دو قطره اشک از چشماش پایین ریخت و سرش و به چپ و راست تکون داد..
– من.. نمی دونستم! اون موقع هیچ کدوممون هیچی نمی دونستیم. فقط می خواستیم یه جوری خودمون و خالی کنیم.. فقط می خواستیم وجدانمون راحت باشه و بگیم.. ما هم یه کاری کردیم.. نذاشتیم خون اون بچه رو زمین بمونه.. ما هم بلدیم یه جاهایی زورمون و به آدم هایی که به خاطر پول و موقعیتشون فکر می کنن هر کاری ازشون بر میاد.. نشون بدیم.
پوزخندی زدم و با تلخی گفتم:
– تو همچین آدمی نبودی.. همین الآنشم نیستی! اون عوضی اینا رو تو گوشت خونده!
– کوروش فقط چشم من و باز کرد.. همین! وقتی دید انقدر رو نمردنت.. پافشاری می کنم گفت باشه.. نمی کشیمش.. ولی کاری می کنم به خاک سیاه بشینه.. گفت اینم از رگ و ریشه اون عوضیه.. که تمام این سال ها.. وقتی ما داشتیم تو بدبختی دست و پا می زدیم و بعضی وقتا فقط می تونستیم با چایی شیرین خودمون و سیر نگه داریم.. بهترین زندگی رو داشت.. نمی گم اگه آیدین بود.. ما هم خوشبخت می شدیم.. ولی حداقل.. خانواده امون این جوری لت و پار نمی شد که هیچ کس ندونه باید چی کار کنه.. حداقل بذار یه کمم.. اونا بفهمن بدبختی یعنی چی.. بی پولی و بی کس و کاری یعنی چی.. بذار به جایی برسن که حتی نتونن از دست آدمی که این بلا رو سرشون آورده شکایت کنن.. درست مثل ما که این همه سال ساکت موندیم چون قدرت شکایت کردن نداشتیم! چون می دونستیم صدامون به هیچ جا نمی رسه و کسی اصلاً ما رو داخل آدم حساب نمی کنه.. انقدر گفت تا بالاخره راضیم کرد که به عنوان کارمند.. تو شرکتت استخدام بشه و انقدری اعتمادت و جلب کنه.. که بتونه به وقتش.. زیر پات و خالی کنه! دیگه به من کاری نداشت.. خودش باید این کار و انجام می داد و تا یه جایی هم موفق شد.. ولی فهمید به همین راحتی هم نیست.. گفت این یارو خیلی تیزه.. خیلی حواس جمعه.. گفت مهلت زیرآبی رفتن و به هیچ کس نمی ده و منم اگه یکی دو بار دیگه اشتباه کنم.. بهم شک می کنه. من طبق معمول.. زود جا زدم.. گفتم ولش کن.. بذار زندگیش و بکنه.. شاید همه اینا یه نشونه اس که ما نباید این کار و بکنیم.. کوروش هم داشت نرم می شد..
خندید و گفت:
– ازت خیلی خوشش اومده بود.. می گفت خیلی با عرضه اس.. خیلی با معرفته.. می گفت این همه سال.. هرجا کار کردم مثل این بهم میدون ندادن.. می گفت ازم کوچیکتره ولی.. خیلی از چم و خم کار و کاسبی رو اون به من یاد داد.. می گفت کاش پسر اون آدم نبود.. وگرنه رفقای خوبی برای هم می شدیم.
نگاه پر از خشمش و دوخت به صورتم..
– انقدر تعریف می کرد که ندیده و نشناخته ازت خوشم اومده بود.. می گفتم اگه واقعاً.. انقدری که کوروش می گه.. آدم خوبی باشه.. حیفه که جای اون پدر.. تاوان پس بده.. بذار همین جوری خوب بمونه.. کوروش هم با من هم نظر شد.. گفت من که بیکارم.. تا این سن.. علی رغم اون همه سگ دو زدن.. هنوز هیچی برای خودم ندارم.. به هیچ جا نرسیدم.. شاید کار کردن با این آدم یه شانس باشه برام.
