رمان تارگت پارت 22 - رمان دونی

 

با وجود استرسی که هنوز پا برجا بود و ضربان قلبم و تند می کرد.. سرم و به تایید تکون دادم! بالاخره زندگی رو همین ریسک کردن ها می چرخوند و منم.. بعد از مدت ها.. دلم ریسک کردن می خواست!
– باشه.. باشه ولی.. یکی دو ساعت بیشتر نمی مونم.. حالم که رو به راه شد میرم!
– اون وقت این حال رو به راه شده ات و کی تشخیص میده؟!
– خودم!
– خودت که اگه قرار بود تشخیص بدی با این حال و روز ساز سر کار رفتن کوک نمی کردی!
– به هر حال این زندگی منه! بهتر از هرکسی می دونم تو چه شرایطی ام.. شما.. هنوز اونقدری که خودتون فکر می کنید من و نشناختید پس نمی تونید همیشه جای من تصمیم بگیرید!
– اوکی پس.. فکر کنم امشب وقت خوبی باشه.. واسه بیشتر شناختن همدیگه! قراری که می خواستیم داشته باشیم هم بهم خورد.. پس باید یه وقت دیگه براش تعیین کنیم!
– قرار برای این بود که بفهمم چرا اون شب به آقا علیرضا گفتید من نامزدتونم!
– خب هنوز که نفهمیدی!
– شما گفتید..
– اون فقط یه دلیل کوچولو بود واسه حرف اون شبم! ولی دلیل اصلیم و که هنوز نشنیدی!
ضربان قلبم برای چندمین بار در طول این مکالمه چند دقیقه ای تند شد و هربار که من سعی می کردم آرومش کنم با یه حرف تازه.. با این نگاه خیره و چشمای قهوه ای نافذش.. هرچی رشته بودم پنبه می کرد..
بازم یه تفاوت دیگه نسبت به همه آدم های زندگیم.. هرکی تا حالا سعی کرده با من رابطه برقرار کنه انقدر هول بود که همون اول بسم الله.. حتی تعداد رابطه های جنسیش توی یه هفته رو بهم می گفت و ازم انتظار داشت از همون هفته اول پایه اش باشم..
خب.. همین علت اصلی بهم خوردن اکثر اون رابطه هایی بود که هربار از سر تنهایی و نیاز به یه جنس مذکر.. خوش بینانه فکر می کردم.. به یه جایی می رسه و اونا تصوراتم و بهم می زدن.. تا جایی که دیگه به کل دور اون روابط و خط کشیدم..
حالا این آدم.. انقدر با صبر و حوصله داشت منظورش و بیان می کرد که دلم می خواست اینبار خودم بگم زودتر برو سر اصل مطلب و بگو چی می خوای از من!
هنوز جوابی واسه این حرفش پیدا نکرده بودم که یه کم چشماش و باریک کرد و این دفعه یه کم دلخوری هم چاشنی لحنش شد:
– یعنی داری با خودت فکر می کنی.. هر دختری که تو خیابون جلوی چشمم افتاد زمین و همون موقع یکی اومد سراغش و خواست با خودش ببردش.. من با این حرف که نامزدمه دکش می کنم؟ یعنی فکر می کنی اون آدما نباید یه فرقی برای من داشته باشن؟
نفسی گفت و با تاکید گفت:
– بمون تا برگردم.. می خوام وقتی دارم بهت میگم واسه من.. با دخترای دیگه چه فرق داری.. نگاهم به این چشمای باروتی باشه!

