نشست.
مشغول خوردن غذایش بود که با صدای هین بلندی که شنید سرش را بالا آورد.
افرا بود. با حرص پرسید:
_ چرا عین جن ظاهر میشی یهو؟ ترسیدم.
تارخ لقمهی دهانش را قورت داد.
_ خیلی گرسنهم بود. گفتم غذا بخورم بعد بیام پیشتون.
افرا یخچال را باز کرد و لیوان آبی برای خودش ریخت.
_ داره وقت شام میشه کم کم. طبیعیه ضعف کنی.
تارخ بشقاب غذا را به عقب هول داد.
_ چخبر؟ همه چی خوب پیش رفت؟
افرا به سمتش چرخید. به یخچال تکیه داد.
_ آره عالی بود. کلی خوش گذشت بهمون. بی صبرانه منتظر پنجشنبهی بعدی هستیم.
تارخ سر تکان داد.
_ خوبه. بی زحمت به لاله بگو حاضر شن تا جمع کنیم بریم. خیلی خستهم.
افرا سرش را بالا و پایین کرد.
_ باشه…
ناگهان به یاد آورد که لاله هنوز از پیاده روی باز نگشته است.
ترسیده زمزمه کرد:
_ وای…
تارخ متعجب نگاهش کرد.
_ چی شده؟
افرا مضطرب آب دهانش را قورت داد.
_ لاله... لاله حدود یک ساعت و نیم قبل گفت میره یکم قدم بزنه. وای من مشغول گیتار زدن با علی شدم اصلا حواسم به ساعت نبود.
تارخ تند از جایش بلند شد. طوری که صندلیاش محکم تکان خورد.
_ هنوز برنگشته؟
افرا سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نه.
تارخ سریع از پشت میز بیرون آمد.
_ افرا برو این اطراف رو بگرد. نبود سریع یوسف رو صدا کن. بجنب افرا. ممکنه بلایی سرش اومده باشه.
افرا خواست به دنبال تارخ از آشپزخانه خارج شود که او مانعش شد.
_ لباساتو عوض کن. اینطوری بیرون نرو.
افرا بی اختیار نگاهی به لباس هایش که یک شلوار جین و یک شومیز قرمز رنگ بلند بود انداخت، اما تارخ منتظر نماند و تند از آشپزخانه بیرون رفت.
اول سراغ علی و صحرا رفته و به آن ها تاکید کرد که داخل ساختمان بمانند و بیرون نروند و بعد با عجله از ساختمان بیرون زد.
جلوی ساختمان ایستاد و بلند لاله را صدا کرد. گیج بود. اصلا نمیفهمید کجای مزرعه را به دنبال لاله بگردد.
به سمت پشت ساختمان دوید و فریاد زد:
_ لاله، لاله…
وقتی جوابی نشنید کلافه شد. اگر لاله را مییافت حلق آویزش میکرد خوب بود که بار ها تاکید کرده بود در مزرعه جای دوری نرود.
به لای درختان آن نزدیکی ها سرک کشید اما خبری نبود.
با شنیدن صدای پارس یک سگ از پشت درخت ها بیرون آمد. دوباره مقابلش ساختمان برگشت.
صدای سگ متعلق به اسکای بود که داشت بالا و پایین میپرید و با پنجه هایش از افرا آویزان میشد.
تارخ به تندی خودش را کنار آن ها رساند. روی سر اسکای دست کشید.
_ چشه؟
افرا ترسیده آب دهانش را قورت داد.
_ فکر کنم میخواد یه چیزی بگه. اسکای باهوشه حتما لاله رو دیده یا اتفاقی افتاده که داره اینطوری بی قراری میکنه.
تارخ با هول گفت:
_ یه کاری کن افرا… ممکنه بلایی سرش اومده باشه.
افرا سر اسکای را نوازش کرد و گفت:
_ اسکای جلوتر برو ببینم چی میخوای نشونم بدی.