شونه ای بالا انداخت و ادامه داد:
– می بینی.. ما منصرف شدیم.. از خون برادرم گذشتیم.. اون لحظه ای که فهمیدیم تو نمی تونی آدم بده این قصه باشی و حیفه به جای یکی دیگه قصاص بشی گذشتیم. ولی تو نذاشتی.. توی عوضی نذاشتی همه چیز همون جا تموم بشه و هیچ کس آسیب نبینه.. یه روز کوروش بهم زنگ زد.. عصبانی.. داغون.. گفت اشتباه کردم.. گفت اینم پسر همون پفیوزه.. گفت یه روی دیگه داره که من ندیده بودمش.. گفت یکی از دوستام و گذاشتم تعقیبش کنه.. یه روز از آسایشگاهی که مادرت توش بستریه سر درآورده.. یه روز از خونه ات.. یه روز از دانشگاهت.. یه روز از هتل.. بعدشم که اصرار داشتی.. قرارهای کاریت و.. حتماً تو همون هتلی که من توش کار می کنم بذاری و اون جا بود که فهمیدیم.. تو هم دنبال منی! دلیلشم که واسه ما مشخص بود.. طبق حدسیاتمون.. مادرم معشوقه بابات بود.. مادرت این و فهمیده و تو هم می خواستی.. تلافی کار مادرم و سرم دربیاری. همین که اول از آسایشگاه شروع کردی و بعد به من رسیدی.. دستت و رو کرد! چون.. مسیر خودمونم دقیقاً همین شکلی بود..
خشم توی نگاهش.. حالا دیگه به حسرت تبدیل شده بود.. حسرتی که خیلی راحت می تونستم حسش کنم چون.. مشابهش توی وجود خودمم بود..
حسرتی که شبانه روز تو گوشم می گفت کاش زمان به عقب برمی گشت.. به اون روزی که درین و برای اولین بار توی هتل دیدمش..
کاش همون شب.. همه چیز و بهش می گفتم.. کاش با حرف زدن.. همه چیز و بین خودمون حل می کردیم..
شاید اون شب اگه.. من می فهمیدم که توی اون اتفاق درین برادرش و از دست داده.. بیخیال این انتقام کوفتی می شدم..
شاید اگه درین می فهمید.. مادرش معشوقه بابام نبوده و.. با کاراش.. باعث مرگ خواهر و مادرم شده.. از خون برادرش می گذشت..
ولی هیچ کدوم از این اتفاقا نیفتاد و.. کار به جایی رسید که ما این شکلی رو به روی هم قرار بگیریم و هر کدوم به یه شکل.. تو شعله های آتیشی که پدر و مادرمون روشن کردن.. بسوزیم!
نزدیکم شد و رو به روم نشست.. با نگاهی که هیچ حس آشنایی بهم نمی داد.. این نگاه درین من نبود.. من این آدم و.. نمی شناختم..
– از اون جا به بعد.. دیگه تموم شد! عذاب وجدان و دلرحمی و گذشت.. تموم شد! کاری کردی یه دور دیگه.. عزممون و جزم کنیم.. واسه گر گرفتن اون آتیشی که داشت خاموش می شد.. ولی تو نذاشتی! حالا دیگه خودمم می خواستم وارد عمل بشم.. کوروش طبق معمول مخالفت کرد.. گفت تو دخالت نکن.. این آدم ثابت کرد چه پست فطرتیه.. پس هر کاری ازش برمیاد.. ولی من کوتاه نیومدم. گفتم مگه نگفتی خیلی حواس جمعه؟ مگه نگفتی نمی تونی زیرآبش و تو شرکت بزنی و کاری کنی که نفهمه؟ خب.. من می شم یه عامل برای حواس پرتیش. گفت نه که نه! نمی ذارم.. اصلاً خودم کارش و تموم می کنم تا به هدف کوفتیش نرسه. برای این که این کار و نکنه.. قبول کردم. بهش قول دادم که اون شب اصلاً تو هتل نمونم و زودتر برم خونه که تو وقتی اومدی من و نبینی. ولی دور از چشم کوروش.. منم وارد این بازی شدم..
خنده تلخی کرد و با لحن عصبی غرید:
– تو اون شب فکر کردی.. من سوژه اتم که مدام زیر نظرم داشتی و ریز به ریز حرکاتم و رصد می کردی و از هر طریقی که می تونستی.. سر حرف و باز می کردی.. غافل از این که تو.. از خیلی قبل تر.. تارگت من بودی!
سرش و پایین انداخت و با انگشت.. کف زمین یه دایره بزرگ فرضی کشید..
– همیشه این و توی ذهنم می کشیدم.. یه دایره قرمز..
یکی دایره کوچیک تر وسطش کشید..
– یه دایره سفید.. دوباره یه قرمز.. یه سفید..
اینبار انگشتش و تو مرکز دایره نگه داشت..
– تا می رسیدم به این نقطه قرمز..
چند ضربه به اون نقطه زد و سرش و بالا گرفت..
– تو این جا بودی.. درست وسط این نقطه.. تو ذهنم بارها و بارها نشونه گیری کردم و هربار.. تیرم درست خورده رو همین نقطه.. همین جایی که تو وایستادی.. خیلی جاها دستم لرزید.. خیلی جاها پام لرزید.. خیلی جاها..
