رمان تارگت پارت 265 - رمان دونی

 

 

 

 

– نه اتفاقاً.. اون زن هیچ جایی برای دلسوزی نذاشته.. چون کارش و خیلی خوب بلد بوده.. چون چند روز بعد از غلطی که کرده.. خودش اعتراف کرده و همه چیز و به پدر و مادرم گفته.. یعنی کارش و کرده.. پولش و گرفته.. بعد که عذاب وجدانش زده بالا.. با این شرط که خانواده من پاش و به کلانتری نکشونن و تو پرونده اسمی ازش نبرن.. اسم و آدرس کسی که بچه رو بهش فروخته رو داده و اونا هم.. از خدا خواسته.. برای اینکه زودتر به بچه اشون برسن.. بیخیال شکایت شدن و رفتن سراغش.. ولی.. خیلی زود ناامید شدن وقتی فهمیدن.. بچه بیچاره.. موقع فرار و خروج غیر قانونی از مرز.. از تو بغل همون حرومزاده هایی که خریدنش.. پرت شده رو زمین و مرده! بعدشم که مادرت.. خودش و تبدیل کرد به یه مریض روانی و خانواده من اگه شکایت هم می کردن.. چیزی دستشون و نمی گرفت!

نفسم و یه ضرب بیرون فرستادم و پرسیدم:

– حالا به نظرت.. قابل باورتر نیست اینکه چرا یهو مادرت تصمیم گرفت دیوونه بشه؟! چون ترجیح داد به جای حبس شدن پشت میله های زندان.. بقیه سال های عمرش و توی آسایشگاه بگذرونه و کسی هم ازش سوالی پرسید.. یه دلیل موجه برای جواب ندادن داشته باشه!

نگاهش حیرون شد و به وضوح عقب نشینی کرد. انگار داشت خودشم یه چیزایی از گذشته یادش می اومد که با این گفته های من همخونی داشت..

منم از فرصت استفاده کردم و خیره بهش تو همون حالتی که نگاه مات مونده اش میخ زمین بود پرسیدم:

– می دونستی که مامانت قبلاً تو بیمارستان کار می کرده؟ قبل از اینکه به این وضع بیفته؟

بدون اینکه نگاهش و از اون نقطه نامعلوم بگیره سرش و به تایید تکون داد و من گفتم:

– خب.. همه چیز کاملاً با هم جور در میاد.

صدای نفس عمیق و خش دارش تو گوشم پیچید و بعد.. جوری که انگار می خواست با حرفاش و فکرایی که توی سرش می چرخید.. هم من و توجیه کنه و هم خودش و.. لب زد:

– ما.. وضع مالیمون.. خیلی بد بود.. بعد از مرگ بابام.. یادمه که حتی.. حتی غذا واسه خوردن سخت پیدا می کردیم.. حتماً.. مامانم مجبور شده که…

با کلافگی پریدم وسط حرفش:

– سعی نکن دنبال دلیل و بهونه هایی بگردی که تهش اون زن و بی گناه نشون بدی.. چون نیست.

 

 

 

 

روش که به سمتم چرخید با جدیت بیشتری برای اینکه حرفام کامل توی سرش فرو بره گفتم:

– مادرت مرتکب یه جنایت شده.. چیزی که حتی اگه تا آخر عمرشم بابتش عذاب وجدان و شرمندگی داشته باشه.. از بار گناهش کم نمی کنه.. اگه اینجوری باشه.. نصف بیشتر مردم دنیا باید دزد و جانی بشن چون وضعشون خرابه و هیچ کس نیست بهشون کمک کنه..

انگار خودشم فهمید توجیهش اصلاً قابل قبول نبوده که صورتش و محکم با دستاش پوشوند و شونه هاش از شدت درموندگی لرزید..

می دونستم سخت بود براش.. فارغ از همه حس نفرتی که نسبت به مادرش داشتم و اون حس.. ناخودآگاه روی درین هم سایه انداخته بود.. اگه می خواستم به عنوان یه آدم بیرون از همه این قضایا بهش نگاه کنم.. دلم براش خیلی می سوخت.

گرچه از اون آدم اصلاً مادری ندید و تمام این سال ها.. تنهایی بار مشکلاتش و به دوش کشید و اون زن به جای مرهم شدن.. خودش عاملی شد واسه سنگین شدن این بار..

ولی به هر حال مادر بود و مسلماً چند تا تصویر قشنگ توی بچگی هاش از رابطه اشون تو ذهنش داشت که من در عرض چند دقیقه با حرفام.. اون تصاویر و از بین بردم و چهره واقعی و زشت مادرش و نشونش دادم..

