رستا فکش را با دستش کمی ماساژ داد…
قدمی عقب رفت و با حرص خیره امیر شد.
دست به کمر با پررویی و تخسی ابرو بالا انداخت.
-به همین خیال باش که بگم چشــــــــــــــــــــم…. آقا اصلا دوست ندارم زنت بشم، زوره…؟!
امیر مات پررویی اش شد.
این دردانه نمی دانست یا می دانست که با این رفتار و لوندی ها بدتر کارش را سخت می کرد.
امیر قرار نبود این قرتی خانم را از دست بدهد و به راحتی او را تقدیم دیگری کند…
لبخند کجی زد.
-تو الانشم زنمی…!
دخترک از رو نرفت.
-بقیه مدت صیغه رو ببخش، اونوقت دیگه زنت نیستم…!
امیر کم مانده بود برود جلو با دستانش گردنش را بشکند.
می دانست الان سر لج افتاده و هرچه بگوید او یک چیز دیگر جوابش را می دهد…
پس او هم لج می کرد اما به روش خودش…
-خیلی خب حالا که با ازدواجمون مشکل داری، میگردم تو فامیل یکی رو پیدا می کنم اما قرار نیست مدت صیغه رو هم ببخشم…!
رستا وا رفت.
حرف های امیر زیادی شوکه کننده بود مخصوصا با قسمتی که می گفت دختر از فامیل می گیرد….
-تو غلط می کنی تا وقتی اسم من بغل اسمته بخوای با یکی از دخترای فامیل مزدوج بشی…!
تیرش به هدف خورد.
دخترک حسودش را می شناخت.
به سختی لبخندش را کنترل کرد.
-به نظرم مونا گزینه خوبی باشه، زودم بهم جواب میده …. از خدا هم می خواد که من شوهرش بشم…!
#پست۳۳۵
رستا با نگاهی ناباور خیره امیر شد.
لحظه ای نتوانست حرفش را هضم کند.
این شوخی بود نه…؟!
-چی گفتی…؟!
امیر اخم کرد.
دخترک را عین کف دستش می شناخت…
بهش نزدیک شد و دو طرف بازویش را گرفت که رستا زیر دستش زد و فریاد کشید…
-به من دست نزن عوضی…. به من دست نزن…!!!
امیر عصبانی شد و دوتا مچ دستش را گرفت و پشت سرش برد…
دخترک تقلا کرد اما حریف هیکل و زور امیر نبود…
دو دستش را با یک دست گرفت و دوباره فکش را چنگ زد…
-بخوای برام قلدر بازی دربیاری و طاقچه بالا بزاری بد میچزونمت رستا… نزار بیفتم روی دنده لج و آتیش بکشم به آینده خودم و خودت… پس….
رستا سرش را تکان داد و اشک هایش از شدت درد و وحشی گری امیر سرازیر شدند…
-ازت متنفرم…. ولم کن لعنتی…!!!
امیر اما نزدیکتر رفت و رخ به رخ دخترک فشاری به لبانش آورد که بهم نزدیک شدند…
-تو غلط می کنی از من متنفر باشی بچه… رو بهت دادم پررو شدی ولی دیگه بسه هرچی لی لی به لالات گذاشتم… آخر هفته اومدیم، یه جواب میدی و اونم بله هست…. فقط وای به حالت بزنی زیرش، آتیشت میزنم رستا…!!!
رستا این بار ترسید…
چشمانش لرزان خیره سیاهی ترسناک و جدیت مرد شد و مظلومانه نگاهش کرد که دل امیر ضعف رفت…
از فشار دستش کم کرد و انگشت شستش را روی لب خشک شده اش کشید و بعد سر جلو برد و زبانش را روی لب خشک و لرزان دخترک کشید…
-سگم نکن خوشگله که اینجور بیفتم به جونت…!
بعد بی آنکه مجال دهد لب روی لبش گذاشت و با خشونت شیرینی تا شیره جانش را مکید….
#پست۳۳۶
-چی شد…؟!
امیر خونسرد نگاهی به سایه انداخت.
-یه کوچولو تنبیهش کردم و بعدشم از دلش درآوردم…!
سایه چشم درشت کرد.
-وا همزمان مگه میشه…؟!
امیر یک وری خندید و با اشاره ای به آشپزخانه چشمک زد.
-می تونی از خود ورپریدش بپرسی که نیم وجب آدم چطوری منو معطل خودش کرده…؟!
سایه دست به سینه سر کج کرد.
-دل خودت معطل همین نیم وجب آدمه وگرنه اون که گفت نمی خوادت…!!!
امیر حرص خورد.
-عوض اینکه پشت من باشی داری طرف رستا رو می گیری…؟!
-من هیج وقت رستا رو به کسی نمی فروشم ولی چون می دونم دلش پیش توئه و تو هم دوسش داری، دخالت نکردم وگرنه حتی نمی ذاشتم ناخنت بهش بخوره…!!!
امیر به جای اینکه عصبانی شود، خندید.
-خوبه… خیلی خوبه که رستا همچین حامی داره….!
سایه حرفی نزد و فقط نگاهش کرد.
امیر قدمی سمتش برداشت.
سر پایین انداخت.
-برای عماد خوشحالم… تو می تونی خوشبختش کنی…!!!
سایه ابرو بالا داد.
-اونوقت عماد چی؟ می تونه منو خوشبخت کنه…؟!
-عماد خوشبختت می کنه اگه تو هم همینقدر با اطمینان پشتش باشی می تونه از سد مخالفت مادرش هم بگذره…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 89
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آفرین به امیر یل خوب چزوند رستا رو دختره پررو معلوم نیست اصلا هدفش چیه.