بغض کرد و با چشمای پر شده ادامه داد:
– دلم لرزید! ولی.. ولی خودت نخواستی که از مرکز اون دایره بیرون بری و منم.. نتونستم تارگتم و از روت بردارم.. نذاشتی که بردارم!
حالا دیگه چشمای منم پر شده بود و تصویر درین برام تار بود.. چقدر دلم می خواست همین جا.. تو همین لحظه بغلش کنم و جفتمون یه دل سیر تو بغل هم زار بزنیم..
ولی در عین حال می دونستم که از این به بعد.. دیگه همه چیز توی این رابطه محاله.. در واقع.. اصلاً رابطه ای نیست که بخواد.. من و وادار به همچین کاری بکنه!
بعد از چند ثانیه خیره شدن تو چشمای خیسم که با یه کم دقت می تونست.. شدت درموندگی و عجزم و از توشون بخونه.. روش و برگردوند و با یه نفس عمیق.. دوباره به خودش مسلط شد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
می تونم به حرعت بگم که 300 پارت اشتباه کردم که خوندم//
جوجه رو آخر پاییز می شمارند
.
.
.
.
.
فعلا دارم خودمو با این جمله گول می زنم تا ببینم آخرش چی میشه آیا نویسنده به خاطر این رمان و خودم به خاطر خوندن این رمان فحش می خوریم یا نه 😬
دوستان متفکر این رمان درحال تایپ نیست پی دی افش کامل اومده دو ساله و پولیه
فک کنم کوروش به دروغ گفته که این حرفا و درین به میران بزنه که خوردش کنه چون تو ذهنش هیچی از این اتفاق نقشه و…. نداشتیم
خواننده های محترم اینقدر عصبی نباشید و این قدر هم سعی نکنین دلیل و برهان منطقی برای این پارتهای اخیر پیدا کنید چون دلیل منظم و پیوسته ایی یافت نمیکنیم به این دلیل که نویسنده محترم یه سنگی انداخته داخل چاه که صد نفر هم نمیتونن درش بیاورند! فقط نویسنده باید اصلاحیه بزند و نظر به جا و منطقی این همه خواننده دنبال کننده رو جدی بگیره، در غیر این صورت دور از جناب نویسنده هر کس که نداند که نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند!
قشنگ معلومه وسطش نویسنده اومده داستانو عوض کرده اگه درین از اول میدونست چرا با خودش که داشت حرف میزد و احساسش الان این ادمی که اینجاست نبود اونجا که دیگه فقط خودش بود
الان چی مثلا با خودش اون موقع اونجوری حرف میزده ما رو داشته گول میزده؟ رمان نمیتونه اینجوری باشه متاسفم
دوستان قبول کنید این تغییر مسیر رمان اصلا منطقی نیست. حالا هرچقدر هم که نویسنده هی توضیح بده و سعی کنه توجیهش کنه و ماله بکشه!
کلی گاف داده توی پارتهای گذشته! از زبون درین روایت کرده داستان رو! افکار درین رو نوشته و توی هیچکدوم از افکارش همچین چیزایی نبوده!
منطقیه بهنظرتون واقعا؟!
یهبار برید یهنگاه سرسری به پارتهای قبلی بندازید و اگه من غلط میگم، بیاید دیسلایک بزنید همه!
ولی درکل اگه اینجوری هم باشه، درین خیلی شخصیت شیطانی و کثیفی داره و لایق میران نیست.
هرچه نویسنده این پارت های نامُرتَبِت رو ادامه میده اشکالهای بیشتری رو میشه! این درینی که اینقدر فعلأ شجاعِ داستان جلوه کرده یعنی از همه چیزش و علی الخصوص آبروش گذشته بود که وارد ماجرای میران شد، پس چرا اینقدر از ترس آبرو در داستان میترسید چرا از ارائه اون فیلم ،مرگ رو حس میکرد، چرا تو بدترین شرایط که میران اون رو عین برده به کار میبرد این حد از فلاکت رو ادامه داد ، خب درین که همه چیز رو میدونست دلیل نداشت این همه به لجن کشیده بشه، اگر درین با نقشه وارد شده بود این همه تناقض در این پارت های اخیر مشاهده نمیکردیم چون انتقام در یک لحظه طلایی انجام میشد و این همه گیر کردن در ماجرا نداشت!
نویسنده عزیز با خواننده ها هم عقیده باش، این همه مخاطب از روند عجیب داستان انتقاد کردند ، پس به جاست تجدید نظر کنید.
