چشمام و محکم بستم.. راست می گفت.. دیشب به اینجاش فکر نکرده بودم و اگه واقعاً همچین کاری کرده باشه قضیه سخت می شد!
– با شمام.. تو رو خدا جواب بدید.. یا اینم نباید بدونم…
نمی دونم تحت تاثیر چی بودم دقیقاً که دیگه نتونستم خونسرد باشم و کنترل صدام از دستم خارج شد وقتی پتو رو پرت کردم رو مبل و داد کشیدم:
– چون نمی خواستم اون وقت شب بری تو خونه ای که فقط یه پسر مجرد توش هست!
دهن نیمه باز مونده اش بسته شد و با اخم زل زد بهم.
– کـ.. کدوم پسر مجرد؟ صدرا رو می گید؟ یعنی.. پسرداییم و می گید؟
نفسی گرفتم و سرم و به تایید تکون دادم که گفت:
– من.. من نمی فهمم واقعاً.. فکر کردید اولین باره که من با اون تنها بودم.. بعدشم.. خونه من جداست.. در داره.. قفل داره.. قرار نبود برم ور دل اون که…
– دریـــــن!
یه کم مکث کرد و با خشم بیشتری گفت:
– در هر صورت من دیشب و تو خونه یه پسر مجرد و نامحرم سر کردم دیگه.. نه؟ اینکه من ترجیح می دادم چیکار کنم و کجا باشم.. براتون اصلاً مهم نبود؟!
حالش زیاد خوب به نظر نمی رسید و خیلی سریع فهمیدم که داد و بیداد کردن و حق به جانب بودن تو این وضعیت کاری از پیش نمی بره..
نباید می ذاشتم متهم بشم.. باید هرطور شده از این قضیه به نفع خودم سوء استفاده می کردم.. واسه همین به هر جون کندنی که بود خودم و یه کم آروم کردم و نشستم رو مبل..
– درین خانوم! یه دقیقه به من گوش می کنی؟
با این حرف خیلی سریع از اون حالت عصبانی در اومد و دوباره چشماش پر شد.. ولی جلوی خودش و گرفت و سرش و آروم به تایید تکون داد..
– حق داری.. می دونم! نباید همچین ریسکی می کردم! یه کم.. یه کم عجولانه تصمیم گرفتم! ولی.. به منم حق بده.. که بعد از حال دیشبت.. بعد از اینکه اونجوری بهم ریخته و داغون شدی و باهام از مشکلاتت حرف زدی.. نتونستم بذارم حداقل دیشب و تو اون خونه بگذرونی! اگه بیدار بودی و ازم می خواستی می بردمت.. ولی.. ولی وقتی دیدم اینجا خوابت برده.. وقتی دیدم خونه من و.. که به قول خودت یه پسر مجرد و نامحرمم.. انقدر امن دیدی که توش راحت بخوابی.. دلم نیومد بیدارت کنم! فکر اینکه یهو.. شبی نصف شبی.. زن داییت بیاد سر وقتت و درست زمانی که تو آمادگی لازم و نداری حرفاش و تو سرت فرو کنه ناراحتم می کرد! چون مطمئن بودم دیشب.. اصلاً تو شرایطی نبودی که بخوای با کسی جر و بحث راه بندازی.. به خصوص اون دو نفری که خودت گفتی برات قابل احترامن.. غیر از اینه؟
نگاه شرمنده اش و گرفت و لب زد:
– نه!
– پس به این فرصت احتیاج داشتی.. تا بتونی خودت و یه کم جمع و جور کنی و آماده بشی تا هر وقت داییت یا زن داییت خواستن حرف بیرون کردن و بزنن.. همون جوابی و بهشون بدی که من بهت گفتم! نمی تونستم وقتی دیدم انقدر با آرامش خوابیدی.. بیدارت کنم و برسونمت تو خونه ای که توش برات پر از استرس بود! نمی خوام بگم در حقت لطف کردم.. ولی مطمئن باش هفتاد درصد تصمیم دیشبم به خاطر خودت و آرامشت بود!
با اشاره به گوشی خاموش توی دستش لب زدم:
– الآنم گوشیت و روشن کن و.. یه زنگ به داییت بزن! اگه فقط حس کردی.. به چیزی شک کرده یا دیشب به همکارات زنگ زده.. بهم بگو.. خودم مسئولیتش و گردن می گیرم! حتی اگه مجبور بشم به داییت میگم که من خواهرزاده ات و دزدیدم.. تا فکر بدی راجع به تو نکنه!
حس کردم که نسبت به این حرف آخرم می خواد اعتراض کنه و یه جورایی موفق شدم که شرمنده اش کنم.. اونم بعد از اینهمه خدمتی که دیروز بهش کردم و اینهمه وقتی که براش گذاشتم..
واسه همین یه کم پیازداغ قضیه رو زیاد کردم و بدون اینکه بهش مهلت حرف زدن بدم.. بلند شدم و بعد از باز کردن در شیشه ای تراس لب زدم:
– یه دوش بگیرم.. بعد هرجا خواستی می رسونمت!
– آقا میران!
وایستادم و یه نیم چرخ به سمتش زدم که با همون شرم و خجالت و گونه های گل انداخته پرسید:
– گفتید… گفتید هفتاد درصد کار دیشبتون به خاطر من بود.. پس اون سی درصد چی؟
اگه جا داشت حتما نیشم تا بناگوش باز می شد.. من خیلی ریز به اون نکته اشاره کردم تا اگه چیزی پرسید یه جواب لال کننده براش داشته باشم.. ولی در عین حال فکر نمی کردم اون یه جمله از لا به لای حرفام انقدر براش مهم باشه که حالا بخواد درباره اش چیزی بپرسه.