حالا دیگه فقط بابت اینکه خودش و به دیوونگی زد تا از بار مسئولیت بچه داشتن شونه خالی کنه گله نداشت. از این به بعد باید با این واقعیت که مادرش عامل اصلی فروپاشی زندگی چند نفر بوده کنار می اومد..

باید می فهمید مادرش در گذشته.. طوفانی به پا کرده که گرد و خاکش الآن داره تو چشم خودش می ره و من.. از ته دل آرزو داشتم که همه این حرف ها و گلگی ها رو به گوش اون زن برسونه و حتی از بلاهایی که من سرش آوردم براش تعریف کنه..

تا اون زن هم قبل از مرگش بفهمه که شاید اون موقع.. از زیر تاوان پس دادن قسر در رفت.. ولی حالا دخترش خیلی خوب داره جور اشتباهاتش و می کشه و این.. نهایت هدف من.. از همه این نقشه ها واسه گرفتن انتقامم بود که باید از اینجا به بعدش به دست درین رقم می خورد..

 

 

 

 

درین هنوز داشت گریه می کرد و منی که خودمم درگیر غم و ماتم وجودم که با یادآوری تلخی های گذشته به قلبم سرازیر می شد بودم.. با همه نفرتی که از اون عفریته داشتم لب زدم:

– حالا دیگه فهمیدی.. داشتی تمام این مدت.. سنگ کی و به سینه می زدی و با وجود اینکه هیچ وقت مادری کردن ازش ندیدی.. سعی داشتی دختر خوبی براش باشی؟ ولی اون زن.. ارزش اینهمه مهر و عطوفت تو رو نداره درین.. وجودش واسه تو.. سرتاسر نکبته و بدبختی!

دستاش و از روی صورتش برداشت و روش و برگردوند سمتم.. نگاهم بین چشمای خیسی که هنوز داشت قطره قطره ازش اشک بیرون می ریخت چرخید که سرش و به چپ و راست تکون داد و لب زد:

– تو داشتی تمام این مدت.. سنگ کی و به سینه می زدی؟

متوجه منظورش نشدم و با اخم بهش زل زدم که یه قدم نزدیک تر شد و ادامه داد:

– تو به خاطر کی.. همه وجودت و پر کردی از کینه و زندگیت و گذاشتی پای یه انتقام مسخره و بی اساس.. به خاطر کی میران؟

درحالیکه از خشم به نفس نفس افتاده بودم.. حق به جانب گفتم:

– به خاطر مادرم!

– مادری که دوستت نداشت و کاملاً نادیده گرفتت؟

– چرند نگو!

– غیر از اینه؟

– تو دیگه واسه من حرف از علاقه مادری نزن که مادرت…

با صدای لرزون جیغ کشید و گفت:

– اصلاً مادر من آشغال ترین آدم روی زمین.. من دارم درباره آدمی حرف می زنم که مثل بت واسه خودت بزرگش کردی و به خاطرش همه سال های زندگیت و سوزوندی.. به خاطر مادرت لذت یه زندگی نرمال و عشقی که می تونستی داشته باشی رو از خودت گرفتی! ولی اون زن.. قدر سر سوزن تو رو آدم حساب نکرد و اصلاً ندیدت.. چه برسه به اینکه بخواد دوستت داشته باشه!

سرم و تند تند به چپ و راست تکون دادم و با درد لب زدم:

– مادرم من و دوست داشت.. می تونم هزارتا مثال برات بزنم تا بفهمی!

– احتیاجی به هزارتا مثال نیست.. همینکه حاضر شد.. به خاطر بچه از دست رفته اش.. جلوی چشمات خودش و به آتیش بکشه.. بدون اینکه فکر کنه چی به سرت میاد.. بدون اینکه فکر کنه بعد از اون زندگی تو به کجا می رسه اونم با پدری که نمی خواستت.. یعنی ذره ای براش اهمیت نداشتـــــی!

 

 

 

 

چند ثانیه مات و مبهوت بهش زل زدم.. درین چقدر زود کار من و تلافی کرد.. حالا اون بود که داشت با حرفاش وجهه خوب مادرم و در نظرم خدشه دار می کرد و همه باورام و زیر پاهاش له..

