رمان تارگت پارت 236 - رمان دونی

 

 

 

 

بازم دستم و خونده بود و می دونست اینجا وایستادم و دارم نگاهش می کنم.. کت شلوار شیکی تنش بود و موها و ریشاش یه کم کوتاه تر شده بود و مرتب تر و موجه تر از همیشه به نظر می رسید..

انقدری که شک نداشتم هر دختری الآن از این کوچه رد شه.. با یه نگاه دلش می لرزه واسه این آدمی که ظاهرش جدی جدی دلفریب بود..

ولی فقط یکی مثل من می تونست بفهمه چه موجود خبیث و وحشتناکی توی وجودش جا داده و وقتش که برسه خود واقعیش و نشون می ده.

با کمال پررویی.. خیره به پنجره اتاقم دو تا انگشتش و روی پیشونیش گذاشت و بعد از چشمکی که به دنبالش زد راه افتاد سمت خونه امون.

دیگه داشت از میدون دیدم خارج می شد و نمی فهمیدم داره چیکار می کنه.. با این حال دیدم که دستش بلند شد احتمالاً برای فشار دادن زنگ.. ولی هرچقدرم گوشام و تیز کردم صدای زنگ آیفون خونه ام بلند نشد.

به ثانیه نکشید که همه تنم یخ زد.. اگه زنگ واحد من و نزده پس.. پس دستش برای فشار دادن زنگ کی بالا رفت؟ جدی جدی.. زنگ خونه دایی اینا رو زده بود؟

زن دایی و صدرا خونه نبودن و از شانس بد من.. تنها کسی که پایین بود.. دقیقاً همون کسی بود که می تونست چهره میران و تشخیص بده و بشناستش..

دیگه نفهمیدم با چه سرعتی خودم و به آیفون رسوندم و گوشیش و آروم طوری که صدایی ایجاد نکنه برداشتم که همون موقع.. دایی هم جواب داد و گفت:

– بله؟

صدای میران بدون هیچ خط و خشی.. انگار که مدت ها خودش و برای این لحظه آماده کرده بود تو گوشم پیچید:

– منزل آقای وهابی؟

– بفرمایید!

– می شه چند لحظه تشریف بیارید دم در..

لبم و محکم به دندون گرفتم و چشمام و بستم.. لعنت بهت میران.. لعنت بهت..

– شما؟

– تشریف بیارید.. عرض می کنم خدمتتون!

– باشه.. چند دقیقه صبر کنید الآن میام.

تا همینجا برای به غلط کردن افتادنم کافی بود و می تونستم همونجا پشت آیفون این و اعلام کنم ولی نخواستم ریسک کنم و سریع دوییدم سمت گوشیم.

چیزی به پس افتادنم از شدت فشار و استرسی که تو اون لحظه رو خودم حس می کردم نمونده بود و صدای ضربان کر کننده ام و خیلی راحت می شنیدم.

چرا همچین تصمیم احمقانه ای گرفتم وقتی بارها بهم ثابت شده بود هیچی برای این آدم مهم نیست.. حتماً باید کار به اینجا کشیده می شد؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شاید اگه همون اوایل بود و من هنوز با همه سازهایی که برام می زد نرقصیده بودم.. انقدر برام اهمیت نداشت و می ذاشتم هرکاری دلش می خواد بکنه..

ولی دیگه زور داشت برام وقتی تا الآن این ذلت و بدبختی و تحمل کرده بودم که فقط بوی گند این فضاحت به مشام خانواده داییم نرسه.. یهو بزنم زیر همه چیز و کارای خودم و هیچ کنم.

نفهمیدم با اون دستای لرزون.. چه جوری شماره میران و گرفتم. استرسم به طرز وحشتناکی زیاد شده بود و با هر بوق آزادی که توی گوشم پخش می شد.. این استرس یه درصد بالاتر می رفت.

آخرسرم جواب نداد و من.. با فکر اینکه گوشیش و تو ماشین گذاشته و خودش اومده برای بدبخت کردن من.. دوییدم سمت در.

دیگه وقت و برای دید زدن کوچه از پنجره تلف نکردم. سریع اولین شال و مانتویی که به دستم رسید از آویز راهرو برداشتم و با سرعتی که نزدیک بود چند بار با مخ رو زمین فرود بیام از پله ها پایین رفتم..

به موقع رسیدم چون همون موقع دایی در و باز کرد و خواست دمپاییش و بپوشه تا بره دم در که حین نفس نفس زدن لب زدم:

– دایی.. من می رم!

سر داییم که به سمتم چرخید و نگاه متعجبش و به صورتم دوخت.. چشمم تازه به موهای خیسش و چشمای خون افتاده ای که نشون می داد از حموم اومده خورد و راضی از بهونه ای که پیدا کردم گفتم:

– شما هم از حموم اومدی.. باد می خوره دوباره مثل اون روز می افتید.

– آخه گفت با من کار داره دایی جان.. مگه تو می دونی کیه؟

زمان زیادی نداشتم برای فکر کردن و این اضطرابی که مغزم و زایل کرده بود هم نمی ذاشت بگردم دنبال یه دلیل درست حسابی..

واسه همین مثل همیشه همون بهونه دم دستی رو به زبون آوردم واسه قانع کردن دایی:

– آره.. با شما کار نداره.. من.. من از یه مغازه جنس خریده بودم.. بعد… بعد چون می خوام برم بیرون.. ترسیدم وقتی بیاره که من نیستم.. واسه همین اسم شما رو دادم که بسته رو تحویل بگیرید ازش.. ولی الآن دیگه خودم هستم.. شما برید تو!

– مطمئنی دایی؟

– بله بله.. خودشه! نگران نباشید!

– آخه روز جمعه کدوم مغازه بازه؟

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضد نور

    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما قضیه به این راحتیا نیست و.. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس
یاس
1 سال قبل

این اخرین قسمتی بود که خوندم دیگ نمیخونم این رمان مسخره رو هی کشش میده هی کشش میده

Elena
Elena
1 سال قبل

واقعا نمیدونم چرا هنوز این رمان رو میخونم😑🙄

Ftm
Ftm
1 سال قبل

پشماااام چه صحنه ای شد😂😂

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x