دکمه پارکینگ و زدم و جون کندم تا صدام و پیدا کنم و بتونم دو کلمه حرف در جواب این لحن پر از عجز و خواهشش بزنم:
– درین جان.. من.. من امشب..
هرکاری کردم نتونستم بگم امشب نمیام.. شاید نامردی بود که فقط ساعتش و عقب مینداختم و بازم نمی رسیدم به اون ساعت..
ولی هنوز ته دلم یه امیدی بود که می گفت می رسی و همون امید باعث شد حرفم و یه شکل دیگه ادامه بد:
– من امشب یه کم دیرتر میام.. جایی گیر کردم.. به محض این که بتونم…
– یعنی چی دیرتر میام؟ من و مسخره کردی؟ می گم همه منتظرتن.. همینجوریشم ازم شاکی ان که چرا نگفتم باید اول به داییم زن بزنی و سرخود باهات هماهنگ کردم.. حالا برم بگم دیرتر میای؟
– درین.. این یه مراسم فرمالیته اس.. ما حرفامون و با هم زدیم.. قول و قرارامونم گذاشتیم.. لازم نیست منتظر تایید داییت باشیم که حالا بترسیم از عصبانی شدنش.. که استرس داشته باشیم یه وقت من و رد نکنه و نگه بهت دختر نمی دم.. فقط قراره من خودم و به عنوان خواستگار تو بهش معرفی کنم و همه چیز و بهش توضیح بدم.. مگه غیر از اینه؟ پس یکی دو ساعت اینور اونور تر چه فرقی می کنه..
آسانسور که وایستاد با قدم های بلند راه افتادم سمت ماشینم و تو این فاصله درین یه کلمه هم حرف نزد.. تا این که وقتی گوشی و رو حالت اسپیکر گذاشتم و ماشین و به حرکت درآوردم.. صدای پوزخند غلیظش و شنیدم و بعد با لحن پر از تاسفی گفت:
– من چقدر ساده ام.. چقدر احمقم.. که یه بار دیگه تو رو باور کردم..
– درین..
– اون روز توی خونه ات.. چقدر احمق بودم که فکر کردم واقعاً می خوای بیای و خودت و به داییم.. به کسی که زندگیش و خراب کردی نشون بدی.. به خاطر من!
مشتم و رو فرمون کوبوندم و با حرص غریدم:
– من داشتم می اومدم درین.. حاضرم شدم.. دارم بهت می گم گیر…
– حتی همین الآنشم خیلی احمقم.. که وقتی گفتی یکی دو ساعت دیگه میای.. باور کردم. در حالیکه همه اینا یه نقشه دیگه بود که توسط اون ذات پلیدت کشیدی.. در حالیکه از اولم.. نمی خواستی بیای و فقط من و تا این نقطه کشوندی.. که پیش همین دو سه نفری که برام مونده.. رسوام کنی.. که یه ضربه دیگه بهم بزنی.. که یه جور دیگه شکنجه ام بدی و اون سادیسم درونت آروم بگیره..
– درین یه دیقه گوش کن به مـــن!
– چقدر من خرم.. چقدر نادونم.. چقدر احمقم.. دقیقاً همون قدری که تو پست فطرتی.. منم احمقم..
این بار دیگه طاقت نیاوردم و داد کشیدم:
– آره احمقی.. واقعاً احمقی درین که نمی فهمی الآن من تو چه حالی ام.. نمی فهمی که شاید تنها زمانی باشه توی کل زندگیم که دارم راستش و می گم.. نمی فهمی که وسط یه باتلاق گیر کردم و به محض این که بتونم خودم و از توش دربیارم اولین کاری که می کنم اومدن پیش توئه و باز داری حرف خودت و می زنـــــی.. نمی فهمی که خودمم صد برابر بیشتر از تو دارم عذاب می کشم که چرا این بدبیاری ها باید همین امشب پیش می اومد.. نمی فهمی که تو چه آتیشی دارم دست و پا می زنم و فقط داری ساز خودت و کوک می کنی.. بفهم درین.. تو رو خدا بفهم.. تو بد دردسری افتادم.. بفــــــــــــهم!
پشت چراغ قرمز وایستادم و همونطور که تند تند نفس می کشیدم پیشونیم و به فرمون چسبوندم که گفت:
– آره می فهمم.. تو همیشه یه دلیلی برای توجیه کارات داری که از نظر خودت قانع کننده اس و همه باید به خاطرش بهت حق بدن. این که این وسط چند نفر و داغون می کنی و از روشون رد می شی مهم نیست.. برو.. هر جا دلت می خواد برو.. هر کاری دلت می خواد بکن.. تا آخر عمر.. با تهدیدات.. با نقشه هات.. با دروغ و دغل کاری هات پیش برو.. ببینم تهش به کجا می خوای برسی.. فقط دیگه دست از سر من و زندگیم بردار.. فقط دیگه به من زنگ نزن.. بذار تو همین مرحله از جهنمی که برام درست کردی بمونم و تا آخر عمر به درد خودم بمیرم.. مطمئن باش تو هم یه روزی.. حال من و درک می کنی.. همونطور که انتظار داری من تو هر شرایطی درکت کنم..
صدای تک بوق قطع تماس و که شنیدم.. سرم و با نهایت درموندگی از روی فرمون بلند کردم و نفس حبس مونده توی سینه ام و بیرون فرستادم.
