سایه ابرو بالا انداخت.
– عه تو که از امیر خوشت نمیومد…؟!
رستا خودش هم نمی فهمید چه مرگش شده که داشت فرار می کرد وگرنه او عاشق امیریل بود…
-راه رو اشتباه رفتم سایه…!
سایه متوجه نشد.
-میشه یه جوری حرف بزنی منم بفهمم…!
رستا نگاه پر اشکش را به سایه دوخت.
بغض داشت.
-اشتباه کردم بخاطر عشقی که به امیر داشتم خودم رو راحت در اختیارش گذاشتم…!
-یعنی به خاطر همین داری از امیر فرار می کنی…؟!
رستا سر پایین انداخت.
چیز کمی نبود که الان عذاب وجدان دارم…!
-غیر این بود که عاشقش بودی…!
کمی مکث کرد.
-هنوزم هستم فقط راه رو اشتباه رفتم…!!!
سایه باز هم نمی فهمید…
-خب حالا که امیر پا پیش گذاشته و می خواد بیاد خواستگاری… دیگه این اداها چیه…؟!
-ادا نیست تازه دارم میام سر عقل که عشقم رو با هوس قاطی نکنم…!
سایه چشم در حدقه چرخاند.
بهش حق می داد اما بعضی وقت ها دل به جای عقل تصمیم می گیرد و بعدش هم پشیمانی به بار می آورد ولی اینجا دل مقصر نیست چون این پشیمانی نتیجه یک لحظه هیجان زودگذر است که برای هرکسی ممکن است اتفاق بیفتد…!
-الان واقعا می خوای به امیر جواب رد بدی…؟!
#پست۳۲۹
رستا فقط نگاهش کرد که سایه ابرو درهم کشید.
-هیچ متوجه هستی که باهاش رابطه داشتی…؟!
صدای دخترک خشدار بود.
-بخاطر همین می خوام بهش جواب رد بدم که توی زندگی تحقیرم نکنه…!
سایه بهت زده نگاهش کرد.
-خاک تو سرت با این تذ مسخرت… اسکل کردی منو بیشعور…؟ به خاطر همچین چیز مسخره ای فاز چس ناله برداشتی و منو رو ارتفاع کردی…! تو یه غلطی کردی امیرم غلط اضافه تر کرد که دل به دلت داد و باهات خوابید… حالا هم که داره خودشو جر میده بیاد خواستگاری تا رسما زنش بشی….!
رستا چشم در حدقه چرخاند.
-زنش نمیشم…!
سایه از کوره در رفت.
-گوه خوردی، میرم بهش میگم با زورم شده حاملت کنه که اونوقت مجبوری زنش بشی…!
چشمان رستا درشت شد.
-تو طرف منی یا امیر…؟!
– به تو ربطی نداره…. مثل آدم سرت و میندازی زیر و زر اضافه هم نمیزنی تا بیان خواستگاری وگرنه به ستاره میگم دختر نیستی…!
رستا ناباور پلک زد…
-تو همچین کاری نمی کنی…؟!
سایه سر بالا انداخت.
-خودت منو می شناسی و می دونی کاملا جدی بود حرفم… در ضمن به این فکر کن مامانت حامله است و اتفاقی براش بیفته دهنت و جر میدم رستا…!
#پست۳۳٠
دخترک پا نمی داد ولی انجها قول و قرارشان را برای خواستگاری گذاشته بودند و قرار بود رستا را در عمل انجام شده قرار بدهند..
-قربان سوژه بازم سمت کافه مورد نظر رفته…
اخم های امیر بیشتر در هم فرو رفت.
-نگاهی به نقطه قرمز رنگ روی مانیتور کرد.
ربط این مرد با کافه رستا چه بود را باید می فهمید…
سوییچ و موبایلش را از روی میز چنگ زد…
-حواست باشه من میرم یه سرو گوشی آب بدم، خبری شد بهم زنگ بزن…
**
سوار ماشین شده و بار دیگر با رستا تماس گرفت و جوابی دریافت نکرد.
حرصش گرفته بود و عاصی شده با نگاهی که به خیابان و صفحه موبایل در رفت و آمد بود، سریع زا یک دست تایپ کرد.
-فقط دعا کن که گیرت نیارم وگرنه تلافی تمام بی محلی هات و یه جا ازت می گیرم…!!!
سپس گوشی را خاموش کرده و سمت صندلی شاگرد انداخت.
عصبانی بود و به سختی داشت خودش را کنترل می کرد.
آنقدر برای رستا خط و نشان کشید که بالاخره به کافه رسید…
ماشین را پارک کرد… پیاده شده و سمت کافه قدم برداشت.
در را باز کرد و داخل شد.
با صدای خنده بلند و آشنایی چشمانش پر از خشم شد…
سمت صدا چرخید و با دیدن رستا در کنار پسر قد بلند و چهارشانه که سوژه پرونده امیر بود ابرو درهم کشید…
دلبرکش طنازانه داشت می خندید.
به سختی خودداری کرد تا جلو نرود و گردن پسر را بشکند…
بی آنکه رستا متوجه شود سمتش رفت و دست دور بازویش انداخت و سمت خود کشید.
رستا چشم درشت کرد.
-امیر…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 153
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امیر و زهر مار