رمان تارگت پارت 308 - رمان دونی

 

 

 

 

سرش و به سمتم برگردوند و با ذوقی که مثلاً می خواست هیجان منم بالا ببره و در واقع هیچ تاثیری روم نداشت ادامه داد:

– با این پولا کار و کاسبی خودمون و راه میندازیم درین.. دیگه لازم نیست واسه هیچ خری کار کنیم.. حالا که دیگه راه و چاه و یاد گرفتم.. می دونم باید چی کار کنم.. از هیچی می رسونمت به همه چی.. همه عقده هایی که جفتمون تا این سن داشتیم و برطرف می کنم. از حالا به بعد واقعاً می شم عموت.. همون تکیه گاهی که لازم داشتی.. باشه قبول تا الآن کم کاری کردم ولی.. از این به بعد دیگه فقط خودمون دوتاییم که باید به داد هم برسیم. باید واسه یه بارم که شده تو زندگیمون یه نفس راحت بکشیم.. تو همه چیز و بسپر به من.. خواهش می کنم حداقل این دفعه بسپرش به من.. همه چیز و برات قشنگ می کنم.. قول می دم!

به همه چیز فکر کردم.. به همه حرف هایی که کوروش زد فکر کردم و یه تصویر توی ذهنم به وجود آوردم تا شاید واقعاً حالم باهاش خوب بشه.. تا شاید منم انگیزه بگیرم برای ادامه زندگیم و این فکرای آشفته ای که داشت مغزم و سوراخ می کرد از سرم بیرون بره..

ولی نشد.. هیچ فایده ای نداشت و اصلاً.. هیچ لذتی از دیدن اون تصویر نمی بردم.. واسه همین.. با همون حالی که انگار لبه باریک یه دیوار وایستاده بودم و باید یه قدم دیگه برمی داشتم تا یه طرف بیفتم و خیال خودم و راحت کنم.. لب زدم:

– ولی این جوری که دل من.. خنک نمی شه!

کوروش پوف کلافه ای کشید و همونطور که سرعتش و بیشتر می کرد گفت:

– خیله خب.. بگو دلت چه جوری خنک می شه! اگه عین همون کار و نکنم نامردم!

ساکت شدم و از پنجره ماشین به بیرون خیره شدم.. هنور خودمم نمی دونستم چی می خوام.. یا دلم واقعاً چه جوری خنک می شه..

ولی از یه چیزی اطمینان داشتم.. این که دوست نداشتم دیگه از کوروش کمک بگیرم و اگه قرار بود کاری بکنم ترجیح می دادم خودم انجامش بدم.. ولی هنوز.. مطمئن نبودم چی کار..

 

 

 

تموم طول راه.. تا وقتی به شهر برسیم داشتم فکر می کردم.. عین آدم های به ته خط رسیده.. عین آدم هایی که دیگه هیچی برای از دست دادن ندارن فکر می کردم..

من باید اول به میران.. بعد به کوروش و شایدم خودم.. ثابت می کردم که دیگه چیزی به اسم زندگی برای من وجود نداره.. که بخوام به خاطر نگه داشتنش تلاش کنم.

میران باید عمیق تر درک می کرد که چه بلایی سر من آورده و قرار نیست به همین راحتی.. با بالا کشیدن مبلغ چندتا از قرارداداش.. آسیبی که به روح و روان من زده جبران بشه.

کوروش هم همینطور.. اونم لازم بود بفهمه که این آتیش انتقام.. چی به روز من آورده و نباید انتظار داشته باشه که با خیال راحت.. یه زندگی جدید واسه خودم بسازم.. جوری که انگار آب از آب تکون نخورده..

حالم داشت رفته رفته بدتر می شد.. انقدری که چیزی نمونده بود برای خالی کردن خودم از این حجمی که توی وجودم حس می کردم و مدام بزرگ تر می شد جیغ بزنم..

ولی به زور خودم و کنترل کردم.. باید اول از شر کوروش که تازه فهمیده بود یه نسبت فامیلی با من داره و بعد از حرفای میران و خودم.. به رگ غیرتش برخورده بود خلاص می شدم.. تا بیخودی به پر و پام نپیچه.. بعدش.. می دونستم باید چی کار کنم!

واسه همین یه کم خودم و آروم نگه داشتم و به محض دیدن اولین داروخونه که از پشت در شیشه ایش می تونستم تشخیص بدم زیادی بزرگ و شلوغه و کوروش اگه بره تو یه ربع بیست دقیقه ای زمان می بره تا بیاد بیرون و من وقت کافی برای قال گذاشتنش دارم گفتم:

– این جا نگه دار!

سریع راهنما زد و ماشین و کشید کنار.. منم به شکل نمایشی دست بردم کمربندم و باز کنم که پرسید:

– چی می خوای؟

بدون این که نگاهش کنم جواب دادم:

– مسکن.. هرچی تو خونه داشتم خوردم.. چیزی هم همراهم نیست.. سرم داره می ترکه!

 

 

 

 

گفتم و بلافاصله پشیمون شدم که چرا اسم یه داروی تخصصی تر و نیاوردم.. می ترسیدم یهو بگه مسکن تو ماشین دارم ولی خدا رو شکر به اون جا نکشید و کمربندش و باز کرد..

