نگاه کلافه ای به گوشیم انداختم و به این فکر کردم که من چه جوری باید با این آدم رو اعصاب سر کنم.. با اینکه مدت زمان نقش بازی کردنم.. کم بود و خیلی سریع قرار بود بفهمه من اون آدم جنتلمنی که توی ذهنش ازم ساخته نیستم ولی.. همین مدت کم هم.. یه اعصاب فولادی می خواست که من نداشتم!
تکیه ام و از نرده های بالکن گرفتم و رفتم بیرون.. می خواستم دیگه کم کم برم خونه که دیدم کوروش بساط تخته نرد و داره می چینه..
قبلاً بهش گفته بودم استادم تو این بازی و حالا.. عجیب بود که چه جوری به خودش این اجازه رو داده بود که حریفم بشه..
نزدیکش که شدم سرش و بلند کرد و با لبخند به تخته اشاره کرد و گفت:
– حریف می طلبم!
– حالا که با مشروب نصف مغزت از کار افتاده؟ می خوای فردا پس فردا همه جا پشتم صفحه بذاری که میران ضعیف کشی کرد؟
پوزخند صداداری زد و گفت:
– داداش ما این کاره ایم.. مشروب خور نوپا نیستیم که با همون یکی دو تا گیلاس اول کله پا بشیم! اصلاً من و نگرفته خیالت راحت.. بیا بشین!
حین نشستن رو مبل رو به روییش لب زدم:
– همیشه از اونی که میگه من و اصلاً نگرفته باید ترسید!
با صدای بلند خندید و یکی از تاس ها رو برداشت.. منم اون یکی تاس و برداشتم و تو مشتم چرخوندمش.. به هر حال اینم یه راهی بود برای منحرف شدن ذهن.. شایدم برای باز شدن ذهن و کشیدن نقشه های خلاقانه تر!
– کم یا زیاد؟
همزمان با پرت کردن تاس توی صفحه لب زدم:
– زیاد!
خیره به عدد شیشِ تاسم و دست رو هوا خشک شده کوروش که حتی دیگه تمایلی به انداختن تاسش نداشت.. پوزخندی زدم و تاس و واسه شروع بازی از تو دستش کشیدم بیرون.
اولین بار بود که بازی می کردیم و باید همین امشب می فهمید تو این بازی.. علاوه بر مهارت.. شانس هم خیلی به کمکم میاد.. شایدم چیزی به اسم شانس وجود نداره و این فکر که من همیشه برنده ام و این تلقین کردنه که همه چیز و به نفع من می چرخونه.. حتی همین دو تا تاس کوچیک و!
فکری که توی زندگیم به خصوص تو این مرحله و این روزای حساس زیاد تو سرم جولون می داد و من حتم داشتم که تهش.. چیزی جز برنده شدن.. نصیبم نمی شه!
حتی اگه نشه اسمش و رقابت گذاشت.. حتی اگه ضعیف کشی باشه.. مهم نیست! من الآن.. تو نقطه ای از زندگی وایستاده بودم.. که این ضعیف کشی رو حق خودم می دونستم. واسه رسیدن به آرامشی که پونزده سال دنبالش دوییدم و هنوز بهش نرسیدم!

