خندیدم و گفتم:
– میران اینجوری نیست! خودش اون شب که خونه اش بودم گفت از تشریفات و تجملات خوشش نمیاد!
– ولی با چیزی که تو از دکوراسیون خونه اش گفتی.. من نظر دیگه ای دارم!
دستم یه لحظه از حرکت وایستاد و اینبار کامل به سمتش برگشتم..
– یعنی خدای استرس دادن به منیا! اصلاً بر فرض که اینجوری باشه و من و ببره یه جای شیک که به تیپ امروزم نمیاد.. من که کف دستم و بو نکردم.. خودم و می زنم به ندونستن! بعدشم.. درسته لباسام قرضیه ولی دیگه نمی خوام ظاهرم و متفاوت از چیزی که هستم درست کنم! چون به خودم باشه محاله یه همچین کفش و مانتویی بخرم! اونم تیزه سریع می فهمه بعد آبروم میره!
– من دیگه نمی دونم هر غلطی دلت می خواد بکن.. از ما گفتن بود! هی می خوام از تجربیاتم در اختیارت بذارم لیاقتش و نداری.. برم یه چیزی بخورم بیام!
برگشتم سمت آینه و نگاهی به خودم انداختم.. میران خودش چند بار گفته بود که جذب همین سادگی و تفاوت من شده.. پس چه اصراری بود که بخوام خودم و تغییر بدم و یه شکل دیگه کنم..
شونه ای بالا انداختم و تیکه کلام همیشگیم و به زبون آوردم:
«من همینم!»
*
تو آینه آسانسور شرکت میران.. یه بار دیگه سرتا پام و از نظر گذروندم و شال سبزآبی روی سرم و برای صدمین بار از وقتی راه افتاده بودم سمت شرکت مرتب کردم..
با اینکه آفرین گفت هرکاری می خوای بکن ولی طاقت نیاورد و تیپ من و چند بار عوض کرد تا بالاخره باب میل جفتمون شد..
تنها چیزی که اذیتم می کرد قد کوتاه مانتوی سفیدم بود و قد شلواری که استثناعاً مال خودم بود ولی آفرین پایینش و تا زده بود که کوتاه تر بشه و یه پابندم انداخته بود توی پام که حسابی جلب توجه کنه!
از همه اینا رو مخ تر.. بافتی بود که با اصرار یه طرف موهام زده بود.. با اینکه خیلی قشنگ شده بود ولی هرچی بهش گفتم پیش میران شالم و خیلی عقب نمی ذارم و این بافت اصلاً معلوم نمی شه گوش نکرد..
حتی موقع بدرقه کردنم یه طرف شالم و گذاشت پشت گوشم که بافت موهام قشنگ معلوم بشه که بعداً خودم درش آوردم!
هنوز نگاه های خیره میران به موهام وقتی شالم یه کم عقب می رفت و حرفی که توی بیمارستان راجع به انقلاب شدن بهم زد از یادم نرفته بود و عقل حکم می کرد با توجه به همین شناختی که ازش پیدا کردم پیش برم!
هنوز دو به شک بودم تای شلوارم باز کنم یا نه که همون موقع آسانسور تو طبقه سوم وایستاد و من دیگه فرصتی واسه این کار نداشتم چون به محض توقف چند نفر سوار شدن و منم مجبور شدم سریع پیاده شم!
نفس عمیقی برای آروم شدن ریتم ضربان قلبم کشیدم و راه افتادم سمت سالنی که توش چند تا اتاق مجزا وجود داشت..
از نگهبانی پرسیده بودم و اونم گفته بود میران تو شرکته و از این نظر خیالم راحت بود.. فقط نمی دونستم چه بهانه ای باید براش بیارم اگه پرسید چرا زنگ نزدم!
مسلماً گفتن اینکه «می خواستم سورپرایزت کنم!» خیلی چیپ و مسخره بود و از طرفی هم نمی تونستم بگم ترسیدم زنگ بزنم و تو نذاری بیام.. واسه همین فقط می تونستم دعا کنم که این سوال و نپرسه!