– من همین الآنشم.. دارم درکت می کنم درین.. انگار خدا.. خیلی زودتر از اون چیزی که من و تو فکرش و می کردیم.. داره تقاص کارایی که باهات کردم و ازم پس می گیره.. پس خوشحال باش.. منم مثل تو.. دقیقاً از همون جایی ضربه خوردم که.. حتی احتمالشم نمی دادم..
*
ماشین و کنار اون جاده سوت و کور اطراف شهری که لوکیشن کوروش بود نگه داشتم و پیاده شدم.. ماشین کوروش اون سمت جاده پارک شده بود ولی کسی توش نبود..
با کمک نور ماشین چشمم به اون کانکسی که چند متر جلوتر بود و از پنجره هاش می تونستم چراغ های روشنش و تشخیص بدم خورد..
نمی فهمیدم دلیلش برای اومدن تو همچین جایی چیه اونم وقتی به قول خودش هیچ احتیاجی به سوراخ موش یا فرار از دست من نداشت..
شایدم همه اینا فقط یه تله بود تا من و به این جا بکشونه و اصلاً قرار نبود که با کوروش رو به رو بشم.. نمی دونستم دیگه چه خوابی برام دیده.. ولی لزومی هم نداشت با خودم چیزی ببرم تا وقتی احتیاج شد از خودم دفاع کنم یا باهاش حرصم و سر کوروش خالی کنم..
حکم آدمی رو داشتم که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره و انگیزه ای هم برای حفظ جونش تو وجودش نیست.. اصلاً چه بهتر که همه چیز همین جا تموم بشه تا من.. یه بار دیگه.. با درین چشم تو چشم نشم..
چون می دونستم اگه زنده بمونم.. تحت هر شرایطی.. دوباره همه تلاشم و می کنم تا اون دختر مال من بشه.. حتی اگه تبدیل بشم به یه آدم آس و پاسی که.. هیچ قدرتی تو دستاش نیست..
کتم و درآوردم و انداختم تو ماشین و با دستایی که تو جیب شلوارم فرو رفته بود.. بی انگیزه و ناامید راه افتادم سمت اون کانکس.
بعد از حرف زدن با درین.. بعد از شنیدن حرف های پر از تاسفش.. حتی دیگه خشم و عصبانیتم از کوروش هم فروکش کرده بود و حالا دیگه داشتم به این نتیجه می رسیدم که اومدنم به این جا هیچ فایده ای نداره.. وقتی بارها پیش خودم اقرار کردم تنها انگیزه من برای زندگی.. درینه..
وقتی از مدت ها قبل فهمیدم انقدری برام ارزش داره که با هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای نمی تونم مقایسه اش کنم.. چه برسه به پول و شرکت و دارایی هایی که میاد و می ره..
ولی دیگه اومده بودم و اون مراسم هم تا الآن بهم خورده بود پس.. دیگه کاری از دستم برنمی اومد.. تا وقتی که بخوام یه بار دیگه خودم و جمع و جور کنم و برم سراغش..
به ورودی کانکس که رسیدم.. قبل از این که بخوام در بزنم یا کوروش و صدا کنم.. خودش در و باز کرد و با روی خوش و نیشی که تا بناگوشش باز شده بود گفت:
– بــــــه! رفیق قدیمی.. خوش اومدی برادر.. بیا تو!
در و تا آخر باز کرد و خودشم کنار رفت تا رد شم.. منم بدون این که عجله ای داشته باشم برای زودتر تموم شدن این شب جهنمی.. راه افتادم داخل کانکسی که بر خلاف تصورم چیز زیادی توش نبود که بخواد تبدیل به یه محل برای زندگی بشه..
چرخیدم سمت کوروش که در و بست و نزدیکم شد.. بدون هیچ حرفی فقط داشتیم به هم نگاه می کردیم.. مطمئناً اون منتظر شنیدن حرف های من بود و من.. به کل لال شده بودم..
فقط داشتم به چهره آدمی نگاه می کردم که بیش از حد برام غریبه بود و در نهایت بهت و حیرت.. انگار که اولین بار بود داشتم می دیدمش..
انگار.. اون بخشی از حافظه ام که مربوط به کوروش و نحوه آشناییمون و استخدامش توی شرکت می شد.. به کل از بین رفته بود و حالا باید این آدم جدیدی که رو به روم قرار گرفته بود و.. از اول می شناختم..
چقدر ساده بودم که فکر می کردم فقط منم که بلدم از این کارا بکنم و.. در آن واحد با دو تا چهره کاملاً متضاد و متفاوت زندگی کنم.. نگو آدمای زیادی دور و برم بودن که همچین خصوصیتی داشتن..
وقتی دید نه حرکتی ازم سر می زنه و نه تمایلی به حرف زدن دارم.. از رو پاکت سیگاری که لبه پنجره کانکس گذاشته بود.. دو نخ سیگار درآورد و جفتش و همزمان روشن کرد و یکیش و گرفت سمتم..
منم دستش و رد نکردم و مشغول پک زدن به سیگاری شدم که رفیق دیروز و دشمن امروزم برام روشن کرده بود.. تا این که بالاخره خودش شروع کرد و پرسید:
– اوضاع شرکت.. خیلی بهم ریخته اس نه؟
بازدمم و همراه با دود سیگار بیرون فرستادم و گفتم:
– انتظار چیز دیگه ای رو داشتی؟
– انتظار بیشتر از این و داشتم.. ولی باز خوب جمعش کردی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.