دست اول بازی خیلی زودتر از انتظار تموم شد.. کوروش هنوز تمام مهره هاش و تو خونه اش نبرده بود که من با یه جفت یک.. چهار تا مهره آخرمم بیرون بردم و لیوان چاییم و سر کشیدم..
لبخندی به چهره وا رفته اش زدم و گفتم:
– مارس که هیچ.. سگ مارس شدی رفیق!
– حواسم بود اون وسطا تقلب کردی.. به روت نیاوردم!
بلند شدم و حین مرتب کردم پیراهن و لبه شلوارم لب زدم:
– به روم میاوردی که بهتر از این ریختی مفت باز شدن بود!
– مفت باز عمته! بشین یه دست دیگه بازی کنیم!
دولا شدم و سوییچ و گوشیم و از رو میز برداشتم و گفتم:
– باید برم.. ریتا خونه تنهاس! تا الآن همسایه ها کر شدن از صدای پارس کردنش!
– تو هنوز اون سگت و ول نکردی؟
نگاه چپی بهش انداختم و توپیدم:
– مگه سگ خیابونیه ولش کنم؟ می دونی نژادش چیه؟ چقدر پولشه؟ از بین بیست نفر چون من رقم بالاتری پیشنهاد دادم فروختنش..
– بابا بیخیال.. واقعاً سگ و می خوای چیکار؟
نفسم و فوت کردم و گفتم:
– ارزشش خیلی بیشتر از آدماییه که اومدن و رفتن! در واقع عرضه موندن نداشتن! همینکه ناز و وفاش مال منه و تا یکی بهتر می بینه دم تکون نمیده براش.. یعنی یه شعور فرا انسانی!
یه کم خیره خیره نگاهم کرد و بی حرف سرش و به تایید تکون داد.. منم حین راه افتادن سمت در گفتم:
– بابت پذیرایی مرسی… کاری باری؟
– نه به سلامت.. فقط.. نموندی می خواستم یه کم درباره کارای شرکت حرف بزنم و باهات مشورت کنم!
– تو که به مشورت من احتیاج نداری.. هرکاری می دونی درسته انجام بده!
در و باز کردم ولی با یادآوری موضوعی با مکث و اخمای درهم برگشتم سمتش..
– تو رفتی از حسابداری درخواست وام کردی؟
با این حرف یهو چشماش گشاد شد و پرسید:
– تو از کجا فهمیدی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم که خودش سریع جواب داد:
– می دونم گفتی کارمندا واسه وام تو اولویتن.. منم عجله ای ندارم! اصلاً میرم درخواستم و پس می گیرم.. خیلی مهم نبود.
– باشه برو پس بگیر.. ولی قبلش اون حساب بی صاحابت و چک کن! شرکت به درک.. واسه من افت داره رفیقم بره وام بگیره!
روم و برگردوندم برم که شونه ام و گرفت و نگهم داشت..
– وایستا ببینم! چیکار کردی؟ پول ریختی به حسابم؟
نگاه چپی بهش انداختم که با توپ پر گفت:
– بگو میران! اس ام اس حسابم فعال نیست. پول ریختی واسه ام؟
بازم به نگاه خیره ام ادامه دادم که خودش فهمید جوابم مثبته و با لحنی که شرمندگی ازش می بارید لب زد:
– چرا آخه؟ اگه می خواستم تو بدی می گفتم

– اگه می خواستی؟ چرا نباید بخوای؟ یعنی پس فردا منم پول لازم شدم نیام سراغت؟
لبخند قدرشناسانه ای رو لبم نشست و دستش و رو شونه ام گذاشت..
– معلومه که باید بیای! ولی کیه که پول بده!
دستش و با ضرب از رو شونه ام پس زدم و غریدم:
– به زور از حلقومت می کشم بیرون مرتیکه! فعلاً!
از پله های خونه اش به پایین سرازیر شدم که صداش و بلند کرد:
– دمت گرم میران! جبران می کنم به خدا!
بدون اینکه برگردم دستم و رو هوا براش تکون دادم و در شیشه ای ساختمون و باز کردم و رفتم بیرون.. با اینکه چیزی به روش نمی آوردم ولی می فهمیدم که واسه اون شرکت داره از دل و جون مایه می ذاره و شاید حقوقی که می گرفت.. به اندازه زحمتی که می کشید نبود.. واسه همین باید از این طریق یه جورایی جبران می کردم!
×××××
بند کتونیم و کشیدم و رو مچ پام گره زدم.. کتونی که همین امروز باید باهاش خداحافظی می کردم. دو ساعت زودتر از تایم قرارمون حاضر شدم که از سر راه برای خودم کتونی بخرم و از اونجایی که دیگه وقت نبود که برگردم خونه.. باید اینا رو مینداختم دور.
درست از لحظه ای که این تصمیم و گرفتم.. یه صدایی مدام تو گوشم می گفت که حالا مگه اون آدم کیه که بخوای به خاطر رفتن تو شرکت صد در صد شیک و لاکچریش.. اونم تو یکی از محله های بالاشهر.. انقدر پول خرج کنی واسه خریدن کفش.
منم هربار.. با این جواب که کتونی هام خیلی کهنه شده بود و من خیلی وقته می خواستم عوضشون کنم قانعش می کردم.. ولی خب.. خودم و که نمی تونستم گول بزنم.. اگه این ملاقات پیش نمی اومد.. شاید با همین کتونی های کهنه.. یه ماه دیگه هم سر می کردم!
پله ها رو با خیال راحت از اینکه زن دایی نیست پایین رفتم.. صبح زود رفته بود سبزی آش بخره و طبق عادت همیشگیش سر راه می رفت خونه دوستش خانوم فضلی و تو حیاطش می نشستن و با همدیگه پاکش می کردن.. ولی از اونجایی که شانس هیچ وقت پاهام یار نبود.. درست جلوی در ساختمون باهاش رو در رو شدم!
دیشب.. بعدِ برگشتن از آسایشگاه.. جوری آروم و بی سر و صدا.. حتی بدون روشن کردن چراغ رفتم بالا که متوجه برگشتنم نشه.. چون حتم داشتم می خواست درباره حرف علیرضا به خاله اش ازم بپرسه و حالا.. بدجوری گیرم انداخت..

