رمان تارگت پارت 18 - رمان دونی

 

با یاد قراری که امروز داشتیم.. نفس عمیقی کشیدم و همینکه خواستم موضوع بحث و بکشونم سمت اون جریان نامزدی و ازش بپرسم چرا اون حرف و به علیرضا زده پیش دستی کرد و گفت:
– نمی خوای بگی؟
– چیو؟
– چرا حالت بد شد؟
گلوم و صاف کردم و حین دست کشیدن بی دلیل روی شالم لب زدم:
– نمی دونم.. همینطوری!
نیم نگاهی بهم انداخت و همونطور که دوباره با اخم به رو به رو خیره می شد گفت:
– پیشنهاد می کنم دنبال بهانه های الکی واسه جواب دادن به من نگردی.. چون انگار هنوز گیجی و حواست سر جاش نیست.. واسه همین حرف چند دقیقه پیشت و یادت میره.. در نتیجه در نظر من یه دروغگوی کوچولوی کم حافظه می شی!
– کدوم حرف؟
از لبخند کج روی لبش خیلی راحت می تونستم تشخیص بدم که داره با حرفاش من و بازی میده و خب.. حقم داشت.. انقدر جلوش سوتی داده بودم که بخواد شک کنه کلاً با یه آدم خنگ و حواس پرت طرفه!
– همین الآن گفتی این دو باری که وسط خیابون از حال رفتی دلیل داشته! ولی الآن میگی هیچی همینطوری!
لعنتی به خودم و این حواسی که به قول میران سر جاش نبود فرستادم و خودم و زدم به اون راه..
– خب.. شاید حرف قبلیم دروغ بود!
– خوبه حداقل قبول داری که در هر صورت دروغگویی!
– دروغی هم اگه باشه مربوط به خودمه.. باهاش کسی و تو عمل انجام شده قرار نمیدم!
– یعنی میگی با حرفی که من درباره نامزد بودنمون زدم.. تو عمل انجام شده قرار گرفتی و حالا مجبوریم که با هم ازدواج کنیم؟!
دهنم باز موند.. نه به خاطر حرفی که راجع به ازدواج زد.. به خاطر اینهمه تیز بودنش.. چه جوری انقدر سریع فهمید که داشتم بهش متلک مینداختم اونم وقتی اصلاً هیچ حرفی در این باره زده نشد که ذهنش بخواد به اون سمت کشیده بشه؟
سریع خودم و جمع و جور کردم و راضی از منحرف شدن بحث به همون سمتی که خودم می خواستم گفتم:
– نه منظورم این نیست ولی! اون آدم.. که حتی بهتون گفته قرارمون فقط نقش بازی کردن بود.. از طریق خاله اش.. با زن دایی من در ارتباطه..
سرم و به دو طرف تکون دادم.. چی داشتم می گفتم؟ این حرفا به یه آدم غریبه چه ربطی داشت؟!
– یعنی می خوام بگم.. می تونست خیلی راحت حرفی که شما زدید و بذاره کف دست خاله اش.. اونم به گوش زنداییم برسونه که درین نامزد داره و اینجوری واسه من خیلی بد می شد!
– الآن که به خاله اش چیزی نگفته!
– نه ولی می تونست بگه..
– نمی تونست!
– از کجا می دونید؟
– چون اگه می گفت با من طرف بود!

