-شما دو تا آخر هفته هیچ جا نمیرین چون خودمون برنامه داریم…!

 

رستا بادش خالی شد و پر استرس نگاه سایه کرد.

سایه چشم روی هم گذاشت یعنی نگران نباش…

 

-کجا می خوایم بریم به سلامتی…؟!

 

ستاره مشکوک نگاهش کرد.

-میریم کیش…!

 

 

سایه ابرو بالا انداخت.

-اونوقت متین و سبحان هم میان…؟!

 

 

ستاره اخم کرد.

-متین همراه سبحان میره خونه خالش اینا با ما نمیاد…!!!

 

سایه دست به سینه چشم و ابرو آمد.

-وقتی اون بچه نمیاد اونوقت توقع داری دوتا سرخر همراه خودت ببری که چی بشه…؟!

 

 

ستاره موهایش را کناری زد.

-چه سرخری شما هم میاین خیال من راحت تره…!!!

 

رستا چشم در حدقه چرخاند.

-مامان پیله نکن… فکر کردی عمو رضا برای چی متین رو فرستاده بره خونه خالش چون می خواد با تو تنها باشه، اونوقت تو می خوای ما رو همرات کجا ببری…؟!

 

 

سایه هم پی حرف هایش را گرفت.

-حداقل نظر اونم بپرس اینقدر خودخواهانه تصمیم نگیر…!!!

 

 

ستاره سکوت کرد.

دلش می خواست رستا هم باشد.

ناراحت به دو دختر نگاه کرد…

 

-دلم می خواد شماها هم باشین…!!!

 

دو دختر دو طرفش نشستند و او را بغل کردند.

رستا گونه مادرش را بوسید.

-قربون دلت برم… برو و برگرد بعدش سه تایی یه سفر میریم شیراز و برمیگردیم…!!!

 

 

سایه هم حرف رستا را تایید کرد و ستاره خیلی زود متقاعد شد…

رستا همانجا توی بغل مادرش نگاهی به سایه کرد و شرورانه لب زد: فردا صبح راه می افتیم…!!!

 

#پست۲۱۴

 

 

 

-صدای پخش رو کم کن رستا…! اون شالتم درست کن…!

 

رستا ابرو توی هم کشید.

-ببین من و آوردی سفر زهرمارم کنی یا بهم خوش بگذره…؟!

 

 

امیر نگاه تندی بهش کرد.

-اومدیم که خوش بگذرونیم ولی این دلیل نمیشه که به پوششت بی توجه باشم…!

 

 

دخترک دست به کمر شد.

-به جان مامان ستاره بخوای گشت ارشاد بشی، از همینجا برمی گردم خونمون…!

 

-تهدید می کنی جوجه…؟!

 

دخترک ابرو بالا انداخت.

-دقیقا دارم بهت میگم حواست و جمع کن ناراحتم نکنی…!

 

 

امیر از حالت بانمک صورتش خنده اش گرفت اما تظاهر به جدیت کرد.

-نه بابا انتظار داری با این قد و هیکلم از یه وجب و نیم آدم حساب ببرم…؟!

 

 

رستا نازی به صورت و گردنش داد.

-دقیقا به خاطر همین یه وجب و نیم آدم خودت و کشتی تا من و ببری سفر دو نفره…!!!

 

 

بالاخره خنده اش گرفت و با حرص شیرینی که دخترک به دلش انداخته بود، گردنش را گرفت و سمت خودش کشید…

سپس در کمال بی رحمی گونه اش را دندان گرفت که جیغ دخترک هوا رفت…

 

رستا خودش را پس کشید و در حالیکه گونه اش را می مالید غر زد: خیلی بیشعوری امیر… چرا یهو شبیخون می زنی…؟!

 

 

امیر زبانی روی لبش کشید و دستش را روی ران دخترک گذاشت و فشاری وارد کرد.

-شبیخون اصلی مونده جوجه رنگی… فعلا از لحظاتت لذت ببر…!!!

 

دخترک چشمان روشنش را درشت کرد.

-آقا پلیسه داری پشیمونم می کنی از اومدن…؟!

 

 

امیر با شیفتگی و شور نگاهش کرد.

-پشیمونم بشی فایده نداره، چون با زور می برمت…!!!

 

#پست۲۱۵

 

 

 

با شنیدن صدای گوشی و دیدن اسم ستاره در دهان امیر را گرفت.

-حرف نزن امیر مامانمه…!

 

 

امیر اخم کرد و دست رستا را گرفت.

به هیچ عنوان نمی خواست دروغ بگوید و اینگونه با دخترک تنها باشد اما حال نمی توانست اقدام جدی کند تا به وقتش…

اما جانش میرفت، رستا را از دست نمی داد.

 

 

رستا تماس را وصل کرد.

-جونم مامان…؟!

 

 

ستاره لبخند زد.

-رسیدین عزیزم…؟!

 

رستا نگاهی به امیر کرد و خجالت زده شد.

-آره مامان جان… شما چی مستقر شدین…؟!

 

 

-آره عزیزم… سایه حالش خوبه…؟! وای دلم پیش شماست…!

 

دخترک الکی خندید.

-اره رفته خوابیده بلند شد میگم بهت زنگ بزنه… عمو رضا خوبه…؟!

 

-خوبه مامان جان… فقط می خواستم حالت رو بپرسم.. بازم بهت زنگ میزنم در دسترس باش…!!!

 

 

لب گزید.

-حتما… فعلا عزیزم…!!!

 

تماس را بعد از خداحافظی ستاره قطع کرد و رو به امیر با ناراحتی گفت: خیلی از خودم بدم میاد…!

 

 

امیر در آغوشش کشید.

خودش هم درست همین حس را داشت.

-حلش می کنیم… بهتره از سفرت لذت ببری…!!!

 

رستا بغ کرده سر روی سینه مرد گذاشت و حرفی نزد.

حس بدی داشت.

 

امیر با نوازشی روی سرش را بوسید و آرام بغل گوشش گفت.

-بریم بخوابیم، خسته ام…!

 

رستا با تعجب نگاهش کرد.

-به شرطی که شیطونی نکنی…!!!

 

مرد چشمکی زد.

-قول نمیدم اما سعیم رو می کنم…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۱۴۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محیاست دختری که در گذشته همراه با ماهور پسرداییش مرتکب خطایی جبران ناپذیر میشن که در این بین ماهور مجازات میشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها این دو میخوان جدای از نگاه سنگینی که همیشه گریبان گیرشون بوده زندگیشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم ۲۱ تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی

  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص چهارم را پیدا می‌کند و در مسیر قصاص کردن او،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
3 روز قبل

نه ماه بعد از امشب توی داستان، امیریل‌خان می‌زاد!!!

خواننده رمان
خواننده رمان
3 روز قبل

از بچگی کردن تو سرمون که پلیسا آدمای مطمئنی هستن ولی امیر یل تمام معادلات رو بهم ریخت با رفتارش کنار رستا😂😂

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x