قول داده بودم به خودم تا ته این تصمیم یکباره نویسنده چیزی ننویسم. اما تناقض رسماً کفری میکنه منو. چند حالت داره قضیه:
1- درین یه دختر ساده و معصوم و ستم کشیده از روزگاره، به میرانی که برای اولین بار براش غیرت به خرج داده، نگرانش شده، محبت بهش کرده، علاقه مند شده. لحظهای که دیده میران در مرز فروپاشی عصبی قرار داره باهاش همراه شده، جسم و روحش رو باهاش شریک شده تا حال میرانی که عاشقشه رو خوب کنه، صبح فردا اون میران دیگه وجود نداره. این بار هم درین یه موجود بدبخت بازی خورده شده که حالا اسیر فیلم و تهدیدات میرانه. همین از آدم به انتهای خط رسیده گرگ ساخته برای پاره پاره کردن میران. با این داستان، برنامه از قبل داشتن درین رو هواست.
2- درین یه هوش سیاه کامله، یه بازیگر که حتی میتونه به صورت آگاهانه ضمیر ناخودآگاه خودش رو هم فریب بده که همیچین سریالی رو تو ذهنش بازی کنه و برای نابود کردن میرانی که دیده قصد نابود کردن خودش و مادر علیلش رو داره جلو بره. اینکه هیچ اشاره ذهنی به خودش (ما از دید اول شخص داریم داستان رو میخونیم) از نقشه اصلی نکنه یه در حد خدا!! کنترل روی ذهن داشتن. هیچ جاسوسی که 30 سال دوره دیده باشه هم اینهمه کنترل ذهنی نداره. یه همچین جاسوسی حواسش هست درگیر نشه و مخصوصاً آتو دست طرف مقابل نده. پس این حجم از اسکل بودن که میران از خودش و این دختره 3 ماه فیلم گرفته و تو رختخواب کشوندتش بعیده. تو این سناریو هیچ جایی برای خودکشی درین نیست، حتی به نیت حواس پرتی میران هم نیست. چون میران بعد از فهمیدن این موضوع کنترلش رو روی درین چند برابر میکنه که دوباره خریت نکنه.
3- جمع این دوتا باهم، یعنی با وجود نقش بازی کردن در حد یک جاسوس کا.گ.ب. باز وا داده و همچین کاری کرده و با میران رابطه داشته که خیلی تناقضه!! خیلی! یعنی این دختره رسماً یه فاحشه حرفهایه
یه احتمال چهارم هم هست. درین یه فاحشه حرفهای تشریف داره. یه چیزی تو مایههای وزیر امور خارجه سابق اسراییل، که از جوانی به عنوان دستیار و سفیر و دیپلمات به کشورهای مختلف میرفته و با مقامات سیاسیشون همخوابه میشه و فیلم تهیه میکرده، که بعداً از این فیلمها سوءاستفاده ببره و کشورها رو تحت فشار بذاره. این البته گذاشته ازش فیلم بگیرند، پسر مردم رو خوب …. خیلی خیلی خوووب بازی داده تا حواس پسره پرت این باشه و عموش پولهای میران رو بالا بکشه. که اگه این باشه همین حرفهای تو کانکس هم یه مشت دروغه، گریههای درین هم دروغه، احتمالاً آفرین و آراد هم دروغ بودند.
در این حالت یه توصیه میشه به میران داشت. خودت رو بکش!! این بهترین کاره. پولت رفته، اعتمادت رفته، عشقت رفته، خانوادهای هم نیست. برمو بمیر با این وضع.
فقط یه فرق با مردن و خودکشی درین داره، مردن درین میران رو عذاب میداد. مردن میران اما، آرامش جیرجیرکها رو هم بهم نمیزنه.
باز اگه نگید این خیلی درگیر شد تو داستان، امیدوارم میران یه جوری خودکشی کنه که آثار کتک خوردنش از کوروش پلیس رو به کوروش و درین به عنوان قاتل برسونه
نه عزیزم. واسه چی خودشو بکشه؟!
همچنین عشقی لیاقت اینو داره که بهخاطرش خودشو بکشه؟
میران قویتر از اونه که با اینضربهی هرچند کاری از پا در بیاد! اون سختتر از اینا رو هم پشت سر گذاشته. مادرش جلوش خودشو آتیش زده. اینهمه سال تنها بوده. بچهی پرورگاهی بوده و …
از پس این یکی هم برمیآد.
یهمدت گیج و سردرگمه اما دوباره از جاش پا میشه
ولی اینوسط، درین خیلی شخصیت ترسناک و خطرناک و کثیف و شیطانیای داره و لایق میران نیست بهنظرم.