– بشین خودم می رم! فقط جا پارک نیست.. ماشین و دوبله نگه داشتم.. افسر اومد بشین یه کم برو جلوتر.. من خودم میام..

سرسری باشه ای پروندم و منتظر موندم تا پیاده بشه و بره توی داروخونه.. همینکه از پشت شیشه دیدمش که توی صف وایستاده و دیدی به سمت من نداره.. پیاده شدم و با قدم های بلند و شتابزده.. خودم و رسوندم به اون سمت خیابون..

نگاه هراسونم هنوز به داروخونه بود که به محض نگه داشتن اولین تاکسی سوارش شدم و ازش خواستم سریع تر حرکت کنه..

تا لحظه آخر که از اون خیابون بیرون بریم از شیشه عقب ماشین داشتم ماشین کوروش و نگاه می کردم و همین که دیدم هنوز چراغاش روشن نشده و کوروش نفهمیده که من غیبم زده.. نفس حبس مونده توی سینه ام و با خیال راحت بیرون فرستادم.

گوشیم و خاموش کردم و بعد از دادن آدرس به راننده سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم.. حالا دیگه وقت اجرای نقشه خودم بود که برای عملی کردنش به هیچ کس دیگه ای احتیاج نداشتم..

وقتش بود که هم به میران هم به کوروش.. هم به خودم بفهمونم که برنده واقعی کیه..

این شبِ زیادی کش اومده.. بالاخره تموم می شد.. ولی اون جوری که من می خواستم.. اون جوری که.. من دلم خنک می شد..

×××××

بهوش بودم.. ولی چشمام هنوز بسته بود.. صدای حرف زدن دو نفر و می شنیدم.. ولی نمی تونستم تشخیص بدم که چی می گن..

نقطه نقطه بدن و صورتم درد می کرد و طول کشید تا یادم اومد این دردا به خاطر چیه.. که الآن کجام و این دو نفری که دارن یه سره بالا سرم حرف می زنن کی ان و با من چی کار دارن!

کم کم ذهنم داشت باز می شد و خاطرات امشب و حقایق عجیبی که آشکار شد و حرف های تلخ درین.. یه بار دیگه تو سرم مرور شد..

 

 

 

 

کاش خواب بود.. کاش می تونستم مطمئن باشم که همه اش و توی خواب دیدم.. ولی بوی آهن زنگ زده ای که از دیوارهای این کانکس به مشامم می خورد.. بهم فهموند که هنوز همون جام و هیچ کدوم از اتفاقاتی که این تو افتاد زایده فکر و خیال نبوده..

نمی دونستم هدفشون چیه.. قراره تا کی این جا بمونم و این دو نفر تا کجا ماموریت دارن که به آش و لاش کردن منی که هیچ مقاومتی در برابر مشت و لگداشون نداشتم ادامه بدن..

ولی جدا از دردی که با کوچیکترین حرکت به جونم می افتاد.. هیچ انگیزه ای هم برای بلند شدن و بیرون زدن از این خراب شده نداشتم و ترجیح می دادم همه چیز همین جا تموم بشه.. هرچند می دونستم کوروش.. ترسو تر از اینه که بذاره یه جنازه رو دستش بمونه..

نمی دونم چقدر گذشته بود.. احساس می کردم دوباره هوش و حواسم داره می ره و بیهوش می شم که انگار اون دو نفر یه کم نزدیک تر شدن..

حالا دیگه صداهاشون برام واضح تر شده بود و مکالمه پر از هول و هراسشون و می شنیدم:

– بابا بیا بریم.. ولش کن این و.. یه بار کتکش زدیم بیهوش شد دیگه..

– کوروش گفت تا صبح!

– گور بابای کوروش.. اصلاً تو می دونی این کیه؟

– نه کیه مگه؟

– رئیس شرکتیه که داداشم توش کار می کنه.. من خودم چند بار دیدمش.. طرف از اون کله گنده هاس.. سر پا شه و بفهمه ما این بلا رو سرش آوردیم دمار از روزگارمون درمیاره ها.. همیشه که قرار نیست همین جا بمونه!

اگه جا داشت همون جا با صدای بلند قهقهه می زدم.. یه خنده بلند و البته.. عصبی!

کارم به کجا کشیده بود که کوروش.. فک و فامیل پرسنل خودم و آورده بود تا کتکم بزنن!

دلم می خواست چشمام و باز کنم تا بفهمن همین الآنم کارشون تموم شده و دیر یا زود پیداشون می کنم.. ولی گذاشتم فکر کنن که تونستن از دستم قسر در برن!

اون یکی که تا الآن داشت مقاومت می کرد.. انگار با این حرف ترسید که گفت:

– اگه بریم جواب کوروش و چی بدیم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهان pdf از سپیده شهریور

  خلاصه رمان :   ماهک زنی کم سن و بیوه که در ازدواج قبلی خود توسط شوهرش مورد آزار جنسی قرار گرفته. و حالا مردی به اسم شاهان به زور تهدید میخواد ماهک رو صیغه ی خودش کنه تا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x