پنجه های اسکای را از سینهاش جدا کرد.
_ بدو پسر آفرین.
اسکای جلوتر و با سرعت دوید و افرا و تارخ هر دو با حداکثر توانشان دنبالش کردند. مسیری که اسکای در پیش گرفته بود قسمتی از مزرعه بود که تقریبا بلا استفاده بود و بجز چند درخت بادام چیز دیگری آنجا وجود نداشت.
آنقدر دویده بودند نفس نفس میزدند.
اسکای پشت یک دیوار خرابه که قبلا متعلق به خانهی یک سرایدار بوده و بعد تر ها خراب شده بود ایستاد و بالا و پایین پرید.
افرا بلند گفت:
_ لاله، لاله اینجایی؟
صدای ضعیفی به گوش رسید.
_ اینجام.
تارخ سریع پشت دیوار کوتاه پرید و با دیدن لاله که کنار دیوار روی زمین افتاده بود و گریه میکرد هراسان کنارش نشسته و شانهاش را گرفت. داد زد:
_ کی به تو گفت حق داری از اون خراب شده بیای بیرون؟ مگه نگفتم حواست رو جمع کن؟
گریهی لاله شدت گرفت. افرا کنارشان رسید. قبل از اینکه لاله چیزی بگوید غرید:
_ نمیبینی حالش بده؟ واسه چی داد میزنی؟
کنار تارخ و مقابل لاله چمباتمه زد و دست لاله را گرفت.
_ چی شده لاله؟ برای چی نشستی اینجا؟ کسی اذیتت کرده؟
لاله دستش را روی دهانش گذاشت و زار زد. تارخ پوفی کشید و بازوی لاله را گرفت.
_ بلند شو بریم ساختمون ببینم چی شده.
افرا به زانوی لاله اشاره کرد.
_ پاش زخم شده. داره خون میاد.
تارخ با اخم به زانوی لاله که افرا به آن اشاره کرده بود نگاهی انداخت. همانطور که نگاهش به زانوی او بود با جدیت و شمرده شمرده پرسید:
_ لاله چه بلایی سرت اومده؟ زانوت چرا زخمه؟ خوردی زمین؟
با تردید چشمانش را باز و بسته کرد و ادامه داد:
_ کسی دنبالت کرده بود؟
لاله با صدایی که میلرزید و جملاتی که تکه تکه و ناواضح بودند جواب داد:
_ دنبالم…کرد. خوردم زمین… اون سگ اومد پارس کرد. فراریش داد.
تارخ سرش را بالا برد و با دقت در چشمان لاله خیره شد.
لاله که نگاه خیره و دقیق تارخ را دید دست و پایش را گم کرد.
ترس کم رنگی در مردمک های لاله سوسو میزد. تارخ میتوانست بفهمد که چیزی در این بین درست نیست.
این قسمت از مزرعه به قدری سوت و کور و خلوت بود و آنقدر بلا استفاده مانده بود که سال تا سال کسی از آن قسمت رد نمیشد.
نه درخت میوهای وجود داشت که کارگر ها به آنجا بیایند و نه چیز دیگری. چند درخت بادامی هم که وجود داشت درخت بادام تلخ بودند برای همین هم اصلا کسی به بادام های درختان آن قسمت دست نمیزد.
میتوانست صد در صد بگوید که لاله دروغ میگفت. با این وجود به روی خودش نیاورد. اگر دخترک دوست داشت بازی کند او هم بازی میکرد. شاید لاله از نیمهی تاریک وجود او خبر نداشت. یا شاید هم داشت و باورش نمیکرد. بالاخره میفهمید چه در سر این دختر میگذرد و به او نشان میداد عواقب بازی کردن با او چیست.
نگاهش را از چشمان گریان و مضطرب لاله گرفت و سرش را به سمت افرا چرخاند که مشغول بررسی زخم لاله بود.
