*
– میگم شانس آوردیا!
با صدای محیا یکی از همکارام توی رستوران.. سفارش مشتری و ارسال کردم و سرم و از تبلت درآوردم:
– چرا؟
– آقای سمیع امروز نیست.. وگرنه به خاطر مرخصی دیروز حالت و حسابی می گرفت.. عوضش حرص تو رو سر ما خالی کرد.. اگه بدونی جلوی همه چه جوری سر خانوم شمس داد زد!
– پوووووف.. به من چه آخه؟ حالم دیروز خیلی بد بود.. زیر سرم بودم! اگه می اومدم حتماً دوباره فشارم می افتاد.. بعدشم.. زیاد به خوش شانس بودنم امید نداشته باش! فکر کردی یادش میره؟ فردا که اومد دق و دلیش و سرم خالی می کنه!
– تو که دیگه پارتیت کلفته.. از چی می ترسی؟
سرم و با تعجب به سمتش چرخوندم که همون موقع با اومدن مشتری های جدید خواست بره سمتشون برای سفارش گرفتن که دستش و گرفتم و نگهش داشتم..
– وایسا ببینم! پارتی چیه دیگه؟
– بذار برم سفارش مشتری و بگیرم میام بهت میگم!
به ناچار دستش و ول کردم و اونم رفت.. خیره بهش انقدر منتظر موندم تا برگشت.. بعد کشیدمش یه گوشه و با استرس لب زدم:
– خب.. بگو.. جریان چیه؟
– سمیع دیروز لا به لای عصبانیت هاش و غرغرهایی که مثل همیشه با خودش می کرد گفت که اون یارو مشتری جدید رستوران زنگ زده و برات مرخصی گرفته! دیگه خودت که می شناسیش.. شروع کرد شر و ور گفتن که ببین چه سر و سری باهاش داره که یارو هم اون شب آدرس خونه اش و ازم گرفت هم الآن زنگ زده براش مرخصی می گیره.. بعد که من میگم یه کم بیشتر به سر و وضعت برس بهش برمی خوره.. نگو خانوم با همین رفتارهای مظلومانه اش قاپ مشتری ها رو می دزده!
دندونام و محکم بهم فشار دادم و نفسم و از بینیم بیرون فرستادم.. گرچه می دونستم همچین ذهنیتی براش پیش میاد ولی فکر نمی کردم انقدر وقیح باشه که بخواد درباره اش بلند بلند حرف بزنه که بقیه پرسنل هم بشنون.. حالا می فهمیدم که چرا خانوم شمس امروز انقدر سرد با من سلام علیک کرد.. پس اونم من و مقصر دادی که سمیع سرش کشید می دونست و فکر می کردن اینجا رو پیچوندم که برم به عشق و حالم برسم.
– حالا جدی جدی.. خبریه؟
اینبار عصبانیتم و سر محیا خالی کردم و گفتم:
– بر فرض که باشه.. چی می شه مگه؟ بر فرض که من با اون آدم دوست شدم و اونم وقتی دیده من دراز به دراز روی تخت بیمارستان افتادم زنگ زده تا برام مرخصی بگیره.. اشکالش چیه؟ مگه شماها خودتون با کسی تو رابطه نیستید؟ مگه خود سمیع هر هفته دست یه دختر و نمی گیره و نمیاره اینجا و جوری رفتار نمی کنه که انگار همسر رویاهاش و پیدا کرده؟ حالا اینکه طرف مشتری اینجا از آب در اومده باید فرقی به حال سمیع یا بقیه بکنه؟ نکنه تو قوانین هتل اومده که ما حق نداریم بیرون از اینجا با مشتری ها حرف بزنیم؟ محض اطلاع.. اون آدم به خاطر من مشتری اینجا شده و سمیع باید به خاطر داشتن همچین مشتری اوکازیونی از من تشکر کنه!
– چرا که نه؟ تشکرم می کنم خانوم کاشانی!
با شنیدن صدای سمیع از پشت سرم.. لبم و محکم به دندون گرفتم و با یه درصد امیدی که می گفت شاید اشتباه کردم روم و برگردوندم..
ولی نه.. خودش بود که دست به سینه وایستاده بود و اون لبخند پر از تحقیرش نشون می داد که حرفام و شنیده و کلکم کنده اس!