با چند تا پلک نگاه خیره ام و ازش گرفتم و اون لحظه.. با نهایت حماقت فقط داشتم به این فکر می کردم تو این دنیا آدمی وجود داره که بتونه بهش نه بگه؟ این شاید واسه من یه چالش جالب محسوب می شد ولی.. در عین حالم من و می ترسوند..
با همه اینا.. خودم و واسه موندن توی خونه اش با این دلیل قانع کردم که هر ساعت از روز برگردم خونه.. دایی و زن دایی شک می کنن به سرکار نبودنم و بهتره که تا همون تایم همیشگی بیرون از خونه باشم و بعد برگردم.. وگرنه علتش.. این لحن قاطع و مصمم میران محمدی نیست.. به هیچ وجه نیست!
کلیدای توی دستم و بالا بردم و قبل از اینکه پیاده شم سری براش تکون دادم:
– بازم ممنون!
اونم سرش و تکون داد و گفت:
– بیام باهات؟
– نه نه.. دیرتون شده! خودم میرم!
– اوکی! در تماسم باهات! تو هم اگه مشکلی بود زنگ بزن!
پیاده شدم و یه لحظه.. فقط یه لحظه از ذهنم رد شد که وایستم تا بره و بعد منم برم پی کار خودم.. ولی نمی شد.. چون اولاً که کلیداش دستم بود.. دوماً اصلاً دلم نمی خواست در نظرش یه آدم بزدل و بی دست و پا به نظر برسم و یه جوریی نقطه ضعف بدم دستش.. سوماً محال بود تا وقتی من نرفتم تو خونه از جاش تکون بخوره..
واسه همین دیگه صبر نکردم و رفتم تو.. انقدر باهاش سر و کله زده بودم و استرس وجودم کم و زیاد شده بود.. که دیگه اگه می خواستم هم نمی تونستم قدم از قدم بردارم.. واقعاً به اون استراحتی که میران انقدر روش تاکید داشت.. احتیاج داشتم!
با دیدن حیاط بزرگ خونه اش.. واسه چند ثانیه هم که شده.. همه دغدغه های فکری و اضطراب ها از بین رفت و لبخند عریضی رو لبم نشست.. چقدر خوشگل بود اینجا و چقدر حیف می شد اگه روی حرفم پافشاری می کردم و نمی اومدم تو..
قشنگ ترین و شیک ترین خونه ای که تا حالا تو عمرم دیده بودم.. خونه آفرین اینا بود که اونم آپارتمانی بود.. نه مثل اینجا ویلایی.. با همچین حیاط دلبازی.. چیزی که همیشه یه گوشه ذهنم.. جزو اون فانتزی های ممنوعه و دست نیافتنی نگهش داشته بودم!

همونطور که داشتم همه زوایا رو بررسی می کردم و می رفتم سمت ساختمون.. چشمم به تونل پیچکی که مسیر سنگفرش شده حیاط می گفت باید از زیرش رد شم تا به ساختمون برسم افتاد و لبخندم عمق گرفت!
بعید می دونستم میران محمدی تا این حد طبع لطیفی داشته باشه که بخواد همچین دکوراسیون شاعرانه ای واسه حیاط خونه اش ترتیب بده.. ولی یه لحظه از ذهنم رد شد که شاید.. سلیقه خودش نبود.. سلیقه یه جنس لطیفی که قبل از من تا این اندازه مورد حمایت و لطفش قراره گرفته.. بود!

داشتم فکر می کردم حالا که هوا روشنه برم زیرش و یه عکس بندازم و باهاش.. حال آفرین و به خاطر منجلابی که امروز من و توش انداخت بگیرم.. که با شنیدن صدای خش خش و پشت سرش خر خری.. قلبم از حرکت وایستاد و دمای بدنم تو ثانیه به زیر صفر رسید!
میران که گفت کسی تو خونه نیست.. پس کی بود که من داشتم نگاه خیره اش و انقدر شدید روی خودم حس می کردم؟
به خیال اینکه شاید توهم زدم و بهتره قبل از رفتن تو ساختمون خیال خودم و از اینکه چیزی اینجا نیست راحت کنم.. سرم و برگردوندم ولی..
برگردوندن سر همانا.. قفل شدن نگاهم.. تو یه جفت چشم ترسناک و تهدیدگر مشکی که از وسط یه کله سفید پشمالو بهم زل زده بودن همان!
×××××
با رفتنش داخل خونه و بسته شدن در.. بالاخره اون لبخند اعصاب خورد کن و حال به هم زدن و از رو لبام پس زدم و روم و گرفتم.
یعنی قرار بود این نقش بازی کردن واسه جلب اعتمادش تا کی و کجا ادامه پیدا کنه؟ با اینکه مجبور بودم پیش خودش یه جورایی از این سرسختی احمقانه تعریف کنم ولی از خدا می خواستم زود وا بده که من مجبور نباشم هر بار سر هر چیزی با این آدمِ تعارفی و به شدت معذب سر و کله بزنم و تموم شه این بازی!
نه به خاطر خودم.. به خاطر خودش! چون مطمئناً اگه قرار بود همینجوری ادامه بده و حالا حالاها کوتاه نیاد.. ممکن بود بزنم به سیم آخر و هرچی رشته بودم پنبه بشه.. در اون صورت مجبور بودم وارد نقشه دوم بشم که اصلاً باب میل هیچ کدوممون نبود!
سری به چپ و راست تکون دادم و حرکت کردم.. باید اقرار می کردم که با دخترای قبلی زندگیم فرق داشت.. پس نمی شد همون تکنیک های قبلی رو روی اینم پیاده کرد..
از طرف دیگه این تظاهر به آدم حسابی بودن.. واسه منی که تو زندگیم و توی روابطم.. همه چیز و با زور مطلق پیش بردم.. بدون اینکه صبر و حوصله واسه سر و کله زدن و تعارف تیکه پاره کردن با طرف مقابلم داشته باشم.. خیلی آزار دهنده بود!
با نگاهی به ساعت.. خواستم پام و بذارم رو گاز و زودتر خودم و برسونم.. تا الآنم حتماً به خاطر دیر کردنم حسابی از دستم شاکی شده بود و نمی خواستم این وسط ناز این یکی رو هم بکشم..
ولی همون موقع.. از آینه بالای ماشین.. دیدم که در خونه ام باز شد و دختره هولزده و هراسون تا وسط کوچه دویید و نگاهی به دور و برش انداخت..