_ خانم مهندس…
افرا سرش را به سمتش چرخاند و سوالی نگاهش کرد.
_ میتونی با اسکای این اطراف رو بگردی ببینی کسی هست یا نه؟ من لاله رو میبرم تو ساختمون. فقط مراقب خودت باش.
نمیخوام واسه تو هم مشکلی پیش بیاد.
افرا در حالیکه متعجب شده بود سر تکان داد. بنظرش تارخ همیشه محافظه کارانه تر از این ها عمل میکرد.
_ مشکلی نیست. نگران نباش. اسکای پیشمه نمیذاره چیزیم بشه.
تارخ نگاهش را از افرا گرفته و دستش را دور کمر لاله حلقه کرد.
_ خوبه.
کمک کرده لاله بلند شود. پای زخمی لاله اجازه نمیداد که از روی دیوار بپرد برای همین تارخ قبل از اینکه فرصتی به لاله برای انجام کاری دهد او را مثل پر کاهی بلند کرد و از روی دیوار گذشت. آن طرف دیوار لاله را روی زمین گذاشت.
_ میتونی راه بری؟
اثر خاصی از معذب بودن یا خجالت در رفتار های لالهای که همیشه خجالتی بنظر میآمد نبود. فقط سرش را پایین انداخته و با چشمان خیس به کتانی هایش زل زده بود.
_ سعیمو میکنم.
تارخ بازویش را به سمت او گرفت.
_ اگه سختته دست منو بگیر.
لاله با کمی مکث دستش را دور بازوی تارخ حلقه کرد.
فاصله تا ساختمان زیاد بود، اما با این حال کل مسیر را در سکوت طی کردند.
وقتی به ساختمان رسیدند تارخ جعبهی کمک های اولیه را همراه با لیوانی آب قند برای لاله که روی کاناپه دراز کشیده بود آورد.
لیوان را به دست لاله داد و با اشاره به جعبهی کمک های اولیه گفت:
_ من زیاد بلد نیستم پانسمان کردن رو خودت انجام بده.
لاله سرش را تکان داد.
_ ممنون.
علی با ترس و نگرانی پرسید:
_ چی… شد…ه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر کم بود 🤏🏻😕
انقدر دلم میخواد بفهمم این لاله چه نقشه ای داره ولی هرچی داشته باشه برای تارخ خوب نیست .
وای دارم میمیرم بفهمم نقشه لاله چیه
لدفا پارتا یکم طولانی تر باشه🐻🤎
عشق من تارخ
نبینم کسی به تارخ چش داشته باشههااااا… 😂😂😂
اوه اوه اوه خطری شد
تارخ واسه خودمه هااااا
نبینم کسی نگا بش بندازه
دهععععع
اون پسره ک دلقک بازی در میورد اسمش چی بود یادم رفت همون مال شماها
اگه فکر کردی من کنار میکشم کور خوندی🔪🔪… تارخ مال منه😾… آرش ارزونیتون
😂😂😂
بازم کم بود 🤕
خیلی کممممممممم بود
لاله الکی این کارو کرد که واکنش تارخ رو ببینه و بفهمه که اون هم مثل خودش دوسش داره یا نه
ولی افرا خودت نمی دونی ولی بدجور رقیبی
یعنی میگه داره ادا در میاره؟
یا بیشتر از این حرفاس؟
گیج شدم:|
کاش پارتا بیشتر شن. این تنها رمانیه که با جون و دل میخونم و هی طاقت ندارم *^*
قضیه تینا کی رو میشه پس😖
،♥️😘♥️😘♥️😘♥️😘♥️😘♥️😘♥️😘♥️♥️😘♥️♥️♥️
نبینم کسی به تارخ چش داشته باشههااااا… 😂😂😂
صاحبش اومد🏃🏼♀️😂
طبق معمول عالی ولی کوتااااااه😬😬😬