همونطور که نزدیک می شدم نگاهم و دور تا دور اون شرکت بزرگ و دلباز چرخوندم و راه افتادم سمت میزی که پشتش یه دختر جوون بود و به طور حتم منشی میران!
گلوم و صاف کردم و وقتی کنار میزش رسیدم گفتم:
– سلام.. خسته نباشید!
– سلا عزیزم جان؟
– ببخشید.. آقای محمدی تشریف دارن؟
– بله هستن.. امممم.. از آشناهاشون هستید؟
لبخندی زدم و پرسیدم:
– چطور؟
– آخه تعجب کردم! محیط اینجا مردونه اس.. اکثراً کسایی که با آقا میران کار دارن مردن!
ابروهام پرید بالا و چیزی نگفتم.. به رئیس شرکتش می گفت آقا میران؟ اونم میرانی که انقدر حداقل از نظر من جذبه داشت؟ یعنی.. حساسیتی که روی صدا زدن با اسم فامیلش داشت.. مربوط به کارکنای شرکتشم می شد؟
دستش رفت سمت گوشی احتمالاً برای خبر دادن به میران و تو همون حال پرسید:
– بگم کی…
هنوز حرفش و تموم نکرده بود که در یکی از اتاقا باز شد و میران خیره به صفحه گوشیش با عجله تا دم میز منشی اومد و بدون اینکه سرش و بالا بگیره گفت:
– من دارم میرم.. کاری باری؟
منشیه نگاهی به من انداخت و من رو به میران با استرسی که حالا با دیدنش بیشتر شده بود لب زدم:
– سلام!
دستش روی گوشی یه لحظه از حرکت وایستاد و سرش و با تاخیر بالا گرفت.. انگار که با همین سلام کوتاه من فهمیده بود قضیه چیه ولی هنوز باورش نشده بود و این و وقتی خیره شد تو چشمام هم متوجه شدم از نگاه ماتی که اول به صورتم و بعد به سر تا پام خیره شد!
نمی خواستم روی کارم اسم سورپرایز بذارم ولی جدی جدی تبدیل به سورپرایز شده بود برای میران.. اونم نه یه سورپرایز مثبت!
×××××
چند دقیقه طول کشید به خودم بیام.. با دیدنش توی شرکت زمان و مکان و فراموش کرده بودم.. درست مثل دیشب و بغل کردنش که از نظر من یه حرکت اضافه و خارج از برنامه های از قبل پیش بینی شده ام بود.. الآنم نمی تونستم درک کنم چرا از اینجا سر درآورده.. در نتیجه طول می کشید تا بتونم یه واکنش درخور با این شخصیت ساختگی از خودم نشون بدم.
وگرنه اگه به من بود.. اگه قرار بود میران واقعی باشم.. به محض دیدنش.. یه جوری با نگاهم براش خط و نشون می کشیدم که حتی کار به مرحله داد و بیداد نرسه و خودش حساب کار دستش بیاد تا دفعه دیگه من و اینجوری بی خبر آچمز نکنه!
گلوم و صاف کردم و جون کندم تا اون لبخند مسخره رو کنج لبم بنشونم..
– سلام..
هرکاری کردم نتونستم حرف دیگه ای به زبون بیارم یا حداقل واسه حفظ ظاهرم که شده نشون بدم از دیدنش خوشحالم.. چون واقعاً نبودم..
اونم نه وقتی می خواستم فعلاً کسی از بچه های شرکت در جریان این رابطه قرار نگیره.. اونم نه وقتی با این تیپ زیادی تو چشم و این مانتو شلوار کوتاه اومده بود جلوی چشم اینهمه نره خر..
واسه همین فقط سرم و به چپ و راست تکون دادم و با اخمایی که سعی می کردم وانمود کنم از شدت تعجب تو هم گره خورده پرسیدم:
– گفته بودم بیای اینجا؟
– نه من خودم…
حرفش هنوز کامل نشده بود که در اتاق کوروش باز شد و چند قدمم بیرون اومد که با دیدن درین اونم مثل من بهت زده سر جاش وایستاد و نگاه سوالیش و با مکث به صورت من دوخت!
