تا این که بدون شنیدن اسمم.. چشمم به برگه ای خورد که روی میزم قرار گرفت و به محض دیدن نمره کاملی که پایین برگه خورده بود.. هم حرکت پام متوقف شد و هم.. واسه چند ثانیه همه علائم حیاتیم از کار افتاد!
با نفس حبس مونده و دستای لرزونی که کنترلی روی لرزشش نداشتم.. برگه رو برداشتم و زل زدم بهش.. حتم داشتم که یه سری از سوال ها رو کاملاً بدون جواب گذاشته بودم.. ولی حالا.. فیلد مخصوص همه سوالا پر شده بود اونم با دست خطی به جز دست خط خودم!
ناباورانه سرم و بلند کردم و نگاهم و تو کلاس چرخوندم.. یه لحظه از ذهنم رد شد که نکنه استاد برای همه همچین کاری کرده و نمره کامل داده..
ولی قیافه ناراضی یه سری از بچه ها و اعتراضی که نسبت به نمره اشون می کردن.. نشون می داد که این لطف فقط شامل حال من شده!
حالا داشتم خیره و مستقیم به خودش نگاه می کردم که با خونسردی برگه دانشجوهایی که امروز غیبت داشتن و برگردوند تو کیفش و بی اهمیت به اعتراض بچه هایی که دورش جمع شده بودن.. با یه خسته نباشید بلند.. بدون نیم نگاهی به منِ مجسمه شده.. از کلاس رفت بیرون!
می دونستم تو این روز فقط همین یه کلاس و داره و بعد می ره از دانشگاه.. پس اگه می خواستم بازم تو همین حالت خشک شده باقی بمونم.. به جواب سوالایی که داشتن تو سرم به مرحله انفجار نزدیک می شدن نمی رسیدم.
دیگه تعلل نکردم.. سریع کیفم و چنگ زدم و سعی کردم از لا به لای بچه ها رد بشم که سرعت عملم انگار کافی نبود و وقتی به حیاط رسیدم.. دیدم که داره می ره سمت پارکینگ تا سوار ماشینش بشه.
نگاهم و تو حیاط شلوغ دانشگاه چرخوندم و فهمیدم اگه بخوام تا دم پارکینگ دنبالش برم.. این چشم هایی که آماده ان واسه زل زدن به این و اون و حرف درآوردن.. کار و برام سخت می کنه..
واسه همین سریع قدم هام و به سمت بیرون دانشگاه هدایت کردم..
در حالی که خدا خدا می کردم یهو با سرعت از کنارم رد نشه.. تا سر کوچه ای که یکی دو بار دیدم ازش رد می شه و به سمت خیابون اصلی میانبر می زنه رفتم و جوری وایستادم که برای رد شدن از کنارم مجبور شه سرعتش و بیاره پایین..
حین نفس نفس زدن به خاطر قدم های تندم.. خدا خدا کردم این دفعه تصمیم نگیره کلاً از یه مسیر دیگه بره که خدا رو شکر خیلی طول نکشید و چشمم به ماشینش افتاد..
انگار اونم از وسطای خیابون من و دید که قبل از رسیدن بهم سرعتش و پایین آورد و وقتی پیچید تو کوچه با این که ازم رد شده بود ماشین و متوقف کرد و دنده عقب گرفت..
کنارم که رسید شیشه رو پایین کشید و با تعجب بهم زل زد.. جایی که وایستاده بودم و نگاه خیره و قیافه جدیم.. بهش فهمونده بود که باهاش کار دارم که حالا پرسید:
– مشکلی پیش اومده؟
– می تونم باهاتون حرف بزنم؟
– درباره؟
هولزده سرم و چرخوندم تا ببینم از بچه های دانشگاه کسی دور و برمون نیست و همین که خلوتی اطرافم و دیدم سریع و بدون تعارف در ماشین و باز کردم و نشستم رو صندلی جلو..
در جواب نگاه خیره و مبهوت علی عسگری هم.. همون طور که داشتم به خاطر این کار جسورانه یا شایدم احمقانه ام از خجالت آب می شدم.. بدون نگاه کردن به صورتش گفتم:
– این جا نمی شه.. بریم یه جای دیگه لطفاً!
یه صدایی مدام تو گوشم می گفت اگه الآن دولا شه.. در ماشین و باز کنه و بگه من حرفی با تو ندارم.. یا بگه واسه چی بدون اجازه سوار ماشینم شدی چی می خوای بگی؟
ولی خوشبختانه فرصتی نبود که بخوام جواب اون صدا رو بدم.. چون علی عسگری نگاهش و ازم گرفت و بدون حرف اضافه ای ماشین و به حرکت درآورد..
از دانشگاه که دور شدیم.. یه کم حرف هام و تو سرم مرور کردم و بعد از این که به خودم قول دادم مصرانه پای سوالام وایستم و تا جواب نگیرم پیاده نشم.. گلوم و صاف کردم و گفتم:
– همین جا نگه دارید لطفاً!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای بابا نمرهات رو داده بیخیالش باش
نویسنده میشه تکلیفمونوبا این شخصیت علی عسگری مشخص کنیدلطفا”کی هست؟ممنون میشیم واقعا”
خدا رو شکر شاید شنبه یه چیزی بفهمیم 😂 😂 😂
نمیشه جمعه هم پارت بده😑😑😑مسخره هستتتتتت این وضع پارت گذاری
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
حمایت حمایت ✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