رمان تارگت پارت 93 - رمان دونی

 

من که در هر صورت حاضر نمی شدم حتی یه قرار با اون آدمی که بدتر از علیرضا افسار زندگیش دست خانواده خاله زنکش بود بذارم.. پس چرا بیخودی حرص بخورم؟!
اگه دایی و زن دایی واقعاً همچین چیزی رو می خواستن و حرف از خیر و صلاح من می زدن.. اشکال نداشت.. یه فردا شب و تحمل می کردم..
ولی.. از دفعه بعد.. خودم و بیشتر برای همچین مسئله ای آماده می کردم که اگه تو یه همچین موقعیت مشابهی گیرم انداختن و من و در مقابل عمل انجام شده قرار دادن.. بتونم جلوشون دربیام و از حق خودم به عنوان یه دختر مجردی که شاید هیچ وقت دلش نخواد با کسی که نمی شناستش و دوسش نداره ازدواج کنه.. دفاع کنم.
– باشه.. بگین بیان!
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
– البته قبلاً دعوتشون کردید.. اجازه دادن یا ندادن من خیلی هم مهم نیست!
زن داییم نه گذاشت نه برداشت رک و راست گفت:
– معلومه که مهم نیست! اینکه کی برای خواستگاری بیاد و کی نیاد و بزرگتر تشخیص میده.. حالا بعدش خودت می دونی که قبولش کنی یا نه!
سرم و تکون دادم و با یه شب بخیر زیر لب رفتم بیرون و دیگه نگفتم بعید می دونم که قبول کردن یا نکردنش هم با میل و اراده من باشه!
این آدمایی که من داشتم می دیدم.. حتی اگه ثابت می کردم طرف یه معتاد زن باز لاابالی دروغگوئه.. بازم قانع نمی شدن و می گفتن اگه ازدواج کنی و باهاش بری زیر یه سقف همه چیز درست می شه!
البته دیگه مهم نبود.. با استناد به همین حرف آخر زن دایی.. عین یه دختر متین و موقر تو این خواستگاری مسخره شرکت می کردم ولی بعدش که جواب رد دادم بهشون می گفتم که خودتون بهم حق انتخاب دادید و منم ازش خوشم نیومد..
حالا برن دنبال راه و روش دیگه واسه دک کردن من بگردن.. یا حتی خواستگار و موردای دیگه ای که دوستای زن دایی پیشنهاد میدن و برام ردیف کنن!
همونطور که از پله ها می رفتم بالا یه لحظه فکر میران از ذهنم رد شد و قدم هام قبل از اینکه به خونه برسم از حرکت وایستاد..
انقدر تحت تاثیر فشار عصبی دایی و زن دایی بودم که به کل یادم رفت من الآن اصلاً یه آدم کاملاً مجرد محسوب نمی شم که بتونه آزادانه به خواستگارای دیگه اش فکر کنه!
حالا یه کسی تو زندگیم بود که تو تمام این یکی دو هفته اخیر.. به خصوص از دیشب تا حالا سعی داشت با همه رفتار و حرکاتش بهم بفهمونه که این رابطه بیش از حد براش جدیه و حتی به موقتی بودنش فکر نمی کنه!

اگه میران می فهمید که من رضایت دادم به اومدن خواستگار تو این خونه.. متهمم نمی کرد به خیانت؟ می تونست درکم کنه که مجبور شدم و تو عمل انجام شده قرار گرفتم؟
با توجه به شناختی که از من و زبون همیشه کوتاهم دربرابر این دو نفر داشت.. با توجه به چیزایی که خودم بهش گفته بودم.. می تونستم به گذشتش و بی تفاوتیش نسبت به این مسئله امیدوار باشم؟
در رابطه با میران و موضوع خواستگاری فردا شب.. دو تا راه بیشتر نداشتم.. یا باید بهش می گفتم و توضیح می دادم که چرا و چی شد که همچین چیزی رو قبول کردم و اینم می گفتم و تحت هیچ شرایطی زیر بار همچین ازدواجای مسخره ای نمیرم و حتی دفعه بعد جلوی همین خواستگاری هم می گیرم..
یا اینکه کلاً این قضیه رو مثل یه راز تو دلم نگه می داشتم و کاری می کردم که هیچ وقت نفهمه فردا شب تو این خونه قراره چه خبری باشه!
که انگار راه حل دوم منطقی تر به نظر می رسید چون.. میران آدمی نبود که بخواد با توضیحات من به همین راحتی قانع بشه و حرکت غیر معقولی ازش سر نزنه!
میلی به غذا نداشتم و تو هتل دم غروب خودم و با چای و کیک سیر کردم.. با این فکر درگیرم اصلاً اشتهایی هم برام نمونده بود..
تا وقتی لباسام و عوض کنم و برم روی تخت دراز بکشم داشتم فکر می کردم به اینکه اگه طرف.. چه از نظر ظاهر چه باطن.. یه آدم معقول و متشخص باشه.. من با چه بهونه ای می تونستم ردش کنم که دایی و زن دایی باورشون بشه واقعاً به دردم نمی خوره؟!
با صدای زنگ گوشیم رشته افکارم پاره شد.. یه لحظه فکر کردم میرانه و حتی خواستم جواب ندم چون با این ذهن پریشون نمی تونستم تمرکز کنم رو حرف زدن باهاش.. اونم وقتی انقدر تیز بود و همه چیز و خیلی سریع تر از انتظارم می فهمید!
ولی دیدن اسم آفرین خیالم و راحت کرد و سریع جواب دادم تا شاید با راه حل های اون بتونم از این کلافگی نجات پیدا کنم..
– سلام عزیزم..
– سلام.. چطوری؟ خواب که نبودی؟
– نه.. تازه الآن تونستم یه کم دراز بکشم! هنوز خوابم نبرده بود!
– چرا انقدر دیر؟
پوفی کشیدم و گفتم:
– تا از تونل وحشت رد بشم و برسم بالا طول کشید!
بر خلاف انتظارم آفرین واکنشی به حرفم نشون نداد.. انگار برای مسئله مهم تری زنگ زده بود که صداش و پایین آورد و پرسید:
– درین میگم.. فهمیدی بالاخره صبح میران با تقوی حرف زده یا نه؟
– آره گفت حرف زده.. حتی فهمیده از قصد اون کارا رو کرده..