هیچی نگفتم چون.. یه جورایی انگار خیلی هم بیراه نبود همچین حرفی! با اون عصبانیتی که من از علیرضا دیدم وقتی که باهاش حرف زدم.. یا حتی از حرفی که به خاله اش زده بود راجع به علت بهم خوردن رابطه امون.. می شد تشخیص داد که این آدم اون شب حسابی از خجالتش در اومده و یه جوری رفتار کرده که علیرضا باورش بشه حتی اگه نامزد رسمی هم نبودیم ولی.. نقش مهمی توی زندگیم داره!
– دیگه؟
با صداش نگاه خیره ام و از نیمرخش گرفتم و خیره به رو به روم لب زدم:
– بازم.. بازم دلیل خوبی نیست.. من به اون آدم گفته بودم کسی تو زندگیم نیست و با این حرف شما.. تبدیل شدم به یه دروغگو! اصلاً می تونستید بذارید.. من با اون برم.. چرا خودتون و.. درگیر مسئله ای کردید که ربطی بهتون…
– یه بار میگم.. خوب گوش کن! نمی دونم برداشتت از این حرفم چیه! برامم مهم نیست که پیش خودت فکر کنی من یه آدم سنتی و عهد بوقم با یه سری افکار دمده که الآن دیگه شبیهش تو کله هیچ بنی بشری پیدا نمی شه! ولی من همینم.. خوب یا بد.. درست یا غلط..
انگشت اشاره اش و بالا آورد و با لحنی که سرعت و شدت ضربان قلبم و بالا می برد محکم و قاطع لب زد:
– محال بود بذارم اون آدم جلوی چشم من.. بغلت کنه و با خودش ببردت! بغل کردن پیشکش حتی نمی ذاشتم دستش بهت بخوره.. به خاطر اینم هر دروغی که لازم بود می گفتم.. پس دیگه انقدر نپرس دلیل حرف اون شبم و چون اگه صد بار دیگه هم تکرار بشه.. هر صد بار با همین دروغ یا حتی دروغ های بزرگ تر از این.. امثال اون آدم و از دور و برت دک می کنم! چه خوشت بیاد چه نیاد.. چه خوششون بیاد.. چه نیاد!
حالا دیگه قلبم و جایی حوالی گلوم حس می کردم و احساسی شبیه همون حس افت فشارم توی مترو بهم دست داد.. چی تو صداش بود که همچین قابلیتی داشت واسه زیر و رو کردن وجود آدم..
کم آدم ندیده بودم تو زندگیم.. رابطه های زیادی نداشتم ولی چه تو دانشگاه چه تو محل کارم.. آدمای زیادی سعی داشتن بهم نزدیک بشن و برای این کار.. وانمود می کردن که هنوز هیچی نشده رو منِ صد پشت غریبه غیرت دارن و مثلاً حساسن.. ولی پای عمل که می رسید درست مثل علیرضا جاخالی می دادن..
اما حالا.. تو این لحن و صدا.. هیچ چیزی نبود که این آدم و حتی به اندازه یه درصد برام شبیه اونا بکنه.. انگار رو هوا حرف نمی زد و به کلمه کلمه حرفاش باور داشت.. حتی اگه به قول خودش این افکار دیگه از نظر خیلیا پوسیده و نخ نما شده بود!

این مسئله.. شاید واسه اکثر دخترا خوشایند باشه.. شاید اگه منم می خواستم از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنم.. ته دلم یه چیزی مثل قلقلک حس می کردم..
ولی.. از زاویه دید فعلیم.. بیشتر من و می ترسوند.. اونم وقتی هنوز نفهمیده بودم.. هدف این آدم چیه و اصلاً این همه حساسیت.. از کجا میاد؟
گلوم و صاف کردم و نذاشتم از سکوتم به این نتیجه برسه که حرفاش واسه ام قانع کننده بود..
– به هر حال.. قبول کنید کارتون درست نبود! اصلاً اگه اون آدم جدی جدی یه نسبتی با من داشت چی؟ از کجا می دونستید رابطه امون فقط…
– من خیلی چیزا رو می دونم.. مسئله اینجاست که تو چیزی درباره من نمی دونی!
– چی می دونید؟
– بماند! فقط در همین حد بدون وقتی بخوام با کسی وارد رابطه بشم.. اول به طور نامحسوس زندگیش و زیر نظر می گیرم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست میرم جلو!
به محض اینکه حس کردم دهنم بدون اجازه از خودم داره باز می شه با شنیدن این حرفای عجیب غریب.. سریع لبم و به دندون گرفتم و زل زدم به آدمی که اعتماد به نفس.. از تک تک حرکات و رفتار و حرفاش می بارید.
اقرار به وارد رابطه شدنش با یکی مثل من.. انقدری هضم نشدنی بود که دیگه جایی واسه تعجب برای زیر نظر گرفتن زندگیم باقی نمونه..
ولی حتی یه درصد از این تعجبم نتونستم به زبون بیارم و ازش بخوام واضح تر حرفش و توضیح بده.. چون هم قدرت و توانش و فعلاً نداشتم.. هم فرصتی نبود و با نگه داشتن ماشین جلوی یه رستوران.. وادارم کرد که گیج تر از قبل لب بزنم:
– اینجا اومدیم چیکار؟
دستش موقع باز کردن کمربند یه لحظه از حرکت وایستاد و نگاه متعجبش و به صورتم دوخت..
– گفتم یه وقت زشت نباشه حالا که تا اینجا اومدیم یه سلامی به صاحبش ندیم!
– آهان! آشناتونه؟
حالا اون بود که داشت با هر حرف من متعجب می شد و من نفهمیده بهش نگاه کردم که گفت:
– اشتباه کردم! باید به جای داروهای تقویتی از دکتر می خواستم برات سی تی اسکن و ام آر آی بنویسه.. وضعیتت دیگه داره نگران کننده می شه!
تا خواستم بگم چه وضعیتی دست و به سمت صورتم آورد و من یه کم با تعجب خودم و عقب کشیدم که بی اهمیت به حرکت من کف دستش و گذاشت رو پیشونیم و چند ثانیه بعد برداشت..
– تبم نداری بگم داری هذیون میگی!
– چرا آخه؟
درموندگی صدام انقدر زیاد بود که اینبار لبخند کوچیکی رو لبش نشست و با اشاره به ساختمون شیک رستوران توضیح داد:
– اومدیم غذا بخوریم!