محیا داشت از خوش شانس بودنم حرف می زد؟ خبر نداشت که نیومدن سمیع از اول ساعت کاری صد در صد نشونه بدشانس بودنم بود.. تا تو همچین لحظه ای سر برسه و مچم و بگیره!
یعنی تمام حرفام و شنیده؟ حتی اون حرفایی که درباره دوست دخترای رنگارنگش زدم؟ اگه اینجوری باشه که واقعاً باید قید کار کردن و بزنم!
نگاه بهت زده ام و برگردوندم سمت محیا که تو مظلوم ترین حالت ممکنش سرش و انداخته بود پایین.. قاعدتاً مثل فیلما باید لا به لای حرفام با ایما و اشاره بهم می فهوند که یه نفر پشت سرمه ولی هرچی فکر کردم یادم نیومد که همچین کاری کرده باشه!
واقعاً چه توقعات احمقانه ای داشتم.. تو این جمع پر از رقابت که همه می خواستن حتی شده با دو دره بازی.. توجه صاحبکارشون و به خودشون جلب کنن.. کی بدش می اومد که رقیبش با زدن این اراجیف حکم اخراج خودش و امضا کنه؟
– تو برو سر کارت!
با این حرف جفتمون سرمون و بلند کردیم که با نهایت تاسف دیدم نگاهش به محیاس و این یعنی.. حالا حالاها با من کار داره..
محیا که رفت تو همون حالت دست به سینه رو به روم قرار گفت و نگاهش و به صورتم دوخت..
– مرخصی خوش گذشت؟
لبم و از زیر فشار دندونم آزاد کردم و با جون کندن و صدای لرزون گفتم:
– واسه.. واسه خوش گذرونی مرخصی نگرفتم.. حالم خوب…
– واقعاً فکر کردی برام اهمیتی داره؟
خواستم بگم اگه اهمیت نداره غلط می کنی همچین حرفی می زنی.. یا آبروی من و پیش بقیه پرسنل می بری.. ولی مثل همیشه ساکت موندم..
تو این شرایط افتضاح.. از دست دادن کارم آخرین چیزی بود که می خواستم و این آدمم این و خوب می دونست که داشت با زدن این حرفا و با تحقیر کردنم از نقطه ضعفم سوء استفاده می کرد!
– هوم؟ جواب من و بده!
– نه!
– ولی مهمه که بدونم چرا وقتی انقدر روی مرخصی نگرفتن تاکید کردم بازم کار خودت و کردی و جای خودتم یکی دیگه رو مجبور کردی زنگ بزنه و من و تو عمل انجام شده قرار بده!
– من.. کسی و مجبور نکردم آقای سمیع.. من اصلاً تو شرایطی نبودم که بخوام…
– داستان نباف واسه من!
با صدای بلندش چشمام و محکم بستم و سرم و انداختم پایین.. چرا میران من و تو همچین موقعیتی قرار داد.. من که گفتم وضعیت مرخصی گرفتنم چقدر سخت و تقریباً غیر ممکنه.. حتماً باید اینجوری جلوی چشم چند نفر دیگه سنگ رو یخ می شدم تا باورش می شد؟
حرف از حق و حقوق می زد و اینکه این آدم حق نداره همچین قانونی وضع کنه و باهاش ما رو تحت فشار بذاره.. حالا کجا بود که ببینه چقدر راحت این حق و برای خودش قائل می شه!
نفسی گرفتم و سرم و بلند کردم.. می دونستم همه این کارا و رفتارا واسه چیه! احتمالاً به غرورش برخورده بود که دیروز با زنگ زدن میران.. نتونسته حرفی بهش بزنه و مجبور شده مرخصی رو رد کنه..
واسه همین.. با نهایت بدبختی و فلاکت.. فقط برای از دست ندادن کارم لب زدم:
– معذرت می خوام!
به چیزی که می خواست رسید و یه کم صداش و آورد پایین تر.. هرچند که هنوز با حرص داشت حرف می زد و انگار می خواست عقده هاش و سرم خالی کنه..
