جوابی به سوالش ندادم و همون طور که دستاش و از دورم باز می کردم و بر می گشتم سمتش پرسیدم:
– حوصله ات سر رفت نه؟
شونه ای بالا انداخت و لب پایینش و بیرون فرستاد..
– چیز زیادی برای دیدن نبود!
– من که گفتم کارم تموم شد سیامک و می فرستم که بیاد دنبالت تا بریم با هم یه دوری بزنیم.. تازه دیروز رسیدی.. می موندی خونه یه کم استراحت می کردی.. از صبح به این زودی اومدی این جا چی کار؟
– خب.. دلم برات تنگ شده بود.. می خواستم پیشت باشم!
نگاهم و به چشمای عسلی و خوشرنگش دوختم و نتونستم به وسوسه بوسیدنش غلبه کنم.. بعد از بوسه کوتاهی که روی گونه اش نشوندم ازش جدا شدم..
– اوکی.. پس بمون کارم تموم شه تا بعد با هم بریم بیرون.
با ذوق سرش و تکون داد و منم که کم کم سر و صدای اومدن کارمندا به شرکت و می شنیدم.. همون طور که شال روی شونه هاش و روی سرش مینداختم گفتم:
– فقط یادت باشه این جا شرایطش با محل زندگیت فرق داره. پس.. اگه دوست داری زنده و سالم برگردی پیش پدر و مادرت.. مواظب باش تا وقتی بیرون از خونه ایم این از سرت نیفته.
چهره اش و با نارضایتی جمع کرد و گفت:
– ولی من فقط شونزده سالمه! مهناز گفت تو ایران دختر بچه ها حجاب نمی کنن!
– اولاً که شونزده سالگی دیگه بچه محسوب نمی شه.. دوماً تو با این قد و هیکلت که داری از منم می زنی بالاتر.. تا وقتی شناسنامه نشون ندی کسی باورش نمی شه که فقط شونزده سالته..
دستم و سر دادم توی شالش و یه دسته از موهای رنگین کمونیش و بیرون کشیدم و ادامه دادم:
– بعدشم.. تو خودت و بچه می دونی و انقدر رنگ پاشیدی به موهات؟!
– خواستم تو خوشت بیاد. قشنگ نشده؟
نگاهم و با ذوق و لذت تو صورت ملیح و خواستنیش چرخوندم..
تو صورت دختری که دیر پیداش کردم ولی تو همین یک سال شد یکی از انگیزه هام برای تحمل اون شرایط سخت و پا گذاشتن به مسیر جدید زندگیم..
دختری که خودش و بچه می دونست.. ولی با همین بچگی از دل و جون مایه گذاشت واسه درمان من توی غربت و شبانه روز کنارم بود..
دختری که خیلی زودتر از من.. تونست با من به عنوان عضوی از خانواده اش کنار بیاد و دوستم داشته باشه و همین سماجت و سرسختیش هم باعث شد که منم تلاش کنم تا بهتر و بیشتر بشناسمش.
دختری که.. شونزده سال پیش.. ازمون دزدیده شد و بعد به دروغ خبر مرگش و بهمون دادن و کاری کردن تا مادرم جلوی چشمم خودش و بسوزونه..
در حالی که هیچ مرگی در کار نبود و اون دختر بچه.. صحیح و سالم از مرز رد شده بود و شاید اگه هیچ وقت خبر مرگش و از اون زن نمی شنیدیم.. زودتر از اینا می تونستیم.. پیداش کنیم!
شاید اون موقع.. هیچ کدوم از اتفاقات بدی که زندگی من و درین و تحت الشعاع قرار داد نمی افتاد..
نه مادر من خودسوزی می کرد و نه.. برادر درین تلف می شد..
در آینده هم.. نه زندگی درین تباه می شد و نه من مجبور می شدم که با هزارتا مشکل جسمی.. تا آخر عمرم کج دار و مریز زندگی کنم..
ولی.. همه این اتفاقات افتاده بود و حالا.. لی لی کنار من بود.. کسی که بعد از مهناز.. با وجود ناتنی بودن تنها عضو خانواده از هم پاشیده ام محسوب می شد و من به خاطر همه سعی و تلاشش برای بهبود وضعیتم و به خاطر حس شدیدی که نسبت بهش تو قلبم داشتم.. قسم خورده بودم که تا آخر عمرم کنارش باشم و تا جایی که می تونم.. طعم چیزایی که هیچ وقت نتونست داشته باشه رو بهش بچشونم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عجب
حالا تا درین بفهمه لی لی خواهر میران بوده یکسال طول می کشه با این پارتا
خداکنه زودتر سوءتفاهم درین برطرف بشه …ولی خودمونیما خیلی دوست دارم حسودیا و حرص خوردنای میرانو ببینم 😂😂😁
درین الان داره تا مرز سکته میره
کاش به سکته کردن رضایت بده،سرکارم زنگ زد امیرعلی بیا نقشه ای که گفتی رو عملی کنیم😂😂😂
جووون درست گفتممم
عههه لی لی خواهرش بووووددد
وایی دریین چقد زود قضاوت کردیی😂😂