دیدن برق تحسین توی چشمان خانواده ام، وجودم را پر از شعف کرد.
حاج یوسف، آقاجان، عمورضا و بقیه با دیدنم لبخندشان پهن تر می شد و مهربانی نگاهشان مرا به اوج می رساند.
نگاهی به دورتا دور کافه انداختم و با دیدن ان همه مهمان لبخند از روی لبم کنار نمی رود.
آرزویم به تحقق پیوست و این را مدیون سایه و کمک هایش بودم…
-چیه نیشت تا بناگوشت بازه…؟!
چشمانم برق می زنند.
-دارم تو دلم ازت تشکر می کنم.
ابرو بالا انداخت…
-خودم اینجام ازم تشکر کن…؟!
-کردم دیگه ولی در کل وظیفته…!!!
چشم غره ای بهم رفت و با آرنج به پهلویم کوبید.
-خاک تو سر بی چشم و روت کنن…!!!
ازش فاصله گرفتم…
-عین آدم وایسا و جفتک ننداز، عماد داره نگات می کنه…!!!
سریع نگاهش سمت عماد چرخید که بیچاره نگاهش را سمت دیگری چرخاند…
-چرا دروغ میگی…؟!
-تو حواست نیست اما من دارم می بینم که بدجور تو کفته فقط یه کاری کن که پرت به پر ننش نخوره که واویلاست…!!!
برو بابایی نثارم کرد و سمت دوستانش رفت…
یک خواننده معروف دعوت کرده بود که به لطفش جای سوزن انداختن نبود اما دیزاین مدرن و شاد کافه هم هرکسی را به وجد می آورد مخصوصا ترکیب رنگ های فوق العاده اش که حاصل هم فکری من و سایه بود…
اما تنها چیزی که اذیتم می کرد نبود امیریل بود.
او هم برای این کافه زحمت کشیده بود ولی چرا نخواست که باشد…؟!!!
#پست۱٠۹
-خسته شدی…؟!
خسته بودم و پاهایم درد می کرد.
-اینقدر که با همه سلام و احوالپرسی کردم بیشتر فکم درد گرفت…
سایه خندید: ستاره هم بدجور داشت پزت و به فامیل شوهرش می داد.
-با اینکه اولش مخالف بود اما تو کافه راه به راه قربون صدقم می رفت…!!!
-در کل شب خوبی بود اما جای خالی امیریل حس می شد…!
حرصم گرفت.
هر لحظه منتظر بودم وارد کافه شود اما…
-بهتره در موردش حرف نزنی وگرنه بد قاطی می کنم اصلا بهتر که نیومد…!!!
ابرو بالا انداخت: مطمئنی…؟!
لب برچیدم…
-خب وقتی نخواست باشه من چیکار می تونستم بکنم…؟!
تا سایه خواست جوابم را بدهد صدای پیامک گوشی ام بلند شد…
متعحب نگاهش کردم…. سمت گوشی رفتم و بازش کردم…
پیام از طرف امیریل بود…
««بیا بیرون… پشت خونتونم…!!!»»
ترانه چشم باریک کرد…
-کیه…؟!
-امیر…! میگه بیا پشت خونتونم…؟!!!
سایه موذبانه خندید: مواظب باش کارش به جاهای باریک نکشه… می دونی که الان یعنی… مثلا شوهرته…!!!
#پست۱۱٠
قلبم تند می کوبید.
نمی دانم چه مرگم شده بود اما از رو به رو شدن با امیریل خجالت می کشیدم…
توی تاریکی قامت بلند و هیکلی اش را تشخیص دادم و او با شنیدن صدای پایم سمتم برگشت…
با دیدنش نفس در سینه ام حبس شد.
فرم نظامی تنش بود و بی نهایت بهش می آمد.
آب دهان فرو دادم…
-سلام مزاحم که نشدم…؟!
دلم برایش رفت اما اخم روی چهره نشاندم و زیر نور کم سوی باغ قدم برداشتم تا متوجه دلخوری ام شود…
-سلام خودت چی فکر می کنی…؟!
صدای خنده اش را شنیدم.
قدمی سمتم برداشت که توی نور چهره بی نهایت خسته اش را تشخیص دادم…
-می دونم به خاطر نیومدنم ازم دلخور میشی، اومدم تا از دلت دربیارم…؟!
چیزی ته دلم سقوط کرد.
عین خر کیف کردم از توجه اش…
حفظ ظاهر کردم…
-ولی من اصلا ناراحت نیستم…!!!
نزدیکتر شد و فاصله امان از یک وجب هم کمتر بود…
-ناراحتی که اینقدر باهام سنگین حرف می زنی و نگاهم نمی کنی…!!!
راست می گفت اما نمی خواستم خودم را لو بدهم…
-می دونم که کارت واجب تر از اومدنت به افتتاحیه کافه بود…ناراحت نیستم پسرعمه…!!!
کنایه زدم و صدای خنده اش را شنیدم…
دستم را گرفت و با دست دیگرش چانه ام را بالا آورد تا نگاهش کنم…
اخم داشت اما نگاهش گرم بود و پر از احساسی که نمی فهمیدی چیست…؟!
-باید می رفتم اما تموم تلاشم رو کردم تا ماموریتم رو تمومش کنم و بیام… دیر رسیدم ولی یه راست اومدم پیشت تا از دلت دربیارم خانوم خانوما… در ضمن حق نداری بهم بگی پسرعمه…؟!!!
#پست۱۱۱
متعجب نگاهش کردم.
واقعا جدی بود…
چرا نباید دیگه پسرعمه صدایش می کردم…؟!
-خب پسرعممی، چرا نباید بهت بگم…؟!
نگاه تیزی بهم انداخت که جا خوردم…
دست در کوله پشتی اش کرد و جعبه کوچکی بیرون آورد…
ان را سمتم گرفت…
-این و برای تو گرفتم… به مناسبت افتتاحیه…! خواستم به خاطر این همه پشتکاری که نشون دادی برات هدیه بگیرم…!!!
چشمانم دیگر جایی برای گشاد شدن نداشتند.
دستم را سمتش دراز کردم و جعبه را کف دستم گذاشت…
– این برای منه…؟!
لبخند زد.
– بازش نمی کنی…؟!
در جعبه را باز کردم و با دیدن گردنبند ظریفی که شکل یک پروانه بود، لبخندم پهن تر شد…
-چقدر این خوشگله امیر… تو کی وقت کردی این و بخری برام…؟!
امیریل دست به سینه با گردنی کج شده و لبخند به لب نگاهم کرد.
-دوسش داری؟ خوشت اومده ازش…؟!
چشمانم ستاره باران بود.
-وای مگه میشه از این دلبر خوشم نیاد…؟! وای امیر خیلی خوشگله… خیلی دوسش دارم… ممنونم ازت…!!!
قدمی بهم نزدیک شد.
چشمانش قفل چشمانم بود.
نگاهش گرم بود و داغ…
-آره خوشگله ولی…
دستش را بالا آورد و زیر چانه ام گذاشت…
تمام تنم می لرزید و حسم را نمی فهمیدم…
امیریل یک جوری شده بود…؟!
چشمانش پر از حرف و سردرگمی بود که واقعا نمی فهمیدمش…
چانه ام را نوازش کرد…
صدایش خش داشت.
خسته بود یا…
-ولی تو خوشگلتری رستا…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 192
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عه چه زود تموم شد