با اینکه وقتی دیدمش نتونستم خودم و کنترل کنم و پریدم بغلش.. با اینکه توی اتاق پروی مغازه فاصله امون انقدری کم بود و حالمون انقدر منقلب که چیزی نمونده بود اولین بوسه امون رقم بخوره ولی.. خب.. نمی شد که این چیزا رو انقدر راحت به زبون آورد..
من خودمم تو اون موقعیت ها شرایط خوبی نداشتم و فرصتی هم نداشتم واسه درست فکر کردن.. الآن که عقلم اومده بود سرجاش می فهمیدم که اشتباه کردم پس لزومی نداشت حرفی ازشون به آفرین بزنم!
– چرا چرت و پرت میگی؟ من داشتم سکته می کردم.. شب تا صبح گیر کرده بودم تو اون خراب شده.. حالا انقدر سرخوشم که بخوام مثل فیلمای آمریکایی همچین صحنه عاشقانه ای به محض دیدنش ترتیب بدم؟!
لحنم انقدری تاثیر گذار بود که آفرین دلش برام بسوزه و دیگه چیزی درباره این مسئله نپرسه.. درحالیکه خودم همه فکر و ذهنم درگیرش بود..
الآن که دیگه میران کنارم نبود راحت تر می تونستم به اون قضیه فکر کنم.. تازه یه هفته بود که با میران آشنا شده بودم..
درسته که اتفاقات زیادی تو همین یه هفته افتاد که باعث شد به هم نزدیک تر بشیم.. ولی خب.. یه کم زود نبود برای شروع این بخش حساس رابطه امون؟
هرچند که تو همین یه هفته خیلی چیزا بهم ثابت شد و خب میران نشون داد مثل بقیه پسرایی که واسه آشنایی وارد زندگیم می شدن نیست.. ولی باید یه کم بیشتر خودم و کنترل می کردم.. دوست نداشتم به جایی برسم که بابت این همه بی جنبه و عجول بودن.. پشیمون بشم و مدام خودم و سرزنش کنم!
×××××
نیم ساعتی بود که تو حیاط دانشگاه منتظر اومدن استاد درین بودم و هنوز خبری ازش شده بود.. که با صدای پیام گوشیم نگاهی به صفحه اش انداختم..
«آقا ما رسیدیم!»
«بمون تا خبرت کنم!»
گوشی و برگردوندم تو جیبم تا بالاخره پسری که ازش سراغ تقوی رو گرفتم نزدیکم شد و با اشاره به ورودی ساختمون دانشگاه گفت:
– استاد تقوی که سراغش و گرفتید ایشونن!
– خیلی ممنون!
وقتی دیدم داره میره سمت یه گوشه سایه بون دار حیاط که محل پارک ماشین بود به قدم هام سرعت دادم ولی همینکه نزدیکش شدم و دیدم داره با عصبانیتی که از صورتش پیدا بود تلفنی حرف می زنه سرعتم و کم کردم چون.. عجیب حس می کردم این تماس بی ربط با قضیه زندانی کردن درین نیست..
همینطورم بود و شنیدم که گفت:
– قرارمون تا امروز ظهر بود..
…
– خب که چی؟ من باید بهت تذکر می دادم نگهبان و توجیه کنی؟
…
– بهونه نیار.. تو به من قول دادی.. خیالم و راحت کردی.. اینکه نگهبان درجریان نبود و تو فکر نمی کردی یارو انقدر پیگیر باشه که بکشوندش اونجا به من مربوط نمی شه..
– حالا چی شده؟ هیچی.. دختره سر و مر و گنده اومده سر کلاس من جلوی بقیه دانشجوها سوسه میاد واسه ام.. آدمی که تا دو روز پیش جرات نداشت سرش و جلوی من بالا بگیره حالا جوری مغرور شده بود و شر و ور تحویلم می داد که دلم می خواست بیخیال آبرو بشم و همونجا فکش و بیارم پایین! تو حتی اون مطالب و از بایگانی برنداشته بودی که نتونه پیداشون کنه و اگرم اومد بیرون تحقیق و آماده نکرده باشه!
لبخندی رو لبم نشست و نزدیک تر شدم.. خوب بود که درین طبق توصیه ام عمل کرد و با غرورش این استاد احمقی که فکر می کرد می تونه سر همه رو با چهارتا نقشه مسخره شیره بماله رو چزوند..
– من اگه می دونستم قراره انقدر بی فکر عمل کنی حتماً می فرستادمش سراغ مطالبی که وجود خارجی نداشت.. ولی بدبختی اینه که روت حساب کرده بودم!
خوابم می اومد حوصله نداشتم وایستم و بقیه حرفاش و بشنوم.. تا همینجا برای به نتیجه رسیدن و درست در اومدن همه احتمالات کافی بود..
از طرفی هم دیگه به ماشینش رسیده بود و داشت سوار می شد که گلوم و صاف کردم و صداش زدم:
– جناب تقوی؟!
وایستاد و همونطور که گوشیش هنوز کنار گوشش بود برگشت سمتم..
– بفرمایید..
– می تونم چند لحظه وقتتون و بگیرم.؟
– شما؟ از دانشجوهای اینجا هستید؟
– نخیر بنده.. نامزد خانوم کاشانی هستم.. می شناسیدشون که؟
چند ثانیه مکث کرد و بعد به مخاطب اونور خطش گفت:
– بعداً تماس می گیرم!
گوشیش و برگردوند تو جیبش و چند قدم نزدیک شد..
– امرتون؟
– زیاد وقت ندارم.. می دونم وقت شما هم انقدری با ارزشه که من زیاد تلفش نکنم.. برای همین یه راست میرم سر اصل مطلب..