ولی.. ولی من نمی تونستم به همین راحتی مُهر بی مهری روی کار مامانم بزنم و اون و هم سطح یکی مثل همون عفریته در نظر بگیرم که گفتم:

– من.. همه اینا رو از چشم اون زن می بینم.. نه بی عاطفه بودن مامانم.. اون با کاری که کرد.. مامان من و به جنون کشوند.. اصلاً می تونی درک کنی چه بلایی سرش اومد وقتی همه امیدش واسه بچه دار شدن.. به راحتی آب خوردن ناامید شد و بچه ای که نه ماه با استراحت مطلق و کلی مراقبت و بدبختی واسه حفظ سلامتش به دنیا آورد و حتی نتونست یه بار بغل کنه؟ می فهمی ناامید شدن همه امید قلبت.. در عرض چند ساعت یعنی چی؟

پوزخندی زد و سرش و به تایید تکون داد و با پشت دست صورت خیس از اشکش و پاک کرد:

– آره.. اتفاقاً خوب می فهمم.. چون این دقیقاً همون کاریه که.. تو با من کردی. ولی ضربه ات و از جای اشتباهی به حریف وارد کردی.. اصلاً کسی که بهش ضربه زدی.. حریفت نبود و فقط.. دنبال یکی بودی تا عقده ها و کمبودهای گذشته ات و سرش خالی کنی! بدون اینکه بفهمی مقصر اصلی.. همون مادریه که حاضر نشد زندگیش و به همون شکل قبل از حاملگیش ادامه بده.. چون همه چیز براش تو وجود همون بچه خلاصه می شد.. بچه ای که از خون خودش بود.. نه یکی مثل تو..

صدام و بردم بالا و جوری نعره زدم که درین از جاش پرید.. ولی هنوز همونجا وایستاده بود و قصد نداشت از موضعش پایین بیاد:

– من ضربه ام و از درست ترین نقطه ممکن وارد کردم.. مادر تو یه دختر از ما گرفت و ما رو به خاک سیاه نشوند.. منم دختر اون و ازش گرفتم و تباهش کردم. حالا می فهمــــه.. حالا که خبر به گند کشیده شدن زندگی دخترش به گوشش برسه.. می فهمه پونزده سال پیش مادر من چه حالی شد وقتی رو تخت بیمارستان اون خبر بهش رسید و لبخند واسه همیشه از رو لبش رفت..

 

 

 

 

اونم درست مثل خودم جیغ کشید:

– تو فقط دنبال یه مقصر می گشتی تا خشم و کینه ات متوجه مادرت نشـــــه.. اول بابات و بعد مامان من برات شدن یه مانع.. که عقده ها و نفرتت و سر اونا خالی کنی و نذاری از جلوی دیدت کنار برن تا ببینی اصلی ترین آدمی که در حقت ظلم کرد کی بــــــود! تو فقط نخواستی به این باور برسی که مادرتم می تونه بد باشه و هیچ آدمی.. حتی اون زن فرشته نیــــــــــست.. بفهــــــــــــم!

با ضربه محکمی که به قفسه سینه ام کوبید.. عین آدم های مستی که کنترلی روی قدم هاشون ندارن.. چند قدم عقب عقب رفتم و ناباور روی همون صندلی که پشت سرم بود نشستم..

حرفای درین.. زیادی بی رحمانه بود برای یه آدم بی کس و کار مثل من.. که همه زندگیش تا یه زمان خلاصه شده تو وجود یه نفر و بعد از رفتن اون آدم.. فقط حسرت موند و حسرت..

درین از سکوت من جرات گرفت و نزدیک تر شد و با گریه نالید:

– فکر می کنی مادر من کم عذاب کشید تو این سال ها؟ فکر می کنی راحته پونزده سال تمام بدون یه کلمه حرف.. بدون کوچیکترین حرکتی.. ساکت و صامت روی تخت بیفتی و هیچ کاری نکنی؟ حتی اگه این کار به میل خودش باشه؟ این دیگه چه زندگی مزخرفی می شه؟ مگه مادر من بعد از اون اتفاق رنگ خوشی و آسایش و آرامش به خودش دید که حالا اینجوری به هول و ولا افتادی که انتقام بگیری؟ دقیقاً از چی داری انتقام می گیری؟ از زن بدبختی که همون پونزده سال پیش همزمان با مادر تو مـــــــــرد؟ یا از دختر بدبخت و خاک بر سرش.. که از هفت سالگیش دیگه نه فهمید مادر چیه.. نه محبت و همدم و مونس داشتن چه جوریه و نه زندگی و خوشحالی و خوشبختی یعنی چـــــی! ما رو خدا زده میـــــران.. تو هم یه تبر گرفتی دستت و هی داری می کوبی؟ به چی آخه؟ اصلاً تو این بخت و سرنوشت یه درخت رشد کرده می بینی که بخوای از ریشه قطعش کنی؟ ندیدی زندگی من و.. ندیدی این حجم از بدبختی و فلاکتم و.. اون زمانی که به قول خودت از همه جا تحقیق کردی و بهمون رسیدی؟ یه بار.. فقط یه بار به این فکر نکردی که این بدبختا دیگه جونی واسه تحمل کردن درد و مصیبت من ندارن و همینکه زندگیشون به همچین جایی رسیده یعنی بیچارگی؟ یعنی تاوان؟ یعنی انتقام؟ یعنی تقـــاص؟

 

 

 

 