مطمئناً با این نگاه می خواست بهم بگه که این دختر ناآشنا رو معرفی کن و منم.. از اونجایی که قرار بود یه آدم جنتلمن باشم.. به ناچار فقط با اسم کوچیک و بدون هیچ پیشوند و پسوند و نسبتی به همدیگه معرفیشون کردم..
کوروش خوشبختمی گفت و دوباره با نگاه سوالیش زل زد به من. این یعنی قانع نشده و توضیح بیشتری می خواد.. ولی دیگه تا همینجا بس بود!
نفس عمیقی کشیدم و رو به کوروش گفتم:
– دارم میرم بیرون.. شرکت دست تو! کاری داشتی هم زنگ نزن!
انقدر متعجب بود که مثل همیشه متلکی به این حرفم ننداخت و فقط با تکون سر حرفم و تایید کرد.. منم بی اهمیت به نگاه خیره اشون دستم و به سمت ورودی شرکت دراز کردم و از درین خواستم جلوتر بره و اونم بعد از خداحافظی با ساحل و کوروش راه افتاد!
وارد آسانسور که شدیم دکمه پارکینگ و زدم و برگشتم سمتش.. یه کم از بهت و عصبانیت در اومده بودم و دیگه می تونستم یه چیزی بگم ولی قبل از من خودش بود که خیره به زمین لب زد:
– فکر کنم نباید می اومدم اینجا.. شرمنده! چون.. چون قرار قبلیمون دم شرکتتون بود با خودم گفتم اشکال نداره اگه بیام..
لحن آرومش ناخودآگاه منم آروم کرد.. خصوصاً اینکه دیگه از جو شرکت و نگاه خیره اون دو نفرم در اومده بودیم و تو تنهایی راحت تر می تونستم نقش یه آدم دیگه رو بازی کنم..
– کی گفته اشکال داره؟ قبل از اینکه از اتاق بیام بیرون.. کسی حرفی بهت زد؟
– نه نه.. من.. خودم اینجوری حس کردم.. نمی دونم!
– به من نگاه کن ببینمت!
سرش هنوز پایین بود و از تو آینه دیدم با دندون افتاده به جون پوست لبش که با ملایمت بیشتری صداش زدم:
– درین خانوم!
خوب می دونستم به این خانومی که گاهی اوقات کنار اسمش می چسبوندم واکنش نشون میده و یه جورایی لمش بود که دستم اومده بود..
الآنم همینطوری شد که سرش و بالا گرفت و زل زد بهم..
– بگو چرا این فکر و کردی؟
– خب.. خب از طرز نگاه کردن و حالت صورتت حس کردم ناراحت شدی.. انگار.. دوست نداشتی فعلاً کسی از دور و بریات من و ببینن.. البته حقم داری من واقعاً بی عقلی کردم!
یه کم تو سکوت بهش زل زدم و افکارم و سر و سامون دادم.. باید بیشتر حواسم و جمع می کردم.. اینجور که معلوم بود.. این دخترم توانایی لازم واسه درست حدس زدن افکار من و داشت..
به خصوص وقتی خارج از برنامه یه واکنشی نشون می دادم و نمی تونستم نقابم و روی صورتم حفظ کنم.. پس باید بیشتر دقت می کردم..
با توقف آسانسور و باز شدن در.. خواست جلوتر از من بره بیرون که دستم و با تکیه به چهارچوب آسانسور به صورت افقی جلوش ستون کردم و نذاشتم..
سرش که بالا اومد لب زدم:
– من اگه بتونم.. این قدرت پیشاپیش حدس زدن فکر بقیه رو از وجودت پاک کنم.. لطف بزرگی هم به خودم.. هم به تو کردم!
هیچی نگفت و مستقیم بهم زل زد تا توضیح بدم که گفتم:
– ناراحت شدم از اینجا اومدنت.. ولی نه با اون دلیلی که تو فکر می کنی! دور و بر من آدمای زیادی نیستن.. اینایی هم که هستن.. زیاد در جریان مسائل شخصی زندگیم قرار ندارن.. واسه همین دیدن یا ندیدن تو.. نه فرقی به حال من داره.. نه فرقی به حال اونا.. چون می دونن در هر صورت اجازه دخالت بهشون نمیدم.. ولی دلیل ناراحتیم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.