سریع پام و گذاشتم رو ترمز.. فکر کردم پشیمون شده از موندن و می خواد از نبود من.. واسه فرار سوء استفاده کنه ولی.. به محض دیدن ماشین من.. دویید سمتم و منم با دنده عقب گرفتن فاصله امون و کم کردم و همینکه بهش رسیدم تن شل شده اش و از شیشه سمت کمک راننده آویزون کرد..
– چی شده؟
نگران و متعجب پرسیدم و بعد از چند بار نفس نفس زدن.. همونطور که لا به لای حرفاش نگاه هراسونش و به در خونه می دوخت لب زد:
– تو.. تو خونه اتون.. سگ دارید؟
با این حرف اخمام تو هم فرو رفت و ذهنم درگیر شد.. مگه امروز.. زنجیر قلاده ریتا رو به لونه اش نبسته بودم؟ لونه اش هم که پشت ساختمون بود.. پس چه جوری دیدتش؟!
با فکر اینکه حتماً فقط صدای پارس کردنش و شنیده نفسم و فوت کردم و گفتم:
– کاری باهات نداره.. قلاده اش به لونه اش وصله!
سرش و تند تند به چپ وراست تکون داد..
– قلاده اش باز بود.. خودم دیدمش.. یه سگ انقدری سفید.. تا من و دید پارس کرد.. تا دم درم دنبالم اومد!
نگاهم و از دستش که یه فضای یه متری رو تو هوا نشون می داد گرفتم و زل زدم به در باز خونه.. یعنی انقدر این روزا ذهنم درگیر بوده که یادم رفته ریتا رو ببندم؟
– من برم خونه امون؟
از شنیدن لحن درمونده و مظلوم شده اش.. خنده ام گرفت! بعضی وقتا با حرفایی که می زد اسباب تفریحم و فراهم می کرد.. مثل الآن که خیال می کرد می ذاشتم به خاطر همچین چیزی اینهمه وقتی که واسه موندنش تو این خونه صرف کردم هدر بره!
سرم و بالا انداختم و همونطور که ماشین و کشیدم کنار تا پارکش کنم جواب دادم:
– الآن میام می بندمش.. نترس!
پیاده شدم و راه افتادم سمت خونه.. دو سه قدمم رفتم که دیدم دنبالم نمیاد.. دیگه واقعاً داشت خسته ام می کرد.. تو حالت عادی و بدون تظاهر.. دلم می خواست با چند قدم بلند برم سمتش.. گردنش و محکم بگیرم و دنبال خودم بکشونمش هرجا که می خوام..

شعور همون ریتا که هرچی می گفتی گوش می داد.. از این آدم سفت و سخت و کله شق که کلی طول می کشید تا یه حرف تو مغز نداشته اش بره بیشتر بود..
به ناچار لبخندی الکی رو لبم نشوندم و دستم و به سمتش دراز کردم..
– بیا دیگه!
– شما برید.. ببندینش.. بعد من میام!
– بیا می خوام باهات آشناش کنم.. تا دفعه بعد که اومدی نه اون فکر کنه غریبه ای نه تو بترسی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان رویای قاصدک

  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی که قسم خورده هرگز دیگه به عشق شانس دوباره ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
2 سال قبل

اخخخخ دختر ترسووو

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x