رمان تارگت پارت 170 - رمان دونی

 

سریع کشیدمش بیرون و گذاشتمش روی زمین و لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نشست… حالا دیگه فاصله بین من و اون جعبه.. فقط این تخته سه لایی زیر کشو بود که با یه مشت می تونستم بشکنمش و تا برگشتن مهناز انقدری هم وقت داشتم که بخوام جایگزینش کنم و اونم هیچ وقت چشمش به این تخته نمی افتاد!
همین کارم کردم و تخته رو شکوندم.. حالا دیگه محتویات کمد قفل شده در اختیارم بود و من با فرو کردن دستم داخلش و کنار زدن یه سری خرت و پرت.. اولین جعبه ای که به دستم خورد و بیرون کشیدم و تو همون نگاه اول به یقین رسیدم خودشه!
یه جعبه کادوی مشکی بود که روی یه ربان قرمز داشت.. شاید اگه مهناز می فهمید من اون روز داشتم یواشکی نگاهش می کردم و نقشه می کشیدم واسه رسیدن به این جعبه.. صد در صد تدابیر امنیتی بیشتری می چید و یه قفل هم به این می زد..
ولی به خیال خامش.. من از وجود همچین چیزی اصلاً اطلاع نداشتم که انقدر راحت همینجا ولش کرده بود.. تو خونه ای که به من سپرده بود و رفته بود مسافرت..
با چند تا نفس عمیق.. سعی کردم تب و تابی که به جونم افتاده رو آروم کنم.. ولی شدنی نبود. چشمای ترسیده مهناز فقط جلوی چشمم بود اون لحظه ای که فهمید من توی خونه ام..
همون چشما نشون می داد چیزی این توئه که من بعد از دیدنش.. اگه تا آخر عمرم هم فقط نفس عمیق بکشم.. بازم خبری از آرامش نیست.. پس بهتر بود خودم و گول نزنم!
یه گوشه رو زمین نشستم و با دستایی که می لرزید درش و برداشتم.. با پشت دست عرق روی پیشونیم و پاک کردم که قطره هاش روی جعبه نریزه و ردش نمونه!
صدای نفس های عمیق و خش دارم تو اتاق پیچیده بود و با اینکه هنوز هیچی از محتویات این جعبه نمی دونستم ولی ذهنم من و پرت کرده بود به اون روز منحوس از گذشته.. روزی که تو نوجوونی کمرم شکست و دیگه.. دیگه هیچ وقت صاف نشد.
شایدم تحت تاثیر ساعت هایی بود که امروز کنار قبر مادرم سپری کردم ولی.. هرچی که بود.. اصلاً حال خوبی نبود و دلم می خواست زودتر از این خونه برم و از شرش خلاص شم!
یه جورایی حتی پشیمونم شده بودم.. می گفتن بعضی وقتا ندونستن و نفهمیدن خیلی بهتر از اینه که تلاش کنیم تا از هرچیزی سر دربیاریم و من این و با وضوح کامل توی زندگیم حس کردم.
با اینکه همه روزا بعد از اون اتفاق جهنمی شده بود ولی.. تا قبل از مرگ بابام.. تا قبل از اینکه عمه سکوتش و بشکنه و چیزایی رو به زبون بیاره که روحمم ازش خبر نداشت.. زندگی آروم تری داشتم.