ولی پرسید و من از خدا خواسته جوابی که تو ذهنم داشتم و به زبون آوردم:
– سی درصد دیگه اش.. به خاطر خودم بود.. به خاطرِ.. شخصیت خودم.. که گمش کرده بودم! ولی.. با کار دیشب تو پیداش کردم.. کاری که شاید ندونسته انجامش دادی ولی.. واسه من خیلی مهم بود!
نفهمیده و گیج شده نگاهم کرد که توضیح دادم:
– با اینجا موندنت.. اینجا خوابیدنت.. که یه جورایی نتیجه اعتماد به من بود.. بهم لطف بزرگی کردی.. چون.. تو اولین نفری بودی که فهمیدی من یه آدم بی خانواده ام.. فهمیدی نصف عمرم و تنها زندگی کردم.. تو شرایطی که می تونه هرکسی رو از نظر روحی و روانی تحت تاثیر قرار بده.. ولی بازم.. دیدت نسبت به من بد نشد و بهم اعتماد کردی. اولین نفری بودی که خودم و دیدی.. نه کس و کارم و.. نه اصل و نسبم و.. نه تربیت خانوادگیم و.. چیزی که شاید بقیه به روم نمی آوردن ولی.. من انقدر تیز می شدم رو رفتارشون.. که می فهمیدم خیلی وقتا فقط تظاهر می کنن و وقتش که برسه.. من و یه آدم قابل اعتماد نمی دونن.. واسه همین خواستم بدونی.. حسم به اینکه وقتی اومدم و دیدم اینجا خوابت برده چیه!
نگاهم یه لحظه رو صورت مبهوت و وا رفته اش چرخید و وقتی مطمئن شدم به هدفی که می خواستم رسیدم روم و برگردوندم و رفتم سمت ساختمون..
در حالیکه چشمام و با کلافگی تو کاسه چرخوندم و زیر لب غر زدم:
– به خاطر کولی بازی های یه دختر احمق مجبور به گفتن چه خزعبلاتی شدم!
برخلاف حرفی که بهش زدم.. به جای دوش گرفتن.. راه افتادم سمت آشپزخونه تا بساط چایی و جور کنم.. چون احتمال می دادم تا چند دقیقه دیگه پیداش بشه و یه واکنشی نسبت به حرفم از خودش نشون بده!
همینطورم شد و خیلی طول نکشید که صدای قدم های آرومش و شنیدم.. ولی برنگشتم سمتش و خودم و مشغول روشن کردن گاز نشون دادم که گفت:
– امممم.. شما.. برید دوش بگیرید.. اگه اجازه بدید من صبحونه رو آماده می کنم!
دستم یه لحظه از حرکت وایستاد و لبخند عمیقی رو لبم نشست.. ولی قبل از اینکه برگردم طرفش سریع پاکش کردم و با اخمای درهم گفتم:
– نمی خوام دوش بگیرم.. دیرت می شه! یه چایی بخورم بریم.. اگه نخورم سر درد می گیرم.. ولی باز اگه دیرت می شه می تونم تی بگ بندازم!
با دستایی که تو هم گره خورده بود.. چند قدم اومد تو آشپزخونه در حالیکه نگاهش از زمین کنده نمی شد..
– نه من.. به داییم زنگ زدم! پیامی که دیشب.. بهش دادید و باور کرده! زنگ نزده بود هتل! یعنی مشکلی پیش نیومده برام! اصلاً.. به قول شما.. شاید بهتر بود من دیشب و اینجا می موندم.. که هم یه جنگ و دعوای اساسی بینمون پیش نمی اومد.. هم…
با سکوتش سرم و یه کم در راستای صورتش پایین گرفتم و گفتم:
– هم؟
– هم.. همونجوری که خودتون گفتید.. یه تاثیر کوچیک روی شما و.. پیدا کردن شخصیتتون داشته باشم! ببخشید.. بابت حرفای تندم.. من.. نفهمیدم چی دارم میگم.. نمی خواستم زحمت هایی که دیروز برام کشیدید و نادیده بگیرم.. به هر حال وظیفه اتون نبود ولی…
– هست!
– بله؟
– وظیفه ام هست..
سرش و بالا گرفت و با چشمایی که هنوز قرمز و خوابالو بود زل زد بهم.. باید اقرار می کردم که با وجود همه سادگی هاش.. فیس تاثیر گذاری داشت و می تونست نگاه هر بنی بشری رو چند دقیقه ای رو خودش زوم کنه.. البته هرکسی رو به جز من.. که با یه هدف دیگه پا به زندگیش گذاشت بودم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هدفت و خودت بخوری توسرت که میخوای یه بدبخت و بدخت تر کنی
میران دقیق چی از دختر میخواد؟؟؟؟ متوجه نمیشم
میشه به نویسنده بگین داستان جلو ببره
خیلی دیگه داره همینطوری الکی کش میاد
الان ۳ پارت فقط توی خونه میاران بودن
ممنون،و اینکه این اقا میرانتون خیلی زرنگ و اب زیر کاع😐😓منم بودم باور میکردم،
اون وقت به منم میگفت احمق😐ولی خداوکیلی من ترسی که از جنس مذکر دارم یا در میرفتم😄و هب یا در نهایت گول میخوردم دیگه😓😓خدایا میرانی برای ما نازل نکن
نویسنده خیلی داری طولش می دی یکم هیجان بده🥱