– کجایی تو؟ حواست پرته ها!
با شنیدن صداش جیغ بلندی کشیدم و به خودم اومدم.. با نفس نفس به میرانی خیره شدم که دوباره رو همون دوچرخه نشسته بود و داشت با تعجب نگاهم می کرد و اون لیوان منحوسم.. هنوز توی دستش بود و یه قلپم ازش کم نشده بود انگار..
پس.. پس نخورده بود؟ پس هرچی دیدم وهم و خیال بود؟
ولی.. همینا هم انقدری وحشتناک بود که بخوام به این نتیجه برسم که من.. آدمش نیستم. من آدم تموم کردن زندگی بقیه و دست بردن تو کار خدا نیستم..
حتی اگه اون آدم شکنجه گرم باشه و زندگی و آینده ام و جوری توی مشتش نگه داشته باشه که دیگه.. نتونم روی خوشبختی رو ببینم.
با همین فکر همه زورم و جمع کردم و با همون حالت های عصبی و نفس نفس زدن هایی که تمومی نداشت.. جوری کوبوندم رو ساعد دستش که به خاطر یهویی بودن حرکتم لیوان از دستش ول شد و افتاد زمین..
صدای شکسته شدنش همزمان شد با جیغ هیستریک بعدیم.. ولی تو همون حال هم انقدری حواسم جمع بود که یاد حرفای اون فروشنده بیفتم.
واسه همین همونطور که خودم به سمت در سالن عقب عقب می رفتم.. کاور میرانِ مات و مبهوت مونده رو هم تو مشتم جمع کردم و با خودم عقب کشیدم.
انقدر شوکه شده بود از این رفتارهای من که مقاومت نکرد و باهام تا بیرون سالن اومد و بعد از اینکه در و بستم تا حتی گازش نتونه اثری رومون بذاره.. همونجا پیشونیم و به در شیشه ای سالن تکیه دادم و با نهایت درموندگی و بیچارگی.. به هق هق افتادم.
همه این اتفاقا شاید در عرض چند ثانیه افتاد.. ولی انقدر زمان در نظرم کش اومد و طولانی شد که خستگیش و کاملاً روی شونه هام حس می کردم.
من که می دونستم آدم این کارا نیستم.. آدمِ آلوده کردن دستم به خون بقیه نیستم. هیچ وقت نبودم و حتی اگه میران بلاهای بدتر از اینم سرم می آورد بازم نمی تونم خودم و راضی کنم که تقاصش مرگ باشه.. اونم مرگی که به دست خودم رقم بخوره.
پس اصلاً چرا همچین تصمیمی گرفتم؟ چرا فکر می کردم بعد از خوردن اون شربت.. بعد از اینکه همه اون صحنه ها.. نه به شکل وهم و خیال که تو واقعیت جلوی چشمم جون می گرفت.. من می تونستم مثل یه آدم عادی به زندگیم ادامه بدم؟
بعدش چی به سرم می اومد؟ یا باید بلافاصله کار خودمم با اون یکی قرص تموم می کردم که اون حتی سخت تر از این یکی تصمیم بود.. یا باید.. می رفتم تو اون آسایشگاه و کنار مادرم بستری می شدم. درحالیکه دیگه.. هیچ امیدی به خوب شدنم نداشتم.
لعنت به من.. لعنت به منی که هیچ وقت نتونستم بد باشم.. لعنت به منِ نیم ساعت پیش که اون تصمیم و گرفت و تا مرحله عملی کردنش پیش رفت و حالا.. حتی روی برگشتن و بیرون زدن از این خونه رو هم نداشتم.
تا اینکه خود میران وارد عمل شد و بعد از اینکه هم خودش از بهت دراومد و هم گذاشت من با گریه کردن آروم بگیرم.. شونه هام و گرفت و من و برگردوند سمت خودش.
تمام تلاشم این بود که تو صورتش نگاه نکنم.. هرچند که باید حق به جانب می بودم و بهش می فهموندم کارش من و به نقطه ای رسوند که بخوام همچین تصمیم احمقانه ای بگیرم.
باید می فهمید از من چی ساخته.. باید می فهمید اون درین مهربون که آزارش به مورچه هم نمی رسید کارش به کجا رسیده..
شاید بعدش یه کم.. فقط یه کم احساس پشیمونی کنه و از کاراش دست برداره.. هرچند که بعید می دونم.. وگرنه همون دیشب که من و توی بیمارستان دید باید.. همچین حسی پیدا می کرد.
وقتی فهمید قصد نگاه کردن به صورتش و ندارم.. خودش چونه ام و نگه داشت و سرم و بالا گرفت.. منم به ناچار زل زدم به چشمای باریک شده اش..
بالاخره.. بدون مقدمه چینی.. اولین و محکم ترین حدسش و به زبون آورد و پرسید:
– تو.. تو اون آبمیوه.. چیزی ریخته بودی؟
لبم و محکم به دندون گرفتم و درحالیکه سعی می کردم منم مثل خودش.. نگاهم بی رحم باشه و احساس عذاب وجدان نداشته باشم.. سرم و به تایید تکون دادم..
– چی؟
نفسی گرفتم و با صدای گرفته از جیغ های پشت سر هم لب زدم:
– قرص برنج!
جا خوردنش و کاملاً حس کردم و همینکه یه کم دستش از روی شونه ام شل شد.. سریع هلش دادم و از کنارش راه افتادم سمت پله ها..
که زود به خودش اومد و داد کشید:
– وایستا ببینم.. قرص برنج از کجا آوردی؟ با تــــو ام! وایستا بهت می گـــــم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به نظرم خیلییی افکار تو ذهنشونو نویسنده مینویسه🚶♀️🤦♀️
حالا قشنگ میشه اگه میران بخواد باز مثل اون بار که به مادرش توهین کرد، تنبیهش کنه، اونوقت قرص دوم رو خودش بره بالا.
درین نباید کاری که شروع کرده بود رو ول میکرد
اگه نوشته بود میران میخوره ولی قرص اشتباهی بود و فقط بیمارستانی میشد قشنگ تر بود
بابا گفتم که نمیزاره بخوره بفرما نخورد
ادم اینجور کارا نیست دل رحم تر از این حرفاس