سری تکون داد و با اخمای درهمی که مطمئناً فقط برای کنترل تعجب و مات شدن چهره اش بود منتظر بهم زل زد که گفتم:
– می خواستم بپرسم ازتون.. اینکه از بین اینهمه دانشجو.. تنها کسی که برای جمع آوری مطالب تحقیق به اون نشریه فرستاده شده.. نامزد بنده باشه.. طبیعیه؟ اونم وقتی با یه کم پرس و جو فهمیدم بقیه دانشجوها تحقیقشون و از کتابخونه همین دانشگاه یا کتاب فروشی های دور و بر تهیه کردن!
انگار منتظر همچین سوالی بود که با جدیت و اعتماد به نفس کاذبی لب زد:
– مشکلش چیه دقیقاً؟ من یه مدت با اون نشریه همکاری داشتم.. طبیعیه که دانشجوهام و برای تحقیق بفرستم اونجا.. بارها هم تو کلاس تاکید کردم که محل و موضوع تحقیق به صورت رندوم و تصادفی انتخاب می شه.. بدون قصد و غرض.. در ضمن قرار بود سه نفر به اونجا فرستاده بشن.. ولی چند نفر غیبت داشتن که مسلماً تحقیقی بهشون نرسیده و نمره ای هم نمی گیرن!
– آهان! یعنی اینکه نامزد بنده به مدت بیست ساعت تو بایگانی اون نشریه حبس شد و قبل از اینکه بره گوشیشم با دغل بازی و بهانه مسخره ازش گرفتن و این نمایشم درست تو روزی برگزار کردید که اون نشریه تعطیل بوده و کسی قرار نبود تا قبل از زمانی که برای ارائه تحقیق مشخص کردید بره درش و باز کنه هم بدون قصد و غرض انجام شده دیگه؟
منی که این روزا.. نصف رفتارم با نقش بازی کردن همراه بود.. انقدر تبحر پیدا کرده بودم که فرق عکس العمل های واقعی و ساختگی و تشخیص بدم..
مثلاً این آدم.. به هیچ وجه بازیگر خوبی نبود و خیلی راحت داشت خودش و لو می داد.. چون تو حالت عادی.. این مسئله و حبس شدن بیست ساعته درین تو اون نشریه انقدری عجیب بود که یه آدم از همه جا بی خبر.. حتی اگه با اون دختر پدر کشتگی داشته باشه تعجب کنه..
ولی تنها کاری که کرد حفظ همون اخم مسخره روی پیشونی بود و شاید اون یه درصد تعجب توی نگاهش فقط برای این بود که من انقدر دقیق هدفش و از تمام این کارا فهمیده بودم..
بعد از چند ثانیه سکوت بالاخره به حرف اومد و گفت:
– الآن.. من دقیقاً متوجه منظورتون نشدم.. یعنی دارید من و متهم می کنید به خاطر این اتفاقی که واسه نامزدتون افتاده؟
پوزخندی رو لبم نشست.. اینم یه حرکت مسخره و احمقانه دیگه.. حتی واسه ظاهر سازی و حفظ آبرو هم نتونست بپرسه چطور همچین چیزی ممکنه.. یا اینکه بگه من با مسئول اون نشریه آشنام و حتماً پیگیری می کنم تا بفهمم چرا این اتفاق افتاده..
فقط می خواست هرچه سریعتر سنگینی این اتهام و از روی شونه هاش برداره..
– نمی دونم.. با توجه به سوال اولم.. فکر می کنم هرکس دیگه ای هم جای من باشه همین برداشت و می کنه!
– ببخشید جنابِ… فامیلی شریفتونم نمی دونم؟
– لزومی نداره بدونید.. چون اگه جواب سوالام و بگیرم این اولین و آخرین برخوردمون می شه!
– عجب! به هر حال.. منم نمی تونم به خاطر چهار کلام حرفی که هیچ سندیتی نداره و حتی از راست و دروغش با خبر نیستم مسئولیت قبول کنم!
– فهمیدنش که کاری نداره.. کافیه یه تماس دیگه با اون آدمی که الآن داشتید باهاش حرف می زدید بگیرید.. تا راست و دروغش کاملاً مشخص بشه!
دیگه خسته شده بودم از تو لفافه حرف زدن.. دلم می خواست زودتر برم خونه بخوابم.. واسه همین مستقیم اشاره کردم و بهش فهموندم حرفای پای تلفنش و شنیدم تا بفهمه از جریان خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کنه خبر دارم و لزومی نداره واسه من خودش و بزنه به اون راه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه قدر یه نفر می تونه مثل تقوی بی شرف باشه ، ممنونم از قلم تون
قشنگگگگگگ اسپویل کردی ک
اره پاکش کرده😂😂💔خب نمیخوام بمونن تو خماری😂اصلا کامنت منو تایید نمیکنه چون همه جا لومیدم😂
کم بود
نمیدونم مادر درین چه کرده که میران این همه نفرت داره ازش که بخواد برنامه بچینه برای این دختر، اما هر کاری کرده یه ترکش ماجرا به تقوی هم گرفته. این تنها دلیلیه که میشه برای این برخورد و برنامه تقوی پیدا کرد. وگرنه یکی دو بار دیر اومدن درین، یا یه خوش نیومدن ساده استاد از شاگرد با دلیل تعریف نشده، نمیتونه این حجم از برنامهریزی رو توجیه کنه
ووییی خیلی داره قشنگ میشه 😍
دمت گرم میران یه دونه ای👍❤️