قبل از اینکه بخوام توضیح بدم چه جوری فهمیده و پشت سرش از ترسام بگم و بپرسم به نظرش تقوی چرا این کار و داره می کنه یه لحظه از ذهنم رد شد که آفرین مطمئناً فقط برای فهمیدن این مسئله زنگ نزده..
واسه همین بعد از مکث کوتاهی پرسیدم:
– چطور؟
یه کم من من کرد و گفت:
– میگم.. نمی دونی دقیقاً چه حرفی بینشون رد و بدل شده؟ میران.. تقوی و تهدید کرده؟
با این حرف بلند شدم و صاف روی تخت نشستم و نگاهم و تو فضای تاریک اتاق دوختم به رو به روم..
– نه.. معلومه که نه! یعنی خب.. نمی دونم! دقیق توضیح نداد که چی گفتن! فقط گفت مطمئن شدم از قصد برات نقشه کشیده و عصبانی بود از بهم خوردن نقشه اش و من نمی ذارم دیگه آسیبی بهت برسونه و از این حرفا!
سکوتش کلافه ام کرد و پرسیدم:
– واسه چی اینا رو می پرسی آفرین؟
– الآن تقوی زنگ زد به بابام.. آدرس میران و ازش می خواست! بعد که قطع کرد بابام گفت ببین می تونی آدرس نامزد درین و ازش بگیری من بدم به تقوی.. پرسیدم واسه چی می خواد گفت نمی دونم! ولی من.. حدس زدم که شاید.. تقوی هم فکر کرده کار میرانه.. واسه تلافی بلایی که سر تو آورده!
– چی؟ چی کار میرانه؟
– تقوی از بیمارستان زنگ می زد درین! جلوی خونه اش ماشین زده بهش و در رفته..
هینی کشیدم و دستم و محکم جلوی دهنم گرفتم.. چطور همچین چیزی امکان داشت؟ شاید تصادف تو این شهر شلوغ یه چیز عادی باشه و همه باهاش کنار اومده باشن.. ولی همزمان شدنش با اتفاقی که برای من افتاد و حرفایی که میران امروز بهش زده و مطمئناً رنگ و بوی ملایمت نداشت.. هرکسی رو به همچین شکی مینداخت.. همونطور که آفرین یا حتی خود من.. به عنوان اولین گزینه بهش فکر کردیم!
به زور تونستم خودم و جمع و جور کنم و با همون ناباوری بپرسم:
– چه بلایی سرش اومده؟ حالش خوبه؟
– آره بابا! تو کوچه تصادف کرده مگه طرف چقدر سرعت می تونست داشته باشه؟ احتمالاً فقط چند جاش شکسته باشه.. نمی خواست خیلی به بابام اطلاعات بده ولی بابام به زور از زیر زبونش کشید بیرون و فهمید مرخص می شه فردا..
– راست میگی آفرین؟ تو رو خدا اگه چیزی هست بگو بهم!
– آخه کودن.. اگه طرف رو به موت بود می نشست به این فکر کنه کی این بلا رو سرش آورده و بعد زنگ بزنه از بابام آدرس بگیره؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مانلی
مانلی
2 سال قبل

یه حسی بهم میگه وقتی درین به مامانش راجع به میران حرف میزنه مادرش زبون باز میکنه و واقعیت رو به درین میگه

Fat_k.m
Fat_k.m
2 سال قبل
پاسخ به  مانلی

خیلی تخیلی میشه دیگه😂😂😂😂😂😂😂😂🤣

سارا(یکی)😂
سارا(یکی)😂
2 سال قبل
پاسخ به  Fat_k.m

ای خدا یه خورده داره کش دار میشه
و راستی چرا یخورده واسه این دختر زبون نمیزاری تو دلش حرافی می‌کنه ما رو حرص میده بدش هیچ کشکی از دهنش نمیره😔😑🤨

مانلی
مانلی
2 سال قبل
پاسخ به  Fat_k.m

آخه تو یه فیلم اینجوری شد 😂😂

اتنا
اتنا
2 سال قبل
پاسخ به  مانلی

یه سوال بپرسم من این رمان و از اول خوندم. ولی هنوز نمیدونم مامان درین با میران چیکار کرده

Rasha
Rasha
2 سال قبل
پاسخ به  اتنا

چون هنوز نگفته🙂

Ella
Ella
2 سال قبل
پاسخ به  Rasha

😂

سمانه بلوطی
سمانه بلوطی
2 سال قبل

همین؟

سارا(یکی)😂
سارا(یکی)😂
2 سال قبل
پاسخ به  سمانه بلوطی

همی بگو

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x