– که گفتی باید ازت تشکر کنم هان؟
– من منظورم این نبود که…
– اتفاقاً حرف خوبی زدی! خوب انجام دادن کار.. جذب مشتری ثابت.. به خصوص مشتری هایی که نه فقط برای رستوران که کلاً جزو مشتری های هتل محسوب می شن همیشه جزو اولویت های من بوده و به خاطرش کارکنام و تشویق می کنم.. ولی خب.. نباید که فقط به یه مشتری اکتفا کرد.. هوم؟
نفهمیده زل زدم بهش و سرم و به چپ و راست تکون دادم که به یکی از میزای پشت سرش اشاره کرد و گفت:
– طرف خارجیه.. سهامدار یکی از شرکت های بزرگ اونور! رسیدگی به سفارشاش با توئه.. برو ببینم چیکار می کنی.. تازه یه ساعته رسیده.. به من گفت فقط برای شام اینجاس و برای استراحت با دوستش تو یه هتل دیگه قرار داره.. اگه تونستی راضیش کنی که شب همینجا بمونه.. از اشتباه دیروزت صرف نظر می کنم. وگرنه گزارش سرپیچی از قوانین و رد می کنم تا ثبت شه تو رزومه ات!
از کنارم رد شد و رفت و دیگه بهم مهلت نداد تا بگم آخه من چه جوری باید آدمی که با دوستش یه جای دیگه قرار داره رو متقاعد کنم که شب و همینجا بمونه!
پوف کلافه ای کشیدم و به ناچار رفتم سمتش تا شانسم و امتحان کنم.. یه مرد جوون و شیک پوش بود که با توصیفات سمیع درباره کار و موقعیتش جور در می اومد.. ولی خب.. از حق نگذریم.. هنوز معتقدم تیپش به اندازه میران از هر نظر متناسب و بی نقص نبود..
سرم و تکون دادن تا از فکرش بیام بیرون و ذهنم و همه جوره روی کارم متمرکز کنم.. واسه همین به محض اینکه به میزش رسیدم.. لبخندی زدم و شروع کردم به انگلیسی حرف زدن:
– خوش اومدید.. امیدوارم ساعات خوشی رو تو این رستوران داشته باشید.. می تونم سفارشتون و ثبت کنم.. یا چند دقیقه بعد بیام؟!
از شروع صحبتم با لبخند نگاهم کرد و به حرفام گوش داد.. بعد گفت:
– فارسی بلدم!
اینو خودمم می دونستم.. با توجه به اینکه سمیع قبلاً نشون داده بود که تو انگلیسی حرف زدن افتضاحه.. ولی اطلاعات زیادی از این آدم داشت.. فهمیدم که طرف فارسی بلده.. ولی بیشتر به خاطر جلب توجه انگلیسی حرف زدم و حالا خودم و زدم به اون راه و گفتم:
– چقدر خوب! حالا شما کدوم و ترجیح می دید؟
– برای کارم.. و رفتن و برگشتن های زیاد.. فارسی بهتره! تا تقویت بشه!
مشخص بود که به سختی داره حرف می زنه ولی حالا که خودش اینجوری ترجیح می داد منم اصرار نکردم و اینبار به فارسی ازش خواستم سفارشش و بده که گفت:
– انتخاب خودتون لطفاً!
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
– فست فود؟
– اوکی!
درست مثل وقتی که داشتم به میران پیشنهاد می دادم گفتم:
– اگه با غذاهای تند مشکلی ندارید.. من پپرونی رو پیشنهاد می کنم!
– پرفکت! خوبه.. مرسی!
سفارشش و که کامل گرفتم برگشتم برم سمت یه میز دیگه.. که چشمم به نگاه خیره و آنالیزگر سمیع افتاد.. انگار امروز فقط اومده بود که من و زیر نظر بگیره و اینجوری به استرس بندازه..
لابد انتظار داشت با همین چند تا جمله طرف بگه من شب اینجا می مونم که حالا اینجوری داشت بهم نگاه می کرد.. در واقع هنوز نمی دونستم چی باید بهش بگم تا راضیش کنه و خدا خدا می کردم.. وقتی داشتم سفارشش و می بردم خودش سر بحث و باز کنه..
هرچند که بعید می دونستم آدم زبون بازی باشه و انگار فقط از فرط گشنگی خواسته تو اولین رستوران سر راهش غذا بخوره که خب از شانس بدش اینجا هتل از آب در اومد و مدیر رستورانشم یه آدم کلاش و فرصت طلب و سوء استفاده گر.. به اسم سمیع..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اگه یه کم نویسنده به داستان هیجان بده و بر سر اصل داستان
هم ویو میره بالا هم کامنت می گیره