نگاه گذرایی به ساعت انداختم و همونطور که ژست عجله داشتن به خودم گرفتم گفتم:
– سلام زن دایی صبح بخیر!
یکی دو قدمم رفتم ولی.. هربار باید به این موضوع هم فکر می کردم که زن دایی فریده هیچ اهمیتی به این ژست های عجله داشتن من نمیده و تا کارش و راه نندازه بی خیالم نمی شه!
– درین جان؟
وایستادم و بدون حرف زل زدم بهش که ببینم چی میگه.. می خواستم یه جورایی شمشیر و از رو ببندم که اگه خواست از قالب غیر مستقیم حرف زدن خارج بشه منم رک و راست بگم دلم می خواد شوهر آینده ام و خودم انتخاب کنم.. البته اگه توانش و پیدا می کردم..
ولی فقط پرسید:
– کجا میری دختر؟ شنبه ها که کلاس نداشتی.. خانوم فضلی هم امروز خونه نبود گفتم سبزی ها رو با هم پاک کنیم که..
لبخند زورکی زدم و به ناچار زبونم به دروغ چرخید:
– با آفرین قرار دارم.. واسه امتحانا دیگه باید کم کم آماده کنیم خودمون و.. داریم می ریم کتابخونه!
– وا! کتابخونه واسه چی؟ می گفتی بیاد دو تایی برید طبقه بالا درس بخونید دیگه!
دندونام و محکم فشار دادم و نفسم و بیرون فرستادم.. هیچ وقت نمی گفت «خونه ات» همیشه می گفت «طبقه بالا» که مثلاً بهم بفهمونه اونم جزو خونه خودشون محسوب می شه و یه وقت احساس صاحبخونه بودن تو همون سوییت قوطی کبریت بهم دست نده!
اینبار من متلک انداختم و حرفی که یه بار با اومدن آفرین به خونه ام.. تحویلم داد و بهش برگردوندم..
– دیگه گفتم یه وقت مزاحم درس خوندن صدرا نشیم. بالاخره دو تا دختر جوون تو خونه.. حتی فکرش هم حواس آدم و پرت می کنه.. با اجازه!
زن داییم درست مثل اون شبی که بعدِ زدن حرفای تندم راجع به علیرضا ماتش برد.. بر و بر من و نگاه کرد.. ولی خیلی تو اون حالت نموند و همینکه خواستم برم.. نیشش و زد:
– شب که برگشتی.. بی سر و صدا نرو بالا.. من و داییت باهات حرف داریم! دیگه باید تکلیف یه چیزایی رو تو این خونه روشن کنیم!
حالا من بودم که مات و مبهوت مونده بهش زل زدم و اون بی اهمیت پلاستیک های بزرگ سبزی رو از روی زمین برداشت و رفت تو..
با صدای کوبیده شدن در تو جام پریدم و پاهای خشک شده ام و به زور وادار به حرکت کردم.. پروسه بیرون کردن من از این خونه انگار.. جدی تر از چیزی بود که فکرش و می کردم!

*
تو ایستگاه مترو نشسته بودم و منتظر اومدن قطاری که من و به اون مرکز خرید برسونه.. مرکز خریدی که همیشه ازش خرید می کردم و با اینکه جنسای شیکی داشت ولی قیمتاش خوب بود و خدا خدا می کردم مغازه هاش این ساعت باز باشه و من بتونم یه کفش درست حسابی واسه خودم پیدا کنم..

