– می گیم بیهوش شد ما هم ترسیدیم بمیره ولش کردیم اومدیم..
– خیله خب اگه این جوریه بریم زودتر.. پولم که گرفتیم.. من دیگه حوصله دردسر بیشتر ندارم!
به دقیقه نکشید که سریع زدن از کانکس بیرون و منم همین که صدای روشن شدن و بعد دور شدن ماشینشون و شنیدم چشمام و باز کردم..
خسته بودم.. ولی عجیب بود که این خستگی رو.. بیشتر از تن له و لورده شده ام.. توی روح و روانم حس می کردم و بعید می دونستم که حالا حالاها بتونم ازش خلاص بشم.
فکر اتفاقات امشب و حرف های درین از یه طرف.. فکر بلایی که توی شرکت سرم اومده و احتمالاً بدجوری خرم و می گیره از طرف دیگه و بدتر از همه اشون.. این صدایی که یه سره داشت می گفت «حالا چی می شه؟ اگه دیگه درین و نبینی چه غلطی می خوای بکنی؟» داشت عین دریل مغزم و سوراخ می کرد.
چاره ای نبود.. تا ابد که نمی تونستم این جا بمونم.. بالاخره باید به نکبتی که اسم زندگی رو یدک می کشید برمی گشتم و دوباره خودم و پیدا می کردم..
می دونستم راه زیادی پیش رومه برای درست کردن همه چیز.. از همه مهم تر یه بار دیگه برگردوندن درین به زندگیم که اصلی ترین هدفم بود.. واسه همین بعد از امشب.. دوباره باید با تمام قوا شروع می کردم تا از اول خودم و بسازم..
باید این میران ویران شده ای که تا همین چند وقت پیش حس می کرد توی زندگیش هیچی برای از دست دادن نداره رو.. جوری سر پا می کردم و بهش انگیزه می دادم.. تا پر قدرت تر از قبل برمی گشتم پیش تنها آدمِ این دنیا.. که تونسته بود.. قلبم و بلرزونه!
با بدبختی از روی زمین بلند شدم و لنگون لنگون خودم و به در رسوندم.. بیرون کانکس یه کم با تکیه به دیواره اش وایستادم و بعد از چند تا نفس عمیق راه افتادم سمت ماشین..
از صندوق عقب.. یه بطری آب برداشتم و بعد از این که چند قلپ ازش خوردم.. مشغول تمیز کردن خون های سر و صورتم شدم..
احتمالاً از ترس.. یا هر چیز دیگه ای مراعاتم و کرده بودن و تا جایی که خودم چک کردم.. استخون شکسته ای تو بدنم پیدا نکردم.. هرچی بود کبودی و کوفتگی بود که زود حل می شد!
اوضاعم که یه کم رو به راه تر شد.. نشستم پشت فرمون و حرکت کردم.. نمی دونستم این حس از همون چیزی که توی وجودمه و خودم اسمش و عشق گذاشتم نشئت می گیره یا نه ولی.. عجیب حس می کردم بیشتر از خودم.. دلم می خواد از حال و روز درین با خبر بشم..
نگاه آخری که موقع بیرون رفتن از کانکس بهم انداخت.. اصلاً شبیه نگاه یه آدم برنده که به هدفش رسیده نبود و منی که چندین ماه با فکر انتقام سر کرده بودم.. خیلی خوب می فهمیدم که حتی بعد از زدن حرف هاش.. به اون نقطه آرامش نرسیده..
اگه می دونستم فایده داره.. شده حتی با زور تهدید به جای خونه خودم می رفتم در خونه اش و ازش می خواستم بیاد پایین تا ببینمش..
ولی این آدم به پوچی رسیده ای که من امشب دیدم.. تا همین الآن هم من و تهدیدام و به زور تحمل کرده بود تا برای کوروش زمان بخره و از این به بعد.. دیگه هیچ کس و هیچ چیز نمی تونست مجبورش کنه کار خلاف میلش و انجام بده..
نمی دونم چقدر از مسیر و با همین فکرا درگیر بودم و با خودم کلنجار رفتم.. ولی دیگه داشتم کم می آوردم و چیزی نمونده بود از شدت حواس پرتی ماشین و بکوبم یه جا..
واسه همین اول ضبط و روشن کردم و صداش و تا آخر بالا بردم.. بعد از تو داشبورد بسته سیگارم و برداشتم و یه نخش و گذاشتم بین لبام..