نفس عمیقی کشید و بازدمش و با هق هق و درموندگی بیرون فرستاد. پاهاش دیگه قدرت سرپا نگه داشتنش و نداشتن که رو زانوهاش فرود اومد و ضجه زد:

– بچه پرورشگاهی بودی درست.. زندگیت تو روزایی که فکر می کردی دیگه همه چیز خوب و خوش شده بهم ریخت و عزیزترین کست و به بدترین شکل ممکن از دست دادی درست.. ولی همه این سال ها تو رفاه بودی و دردت فقط کمبود محبت توی زندگیت بود.. من چی بگم میــــران؟ من چی بگم که نه رفاه داشتم و نه محبت و نه آرامش.. من انتقامم و برم از کدوم خری بگیـــــرم؟ انقدر وضعت خوب بوده و بیچارگی نکشیدی.. که حوصله ات سر رفته و نشستی فکر کردی چه جوری هم یه هیجان به زندگیت بدی و هم عقده هات و سر آدم های بدبختی که زورت بهشون می رسه خالی کنی.. تهشم به خودت حق بدی و احساس آرامش کنی که تونستی انتقام مادرت و بگیری؟ به تو هم می گن آدم؟؟ به تو هم می گن مــــــــــــرد؟

نفس عمیقی کشیدم و سرم و انداختم پایین.. امید داشتم که درین بعد از شنیدن همه چیز.. یه کم بهم حق بده.. ولی انگار همه چیز حتی بدتر از قبل شده بود..

ولی من هنوزم نمی تونستم زندگیم و از مسیری به جز همینی که توش قرار گرفتم پیش ببرم.. حالا درین می خواست هر اسمی روش بذاره مهم نبود..

اون داشت از دید خودش به قضیه نگاهی می کرد و منم.. از دید خودم.

درین خوشبختی رو توی پول می دیدی و فکر می کرد همینکه آدم جیبش پر باشه واسه داشتن یه زندگی راحت و بی دغدغه کافیه..

ولی من حتی همون سال هایی که هنوز پول انقدر نقش پررنگی توی زندگیم نداشت خودم و بدبخت ترین موجود دنیا حس کردم و با همین فکر رشد کردم و بزرگ شدم و الآنم.. نمی تونستم به همین راحتی از تو سرم بیرونش کنم و با منطق درین پیش برم..

چون هنوز معتقد بودم اگه مادرم و داشتم.. حتی بدون یه قرون پول و دارایی.. می تونستم معنی واقعی زندگی رو بفهمم و با همه وجودم لمسش کنم..

حتی اگه کارش از نظر درین بی عاطفه بودن محسوب بشه بازم من.. اون زنیکه خونه خراب کن و مسبب این بی عاطفگی می دونم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلشوره

    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با او رقم زده، ماجرایی سراسر عشق و نفرت و حسرت،

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.......
.......
1 سال قبل

مرسی از پارت بلندتون

رهااا
رهااا
1 سال قبل

ممممنووونم بابت پارت بلند ،اگه میشه هرروز پارت بزارین ،اونم از نوع بلندش

Maman arya
Maman arya
1 سال قبل

خیییییلی قشنگ بود
واقعا ممنونم ک پارت ها رو طولانی کردین

علوی
علوی
1 سال قبل

باز این اصل ماجرا نیست. حس می‌کنم یه داستان دیگه داره.
یه خدماتی بیمارستان واقعاً می‌تونه بچه بدزده از بخش نوزادان؟ اونم بچه‌ای رو که سخت‌ترین تولد رو داشته و این همه جریان داره؟
و یه نکته، عمه‌خانم میران پرستار بوده. منطقی برخورد کنیم، یه بچه برادر سخت بعد از 20 سال خدا بهت بده، کاری نمی‌کنی وقت زایمان بالاسرش باشی؟ تو بیمارستان خودت باشه حداقل؟ و بچه‌ای که مال یکی از همکاران بیمارستان باشه، چهار تا همکار دیگه هواش رو نخواهند داشت؟
این داستان هنوز گیر داره

𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
1 سال قبل
پاسخ به  علوی

درود
منم به این فکر میکنم چطور مادر درین به این روز افتاده
درین میگه مادرش ۱۵ ساله حرف نزده
پس باید یه اتفاق بزرگ باشه که بتونی ۱۵ سال بری تو شوک
و حدس میزنم قرار از این به بعد کل ماجرا تغییر کنه
درین نمیتونه نسبت به قضیه بی تفاوت باشه به مادرش حتما میگه و وقتی مادرش بفهمه نیاز نیست از میران بترسه و ترکش میکنه ( و خیلی دوست دارم اینجور بشه)

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط 𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
Ftm
Ftm
1 سال قبل
پاسخ به  𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂

ووییی داره ترسناک میشههه

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x