واسه همین وقتی که شماره اش و گرفتم و بعد از کلی بوق آزادی که خورد جواب نداد بی خیالش شدم و تماس بعدی و موکول کردم به یکی دو ساعت دیگه.. یا می شد حتی صبر کنم تا خودش زنگ بزنه.
پیگیری بیش از حد این توهم و براش به وجود می آورد که اول و آخر اونی که تو هرکاری پیشقدم می شه منم و اون وظیفه ای برای جلو اومدن نداره..
ولی حالا خیلی دلم می خواست بدونم اگه حرکتی از من ندید.. چیکار می کنه واسه تداوم این رابطه.. شاید زود بود ولی خب.. حداقل از همین اول تکلیفم باهاش روشن می شد!
با این فکر.. حتی می تونستم تو دورهمی دوست کوروش شرکت کنم.. ترس از دائمی شدن اون عادت انقدری زیاد بود که بخوام برای خلاص شدن ازش و رسیدن به این باور که این رابطه بیشتر از درین روی خودم تاثیر نذاشته.. هر کاری بکنم و این دورهمی که شک نداشتم مختلط برگزار می شه.. یکی از همین کارا بود که می تونست یه ریکاوری هم تلقی بشه!
واسه همین دیگه مکث نکردم.. گوشیم و برداشتم و در جواب پیام آخر کوروش نوشتم:
«ساعت و لوکیشن و برام بفرست..»
×××××
برای چندمین بار.. یا شایدم چند صدمین بار نگاهم و از گوشیم که رو همون میز آرایشم گذاشته بودمش تا به محض روشن شن صفحه ببینمش.. گرفتم و زل زدم به صورت خودم که بعد از یک ساعت تلاش هنوز تو مرحله کرم پودر زدن مونده بود و دستم به سمت هیچ کدوم از وسایل آرایشم دراز نشد!
اینکه از صبح تا همین الآن که شیش غروب بود.. فقط یه تماس از میران داشتم که طبق توصیه آفرین بهش جواب ندادم.. هم می تونست باعث خوشحالی باشه چون زنگ زدن پشت سر همش و جواب ندادن من.. کار و واسه دروغی که بعداً می خواستم بهش بگم سخت می کرد.. هم می تونست باعث ترس و استرسم بشه.
نکنه مثل اون شب.. بلایی سرش اومده بود و انتظار داشت که من با زنگ زدن جویای حالش بشم و بفهمم تو چه وضعیتیه؟
در اون صورت دیگه حتی روم نمی شد یه بهانه دم دستی مثل پریود شدن و به زبون بیارم و بی خبری چند ساعته ام و باهاش توجیه کنم!
ولی خب.. امیدوار بودم که صرف نظر از هر بهونه ای که می خواستم براش بتراشم.. درکم کنه که یه امروز و می خواستم مال خودم باشم و به بدبختی هام فکر کنم.
جدا از این خواستگاری مسخره که توش هیچ نقشی به جز یه مجسمه بی اختیار نداشتم.. امروز انقدر بی حوصله بودم که حتی به آسایشگاه هم سر نزدم واسه دیدن مامانم..
چون باید تو شرایطی می رفتم که حال خودم خوب باشه و بتونم یه تاثیر مثبتی توی روحیه اون زن بذارم.. نه مثل امروز که حس می کردم دنیا برام به آخر رسیده..
این حس وقتی شدید تر می شد که به یکی دو ساعت بعد فکر می کردم.. درست اون زمانی که مجبور می شدم با اون آدم ندیده و نشناخته تو یه اتاق برم و باهاش از ملاک هایی که حتی بهشون فکرم نکرده بودم حرف بزنم و شنونده حرفای اون باشم!
با صدای ضربه هایی که به در خورد و خیلی سریع فهمیدم زن داییه چون همیشه فقط اون بود که این شکلی با در کشتی می گرفت.. از فکر و خیال در اومدم و بلند شدم..
تو راه.. قبلِ باز کردن در با خودم حدس زدم به محض دیدنم چی می خواد بگه.. مطمئناً می گفت:
«درین جان! تو که هنوز حاضر نشدی!»
در و که باز کردم نگاه زن دایی تو صورتم چرخید و خیلی سریع حدسم و به یقین تبدیل کرد:
– ای بابا! درین جان؟ چرا هنوز حاضر نشدی؟
بی حوصله از جلوی در کنار رفتم چون با درآوردن دمپایی هاش نشون می داد که قصد داخل اومدن داره و حین رفتن سمت اتاقم جواب دادم:
– دارم حاضر می شم.. دیر نمی شه!
– دیر که نمی شه.. ولی زودتر حاضر بشی بهترم هست.. استرست کمتر می شه!
اهمیتی بهش ندادم و نشستم رو صندلی واسه ادامه آرایشم.. حتی برام مهم نبود که بفهمم واسه چی اومده چون خیلی زود خودش می گفت!
هرچند که از مرحله گفتن رد شد و یه راست رفت سراغ عمل کردن و به خودم که اومدم دیدم در کمد لباسام و باز کرده و وایستاده جلوش!
«خدایا.. یه امروز و به من صبر بده که بتونم همه رفتارای آدمای دور و برم و تحمل کنم. خواهش می کنم ازت! نذار با عصبانیت لحظه ایم همه چی خراب بشه!»
– چی می خوای بپوشی درین جان؟!
عجیب بود که حتی بهش فکرم نکرده بودم چون هیچ انگیزه ای نداشتم و اصلاً برام مهم نبود که بخوام جلوی چشم اون آدمای غریبه و ناشناس خوش تیپ و برازنده ظاهر بشم..
با همون بی انگیزگی هم جواب دادم:
– همون تونیک شلواره که جلوی دستتونه!
زن داییم با تعجب چوب لباسی رو از رگال درآورد و با چشمای گرد شده از تو آینه زل زد بهم..
– این؟ مگه می خوای بری پیک نیک؟!
تو دلم گفتم نه می خوام برم این سیرکی که شما راه انداختید و منم مثل یه شیر باید از تو حلقه آتیش رد بشم تا بقیه برام کف بزنن و بتونم رضایتشون و جلب کنم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده چرا جلو نمیره همش تکراریه الان سه ماهه میران میخواد نقششو جلو ببره ولی هنو هیچی نشده
خیلییییی کم بودددد خیلی خیلی خیلی