همون لحظه متن آهنگ شروع شد و من با فکر این که حتی ضبط ماشینمم داره فکرای توی سرم و به زبون میاره.. پوزخندی رو لبم نشست..
..دستت و ول می کنم اگه می تونی برو..
..یه قدم تجربه کن بی من این آینده رو..
..بعد من هرکی بیاد من ازش عاشق ترم..
..بعد من هرکی بیاد من ازت نمی گذرم..
پوزخند هنوز رو لبم بود و همونطور که به سیگارم فندک می زدم زیر لب تکرار کردم:
– بعد من هرکی بیاد من ازت نمی گذرم!
..تو نمی تونی بری وقتی عاشقی هنوز..
..هرچی از تو بشنوه به خودم گفتی یه روز..
..زندگی کردم تو رو تا نگاه آخرت..
..من همین نزدیکیام یه قدم پشت سرت..
پشت چراغ قرمز بودم و واسه چند ثانیه چشمام و بستم.. که پشت پلک های بسته شده ام.. تصویر دختری ظاهر شد که امشب.. هم عشقش به من و بارها و بارها اعتراف کرد.. هم این حقیقت تلخ و که دیگه چیزی از اون عشق نمونده.. منم عین هر دفعه.. اولی رو باور کردم و.. دومی رو نه!
..بعد من هرکی بیاد باید از من بگذره..
..تا کجا باید بری تا من و یادت بره..
..رفتنت عذابته خاطراتت با کیه..
..هرچی تجربه کنی بعد من تکراریه..
درین فقط خیال می کرد که همه چیز تو همین نقطه تموم شده و حتی اگه من سراغش نرم.. می تونه من و از فکرش بندازه بیرون..
ما شاید.. یه جورایی برای هم مثل یه نفرین شده بودیم و چاره ای جز این که تا آخر عمر این حسی که نسبت به همدیگه داریم و توی وجودمون حمل کنیم.. نداشتیم!
درین هم الآن داغ بود ولی.. دیر یا زود خودش می فهمه که شدنی نیست.. دیر یا زود خودش می فهمه که عشق اول هر آدمی.. تا ابد تو قلب و جونش.. حک می شه!
..تو نمی تونی بری وقتی عاشقی هنوز..
..هرچی از تو بشنوه به خودم گفتی یه روز..
..زندگی کردم تو رو تا نگاه آخرت..
..من همین نزدیکیام یه قدم پشت سرت..
ماشین و که بردم توی کوچه.. از همون جا با دیدن شلوغی کوچه متعجب شدم.. این ساعت از شب معمولاً این جا پرنده پر نمی زد..
ولی هر چی جلوتر رفتم و فهمیدم این شلوغی.. درست تو محدوده خونه من.. یا حتی درست جلوی خونه منه.. این تعجب جاش و به حیرت و ناباوری داد!
چه خبر شده بود اون جا؟
در حالی که ضربان قلبم تند شده بود و یه حسی بهم نوید بد می داد.. ماشین و همون جا بدون این که دقتی تو پارک کردنش داشته باشم نگه داشتم و پیاده شدم..
نگاهم به خونه بود و چند نفری که سر راهم بودن و کنار زدم و جلو رفتم که صدای یکی از همسایه ها رو از پشت سرم شنیدم:
– آقای محمدی.. نرو خطرناکه.. زنگ زدیم آتیش نشانی.. نگران نباش!
انگار یکی با پتک کوبیده بود توی سرم و مغزم به کل از کار افتاده بود.. اصلاً نتونستم حرف همسایه امون و درک کنم و بفهمم داره چی می گه..
فقط کلمه «آتیش نشانی» چندین و چند بار توی سرم تکرار شد و وادارم کرد که به خودم بیام.. الآن وقت شوکه شدن نبود..
با قدم های بلند.. هراسون رفتم تو خونه.. چشمم و همه جا چرخوندم تا بالاخره فهمیدم اون آتیشی که همسایه ها هم دیدنش.. توی خونه اس نه بیرونش!
آب دهنم و قورت دادم و ناباور به پنجره هایی که خیلی راحت می تونستم از پشتش آتیش گر گرفته رو تشخیص بدم زل زدم و همین که یه کم سرم و چرخوندم.. چشمم به کوروش افتاد که وسط حیاط وایستاده و جفت دستاش روی سرشه..
کوروش این جا چی کار می کرد؟ خودش برام اهمیتی نداشت.. این که از حالا به بعد باید هرجا که کوروش بود چشمم و برای دیدن درین هم می چرخوندم نگرانم کرد..