آره واقعا درین ی فاحشه ای حرفه ای هستش و بوده دیدین میگه اون روز اولی که منو زیر نظر داشتی حواسم بهت بود ولی اصلا تو کل قضیه بهش اشاره نشده بدبخت میران این وسط صادقانه پیش رفت ولی بچه ها دیدین شبی ک زیر خواب میران شد صبحش ک خودشو پاره کرد نظر میران بیاد و اون واقعیت رو بهش گفت خودشو زخمی کرد با ناخوناش چرا😂😂😂یکی بمن بگه
بچه ها آروم باشین توی همین نقطه تموم نشده اینقد حرص میخورین داستان ادامه داره و درین داره کم کم خود واقعیشو نشون میده چرا نباید باور کنید که ی آدم به ظاهر مظلوم تو باطن مار هفت خطه درینم همینه مگه شبی ک رفت پیش میران و باهاش خوابید میران به زور وادارش کرد ن خودش خواست از اول میران رو میشناخته
خیییییلی مسخره است
مسلما نویسنده یه فرد بیسواد کم سن و ساله که بدون شک یه چیزیم میزنه
خیییییلی مسخره است. بدون شک نویسنده یه چیزی میزنه
رمان داشت خوب پیش میرفت و همهچی درست میشد تا اینکه یهدفعه خانم نویسنده به سرشون زد یههیجانی به داستان بدن و شنلقرمزی ابله قصه یهدفعه گرگ درنده از آب در بیاد!!!
وای چرا من انقدرررر دارم حرص میخورم حالا؟! :)))
نویسنده ما رو چی فرض کردی؟!
چرا به شعور مخاطبت توهین میکنی؟!
چرا واسه خوانندههای رمانت ارزش قائل نیستی؟!
تو افکار و گفتگوهای درونی درین رو از زبون خودش نوشتی توی رمانت!!!! متوجه میشی یعنی چی؟!
صبح اونشبی که میران بهش تجاوز کرد، درین کاملا غافلگیر و شوکه بود وقتی فهمید میران براش نقشه داشته و همهش بازی بوده.
وقتی دستگیر شدهبود و رفت بازداشتگاه چرا به کوروش زنگ نزد؟ چرا مدام به خودش میگفت جز میران هیچکسو نداره؟
چرا مدام توی افکارش خودشو معصوم و بیگناه و فریبخورده میدونست و میرانو گرگ روزگار؟!!!
یهدفعه از خواب پا شدی تصمیم گرفتی مسیر رمانو عوض کنی و درینو آدم باهوش و زرنگی نشون بدی؟!
نه عزیزم! اینچیزا به درین نمیآد! درین احمقو چه به اینغلطا آخه؟! :)))
درین یهدختر احمق سادهلوح نادون رقتانگیزه!
اینشخصیتیه که خودت از اول رمان بهمون نشون دادی!
وایبی که همیشه ازش گرفتم اینه و همیشه هم از شخصیت مزخرفش متنفر بودم و فقط بهخاطر شخصیت میران میخوندم رمانتو.
نمیدونی چرا زنگ نزده به کوروش؟ چون میدونستم ریز به ریز کارهاش توسط میران رصد میشه و نمیخواست میران از رابطه اش با کوروش بویی ببره!
در ضمن خود درین هم اعتراف کرد که میخواست یه عاملی باشه برای حواس پرتی میران تا کوروش بتونه زیر آبش رو بزنه!
عزیزم آخه اگه از دید سوم شخص یا دانای کل روایت میکرد رمان رو هیچمشکلی وجود نداشت و هیچ تناقضی نمیموند و همهچی قابلباور بود.
ولی ایشون خیلیوقتها از زبون درین (اول شخص) رمان رو نوشته. حتی افکار و گفتگوهای درونی درین رو هم نوشته و توی هیچکدوم از افکارش هیچسرنخ و نشونهای نبود که ما متوجه بشیم درین هم ممکنه یه نقشهای داشتهباشه و داره میران رو بازی میده.
درین حتی توی افکارش هم خودش رو معصوم و ساده و فریبخورده میدونست و میران رو مار هفتخط و گرگ روزگار!
خب اینا غیرمنطقی نیست بهنظرت؟!
مگه میران میتونست افکار درین رو هم بخونه؟! نه! پس چرا درین حتی توی افکارشم همچنین چیزایی را نگفت و خودشو پاک و معصوم میدونست؟!
دلیل این دیسلایکها رو درک نمیکنم حقیقتا!
اره واقعا رمان اگه سوم شخص نوشته میشد همه چی الان اوکی بود و با عقل جور در میومد
ولی الان احمقااانه است