درست از همون روز بود که همه چیز بهم ریخت.. آتشفشان خاموش.. فعال شد و از توش میرانی قد علم کرد که دل سوخته اش.. فقط و فقط با سوزوندن آروم می شد.
الآنم شاید.. بهتر بود به همینی که هستم قانع باشم و دیگه قدم از قدم برندارم واسه کشف حقیقت های دیگه زندگی خودم و خانواده ام.
ولی دیگه دیر شده بود.. حالا دستام بدون اینکه اختیاری روشون داشته باشم.. تند تند محتویات اون جعبه رو زیر و رو می کردن..
چند تا برگه بود که سرسری کنارشون زدم تا بعداً بخونمشون.. چند تا پاکت که باید به موقع بررسیشون می کردم.. یه دفترچه که به دفترچه خاطرات شبیه بود و نمی دونستم مال کیه و با خوندنش چیز به درد بخوری دستگیرم می شه یا نه..
ولی بعد از همه اینا.. ته جعبه.. چشمم به همون چیزی خورد که منتظرش بودم.. همون چیزی که می تونست جرقه باشه برای دوباره فعال شدن این آتشفشان و اینبار.. با قدرتی به مراتب بیشتر و خانمانسوزتر..
چند تا عکسی که توی یه کاور پلاستیکی بود و من از همینجا هم می تونستم تشخیص بدم که چیه ولی.. ولی ذهن خودآزارم.. وادارم کرد عکسا رو از اون کاور دربیارم و با دقت بیشتری براندازشون کنم.
وادارم کرد دونه دونه نگاهشون کنم و با دیدن هر کدوم یه شی تیز.. تو یه نقطه از بدنم فرو بره.. انقدری تیز و دردناک که حتی صدای ناله زیرلبیمم بلند کرد و چشمام پر شد از اشک..
سرم به طرز وحشتناکی تیر کشید و پشت سرش به نبض افتاد.. حس کردم تمام خون بدنم به سمت صورتم هجوم آورده و می خواد از چشمام بیرون بزنه.. گوشام داغ شده بود و پلکم می پرید.. ولی هیچ کدوم از اینا نمی تونست نگاه خیره من و از اون عکسایی که اصلاً نمی تونستم بفهمم چه لزومی داشت گرفته بشه بگیرم!
مطمئناً کار پلیس بود ولی.. نگه داشتنشون.. چیزی رو قرار بود توی این زندگی زهرماری عوض کنه.. به جز.. به جز حال و روز من؟
آب دهن خشک شده ام و به زور قورت دادم و سرم و تکیه دادم به دیوار پشت سرم.. تنها حرکتی بود که می تونستم انجام بدم چون.. حس مرگ داشتم با دیدن این عکسایی که همیشه تو تصوراتم بود و حالا.. حالا داشتم می فهمیدم که واقعیت.. خیلی خیلی ترسناک تر و دردناک تر از تصوراتم بود.

از یه آدمی که یه زمانی.. همه زندگیش شد یه نفر.. بعد اون یه نفر یه روزی.. خودش و جلوی چشماش به آتیش کشید و حالا.. حالا داشت عکس جسد سوخته و جزغاله شده اش و می دید.. چی باقی می موند جز یه جنازه؟
من.. من فقط شعله های آتیش و یادم بود.. فقط صدای جیغ و ضجه هاش و شنیدم.. بعد من و دور کردن از اون صحنه و هیچ وقت نذاشتن با چشم ببینم چه بلایی سر عزیزترین آدم زندگیم اومده و حالا.. بعد از چهارده سال.. سوختم با دیدن این جنازه سوخته!
با این صورتی که نصف بیشترش به طور کامل سوخته بود و اون یه ذره ای هم که باقی مونده بود.. هیچ شباهتی به اون آدم با چهره بی نقصی که توی ذهنم نگهش داشته بودم نداشت.
این پلک سوخته و چشمای ترکیده کجا و… چشمای درشت و مشکی مادر من.. که می تونستی از شدت جذابیت ساعت ها بهش خیره بشی کجا..
این صورت له شده و پوست سیاه که حتی زبر و سفت و سخت بودنش هم از توی عکس ها پیدا بود کجا و.. اون صورت سفید و پوست نرمی که بعضی شبا با نوازشش آروم می گرفتم و می خوابیدم کجا..
ای خدا.. ای خدا.. این جسد بی شکل و شمایل.. مادر من بود که به جرات می تونستم بگم جزو یکی از زیباترین زن های این دنیا محسوب می شد؟! چی به روزش اومد.. به خاطر چی.. به خاطر کی…
چند بار توی زندگیم مردم.. با دردناک ترین اتفاقاتی که برام می افتاد مردم.. بعضی وقتا فکر می کردم چه اسم خوبی روم گذاشتن.. توی لغتنامه دهخدا.. معنی میران می شد.. درحال مردن و حالا من.. این حس در حال مرگ و.. بارها و بارها توی عمرم تجربه کرده بودم..
ولی.. ولی فقط فکر می کردم مردم چون.. مرگ اصلی.. درست تو همین نقطه و همین لحظه بود.
میران.. میرانی که هنوز یه درصد از احساسات توی وجودش باقی مونده بود.. میرانی که هنوز گاهی اوقات با حسی به نام عذاب وجدان سر و کله می زد.. همینجا مرد!
اگه ته مونده وجود من.. بعد از دیدن این عکسا.. بعد از دیدن باقی محتویات جعبه جهنمی.. تونست پاش و از این خونه بیرون بذاره.. دیگه هیچ شباهتی به اون آدمی که اومد تو نداره..
یه میران جدیده.. یه میرانِ.. ویران شده.. یه میرانِ.. ویران کننده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان در پناه آهیر
رمان در پناه آهیر

خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حدیثه
حدیثه
2 سال قبل

خب این مادر درین که دیگه تاوان پس داده. رفته گوشه آسایشگاه نشسته. این میران دیگر انتقام چه می خواد بگیره آخه ؟

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

بدبخت درین بیچاره.

ثنا
ثنا
2 سال قبل

قبر درین کنده شده است ، گویا مادر میران به خاطر مادر درین خود شو آتیش زده ، و… الان میران برای انتقام کامل اما ه است

علوی
علوی
2 سال قبل

من الان به سلامت عقل عمه خانم شک کردم.
اونایی که اتفاق دردناکی مثل از دست دادن عزیزی براشون می‌افته بهشون می‌گن حتی محل زندگیت رو عوض کن که تکرار خاطراتش خدای نکرده روحیه و اعصابت رو بهم نریزه. بعد این بشر یه کپی از پرونده پزشک قانونی زن‌داداشش رو تو کشو نگه داشته؟؟

سیما
سیما
2 سال قبل

نویسنده جان اینهمه دیالوگ تکراری و حرف زدن میران و درین با خودشون رو کمتر کن اصلا هیچ جذابیتی نداره
برو سر اصل مطلب اگر صلاح میدونی
حداقل برو سر داستان تقوی و آراد
اگرم فکرشو نکردی که دلیل انتقام میران و تقوی چیه بگو کمکت کنیم
نمیشه که آخه همش تکرار و تکرار

زهرا
زهرا
2 سال قبل

نویسنده یکم بحث با خودشون وکم کن وداستان و سریع تر پیش ببر خسته کننده شد

mehr58
mehr58
2 سال قبل

وای یا خدا چی بود وچی شد؟
کاشکی علت خودسوزی یه جایی نوشته شده باشه وگرنه درین بیچاره از بین می ره

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

یکی داستانو واسم خلاصه کنه ببینم قضیه از چه قراره ؟
بعد تصمیم بگیرم رمانو بخونم یا نه 😁🤞

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل
پاسخ به  KAYLA

قصد جواب نداره کسی 😢 گناه دارم من خو 🤒

اسم
اسم
2 سال قبل
پاسخ به  KAYLA

قضیه از این قراره که این اتفاقات که هنوز نمیدونیم دقیقا چه اتفاقاییه که برای میران افتاده زیر سر مامانِ درینه حالا این میخواد انتقامشو از درینِ بدبخت بیچاره‌یِ فلک زده‌یِ مادر مرده بگیره !!!
البته مامانش زندسا ولی با مرده هیچ فرقی نداره

Ella
Ella
2 سال قبل
پاسخ به  اسم

و در ادامه عاشق درینه ولی کینه ی انتقام چشاشو کور کرده

Nahar
Nahar
2 سال قبل
پاسخ به  اسم

😂😂😂 ۱۷۰ پارت گذشته و هیچی؟؟😂

خالی باشه بهتره

خلاصه ده پارت بعد میران تو اتاق عمش و داره با خودش زر می زنه

یلدا
یلدا
2 سال قبل

😂😂

Ella
Ella
2 سال قبل

درین دیگه کارش تمومهههه😭

سارا
سارا
2 سال قبل
پاسخ به  Ella

نه اتفاقا همه چیز به نفع درین میشه

Ella
Ella
2 سال قبل
پاسخ به  سارا

چجوری😕البته خب من منتظر انتقامش بودم
میدونستم حتما میگیره

Zahra...
Zahra...
2 سال قبل

واییییی داره جالب میشه 😁😁😁😁😁

مهراد
مهراد
2 سال قبل

من تا فردا نمیتونم صبر کنم 😭😭😭 دلم برا درین میسوزه

دسته‌ها
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x