از قیافه شوکه و مات مونده اش.. مشخص بود که این آتیش سوزی ربطی به ادامه انتقام کوفتیش نداره و اون توش مقصر نیست.. ولی همین که این جا بود.. در آن واحد هزارتا سوال تو سرم ایجاد می کرد..
دیگه درد و کوفتگی های بدنم هیچ اهمیتی نداشت.. فقط به اون اتفاق وحشتناکی که فکر کردن بهش ضربان قلبم و تند کرده بود و نفس هام و به شماره انداخته بود فکر می کردم که دوییدم سمت کوروش و رو به روش وایستادم..
نگاه اونم از ساختمون به من افتاد و ذره ای تغییر تو حالت مبهوت مونده اش ایجاد نشد!
یقه اش و محکم گرفتم و پرسیدم:
– چه خبر شده؟
شوکه و ناباور بود و هیچ حرفی به زبون نیاورد که محکم تکونش دادم و داد کشیدم:
– با توام کوروش.. این جا چه غلطی می کنــــــــی؟
بالاخره با گیجی و درموندگی.. لباش و از هم فاصله داد و لب زد:
– درین!
دستام شل شد و از رو یقه اش پایین افتاد..
– دُ.. درین چی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یه سوال خنده داره اسم دختره دُرین یا دِرین؟
بلاخره باید یکیشون می مرد،زندگیشون به درد نمیخور ،زندگیی ک با کینه و انتقام و نفرت شروع بشع به چه دردی میخوره؟بهتر ک خودشو کشت🚶♀️
آخرش رسید به پیشنهاد و حدسیات من؟! خودش رو آتیش زد وسط خاطرات مادر میران
حالا میران با کله بره داخل وسط شعلهها
گندش بزنن اگه درین بمیره و به میران نرسه😒
دُرین بود؟
من دِرین خوندم تا الان 😥
😐😂
من هم اشکال نداره
اینجوری راحتتره
من اوایل میخوندمش دیرین!! کلاً به نظرم از دُرین قشنگتره
طبیعیه که من الان نگران سگ میرانم؟!
ریتا بود اسمش؟
خونه آتیش گرفته، سگ بیچاره طوریش نشدهباشه بهخاطر ایندیوونه؟!
اوندفعه هم که میخواست قرص برنج بده به این سگ طفلمعصوم واسه انتقام از میران!
وای منمم فقد نگران ریتام
جفتتونو دوس دارم خیلی باحالین
ولی اره منم اول که آتیش سوزی رو خوندم گفتم وای ریتا🤣🤣🤣💔💔💔بعد دلم به حال میران سوخت که خونش رو هم از دست داد
بعد که فهمیدم درین اون توعه نگران درین شدم
ولی این که هنوزم نگران ریتا هستین نشون دهنده ی شخصیت های مزخرف این رمانه😂💔
عزیزم :)))🧡
نه آخه اونحیوون طفلکی که گناهی نداره. بیدفاعه. نمیتونه از خودش دفاع کنه.
خیلی دردناک و ظالمانهاس اگه واسه انتقام از میران به ریتا آسیبی برسه.
ولی این که شخصیت درین مزخرفه، آره! موافقم. خیلی مزخرفه واقعا!
امیدوارم اتفاقی واسهش نیفتادهباشه حیوون بیچاره.🧡
وجدانن روزی ۲پارت بزار خب
شاید هم درین میخواسته همون اتفاقی که واسه مامان میران جلوی چشش اوفتاده یه بار دیگه تکرار شه و اینبار عزیز ترین کسه میران دوبار جلوش بسوزه!…بنظرم این اتفاق نمی اوفته چون درین میمره و رمان غمگین تموم میشه…ولی میتونست یه تراژدی جذابِ غمگین باشه
اون دقت ما هم همراش تا ۱۰ سال دیگه افسردگی میگرفتیم
این تراژدی تلفات جانی مالی داره جان هرکی دوس داری ایده تراژدی نده خانمان سوزه ایده هات😂💔
😂😂
حالا همه فکر می کنن درین خود سوری کرده ، ولی این نقشه درین بوده ، یه چند سال می گذره درین با پول های میران جون گرفته به عنوان شریکی چیزی وارد شرکت درین میشه😁
عجب
ای بابا چرا درین همچین کرد فکر کنم میران میزنه به اتیش و درین را نجات میده
وااای درین خودسوزی کرد