نگاه هولزده و ناباورم و به ساعت ماشین دوختم و بعد خیره تو صورتش لب زدم:
– وای نه من.. دیرم می شه.. باید برم هتل.. همین الآنشم باید جواب پس بدم!
سکوتش یه لحظه من و به این باور رسوند که واسه یه بارم که شده.. اهمیت میده به حرفم و سعی نمی کنه با منطق بی منطق خودش پیش بره..
ولی فقط یه لحظه بود و خیلی سریع من و از اشتباه درآورد..
– امروز سر کار نمیری!
با تعجب زل زدم بهش که با اخمای درهم و چشمای باریک شده پرسید:
– چی باعث شده فکر کنی من می ذارم تو این روزی که با زور سرم و دارو تونستی از رو تخت بلند شی.. بری سر کار و به این و اون سرویس بدی؟
خواستم بگم چی باعث شده فکر کنی که تو حقی تو این مسئله داری.. ولی.. هم روم نمی شد همچین حرفی بزنم و هم.. یه کم بی ادبی بود.. به هر حال دو سه ساعت علاف من و مشکلاتم شده بود و از کارش افتاده بود..
ولی خب اینم دلیل خوبی نمی شد تا به خودش اجازه دخالت تو زندگیم و بده.. به خصوص اینکه هنوز اون حرف رک و صریحش و درباره وارد رابطه شدنمون درک نکردم.
با همه اینا.. با خجالت و رودرواسی گفتم:
– به خدا نمی رسم! من.. همین الآنشم.. شرایط کار کردنم تو اون هتل به یه مو بنده.. دیگه فکر کنم با صاحبکارم هم آشنا شده باشید.. آدم گند دماغیه و زیادم از من خوشش نمیاد. واسه همین باید حواسم…
– بهتر!
با حرف یهویی و خونسردش که حین چرخوندن نگاهش توی صورتم به زبون آورد مکث کردم و پرسیدم:
– چی بهتر؟
– که از تو خوشش نمیاد!
نفهمیده نگاهش کردم که توضیح داد:
– اگه برعکسش بود.. الآن یا اون چشم نداشت.. یا تو دیگه اون شغل و نداشتی!
نه.. دیگه نمی تونستم.. دیگه بس بود هرچقدر امروز با حرفاش من و گیج و درمونده کرد! یه کم دیگه کنارش می موندم از مخم دود بلند می شد..
چرا این آدم انقدر عجیب و نفوذناپذیر بود.. چرا نمی شد شناختش.. انگار فقط تیپش نبود که فرق می کرد با پسرای هم سن و سالش.. خودشم رفتارای متفاوتی داشت که باعث می شد من نتونم با اون تجربه های کوچیک و ناچیزم که خیلی جاها به کمکم می اومد.. از پس درک کردن رفتار و حرفاش بر بیام!
– آقای محـ…
بلافاصله تهدیدی که توی بیمارستان بابت صدا زدنش کرد تو گوشم پیچید و سریع حرفم و تغییر دادم..
– آقا میران.. الآن حرف من چیز دیگه ای بود.. ممنون بابت لطفتون.. ولی واقعاً دیرم می شه! تو همون رستوران هتل یه چیزی می خورم!
– امروز نمیری هتل.. خانوم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دل کش
دانلود رمان دل کش به صورت pdf کامل از شادی موسوی

  خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود‌…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی ذاشتم بره… لب مرز که سهله… اگه لازم بود تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ایدا
ایدا
2 سال قبل

ممنون🌸🌸

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x