نگاهم و به ساعت دور دستم دوختم.. هنوز وقت کافی واسه رسوندن خودم سر ساعت ده داشتم ولی.. عجیب بود که دیگه استرسی از برخوردم با اون آدمی که هنوز نمی دونستم هدفش چیه.. تو وجودم حس نمی کردم!
ترسم بیشتر.. از شب که می خواستم به خونه برگردم بود و حرفی که زن دایی می خواست بزنه.. حرفی که مطمئناً فقط حرف خودش بود و می خواست به زور دایی هم وادار کنه که باهاش هم نظر بشه!
نمی دونستم چه برخوردی باید داشته باشم در برابر خواسته غیر معقولش ولی.. بدون شک قرار نبود تن بدم به نقشه هاش واسه شوهر دادن من.. نهایتش این بود که یه وام یا مساعده از هتل می گرفتم و یه جایی رو واسه خودم اجاره می کردم که دیگه زیر بار منتشون نباشم!
پوف کلافه ای کشیدم و همونطور که به جلو خم می شدم صورتم و با دستام نگه داشتم.. چرا انقدر بی انصاف بود.. من تمام پول پیشی که از خونه قبلیمون داشتم و دادم واسه بازسازی اون سوییت.. به خیال اینکه تا هر وقت بخوام اونجا می مونم و پولم حروم نمی شه.. ولی حالا زن داییم خیلی راحت می خواست از اون پولی که من خرج کردم هم به نفع خودش و پسرش استفاده کنه!
بلند شدن صدای زنگ گوشیم.. همزمان شد با صدای نزدیک شدن قطار و بلند شدن مسافرا از روی صندلی واسه سوار شدن..
خواستم بیخیالش شم و برم سوار شم ولی با فکر اینکه شاید میران محمدی باشه و می خواد قرار امروز و لغو کنه گوشیم و درآوردم که با دیدن شماره ناشناس اخمام رفت تو هم..
با اینکه ارتباطم دیگه با علیرضا هم قطع شده بود حتی شماره اونم سیو کرده بودم که اگه یه وقت زنگ زد.. حواسم باشه ولی حالا.. کی بود که شماره اش توی گوشیم سیو نشده بود؟
با اون ترسی که از شماره های ناشناس تو وجودم بود اونم به خاطر اشتباهی که سر یه اعتماد نابه جا رخ داد.. محال بود جواب بدم و گوشیمم انقدر زنگ خورد تا بالاخره قطع شد!
یه چند ثانیه خیره اش موندم و همینکه دیدم دوباره زنگ نزد.. خوشحال از اینکه حتماً اشتباه گرفته و خودشم متوجه اشتباهش شده.. راه افتادم سمت قطار که دیگه دراش داشت بسته می شد ولی با لرزیدن دوباره گوشی توی دستم که اینبار به خاطر اس ام اس بود.. قدم هام از حرکت وایستاد و با دستای لرزون پیام و باز کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۷ / ۵. شمارش آرا ۶

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زروان pdf از م _ مطلق

  خلاصه رمان:     نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها فرداد برای پرستاری بچه هاش که اتفاق هایی براش میافته… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۱ / ۵. شمارش آرا ۱

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
2 سال قبل

ارههه واقعا و مهمتر از این همه که حرص ادمو درمیاره دختر رو به سطح پایین میکشن که نمیتونههههه از خودش دفاع کنه؟؟؟؟چرااااا؟؟ همه اینجور نیستن بعلاوه احساساتی که در خانوما هس ولی درکل میتونن کنترلش کنن و مدیریتش کنن و حرف خودشون رو بزنن….

آمین
آمین
2 سال قبل

سلام
نمیدونم چراسبک نویسنده هاشده اینکه
جهت داستان هاانتقامی یاشه…
همیشه هم ازیک بی گناه ،ازیک بی خبرازهمه جا….ازبکی که خودش عمیق ترین زخمها روخورده….
معمولاهم یه دختر،
چراشخصیتهاتون لااقل ندای وجدان ندارن که مخاطبشون کنه ؟
چرا اثری ازرنگ وبوی اعتقادات مذهبی و اسلامی توداستانهاتون دیده نمیشه؟
شما نویسنده هاایرانی هستید؟
چرا اینقدر راحت از مصرف مشروبات الکلی می نویسیدانگارکه یک حزثابت توزندگی ماایرانیهاست؟
چرا اینقدر راحت ازبی آبروئی یک دختر می نویسید؟چراتوداستانهاتون دخترهااینقدربی دفاعند؟چرااینقدرراحت ملعبه میشن؟

خانوم گل
خانوم گل
پاسخ به  آمین
2 سال قبل

بابا حالا تو خودتو ناراحت نکن😂به بزرگواری خودت ببخش🤣🤣

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x