از رفتن به خونه سر باز زدم نرفتم تا ببینم چخبر شده…
باید می فهمیدم گندم و سمانه این وقت شب اونم دوتایی دم در خونه ی
هاشم اینا چکار می کردن
چند تا حرف دیگه زدن و بعد مادر گندم رفت داخل..
گندم وسمانه ام شروع کردن به حرکت کردن
خودم رو فرستادم عقب کنار درخت منو نبینن..
از کنار خونه ی ما داشتن رد میشدن
صدای گندم رو شنیدم : این خونه ی نریمان نامرده
حیف بخاطرش ازادیم و باکریگم رو فروختم الان که فکر می کنم
می ببینم اصلا ارزش نداشت که بخوام برم
عصبی شدم دختره ی احمق منم بخاطرش پدرم رو از دست داده بودم
حقیقتی رو فهمیده بودم
که اصلا حالم خوب نبود چشم هام رو توی حلقه چرخوندم..
نفس عمیق شده ای بیرون دادم و لب هام رو روی هم فشار دادم..
از پشت درخت اومدم بیرون
روبه روشون قرار گرفتم یهویی اومده بودم
که ترسیدن
دستی روی قلبشون گذاشتن
هم سمانه هم گندم سمانه دستی روی قلبش گذاشت
و گفت : تو کی هستی!؟
یکم اومدم جلو که نور لامپ دم در خونه صورتم رو روشن کنه
-همون که داشتین پشت سرش غیبت می کردین
سمانه اخمی کرد : یهو می یای نمی گی ادم سکته کنه
بعدم فال گوش وایسادن اصلا خوب نیست
لبخند عمیقی زدم و گفتم : هیچ اشکالی نداره..
فهمیدم چه ادمایی دارن پشت سرم حرف می زنن
ریلکس بهم خیره شد و انگشت اشاره ای بهم کرد
-حقو گفتم بریم سمانه
این ادم نیست بریم از اینجا
سمانه برگشت سمت من لبش رو گاز گرفت و گفت :
دختر زشته این حرف ها چیه می زنی!؟
گندم پشت چشمی برام نازک کرد و گفت : راست می گم خوب..
سمانه نگاه چپه ای بهم انداخت و با تشر گفت : توام پسر جان خوب نیست جلوی دوتا زن رو این وقت شب بگیری دری وری بگی ها
یکم خجالت کشیدن هم خوب چیزیه
ترسیدم من
نه من گندم هم ترسید.
نگاه خیره ای به سمانه کردم و گفتم:
شماها کس غریبی که نبودین
یکی مادرم بود
یکی ام زنی که بود که دوسش داشتم..
سمانه با اخم گفت : من مادر تو نیستم…
این صد بار این همه نگو مادر…
مادرت نیستم
گندم هم پشت بندش گفت :منم اون زنی که می گی نیستم ادم عقش می گیره که برای تو باشه چی می گی برای خودت!؟
خندیدم دوتاشون خنجر رو از پشت بسته بودن
با خنده گفتم : این حقیقتی که برای هردوی شما وجود داشته و وجود داره
به هیچ وجه هم نمیشه
عوضش کرد
خوب من تا عمارت شما رو همراهی می کنم بفرمایید..
با دست به جلو اشاره کردم
گندم با داد گفت : ما نیاز ندارم به کسی..
خودمون راه رو بلدیم شما مواظب خودتون باشید..
خندیدم چه حرصی بود با خنده گفتم :
من هستم می رسونم خودت می دونی از حرفی که بزنم پایین نمی یام
بعد باهم شروع کردیم به حرکت کردن..
یعنی زورشون کردم..
گندم فقط هم حرص می خورد
منم رفتم توی گذشته ای که خیلی زود توسط این دختر به فراموشی سپرده شده بود..
****
فلش_بک
نامحسوس وارد خونه شدم امروز خیلی دیر کرده بودیم
گندم گفته بود که امروز گورم کنده اس
منم خندیده بودم بهش..
الان خودم هم همین حس رو داشتم
همینکه وارد خونه شدیم نگاهم
به مامان افتاد
با نگرانی اومد سمتم بهم که رسید
نگاهی بهم انداخت و گفت :
حالت خوبه پسرم چرا این همه دیر کردی!؟
چشم هام رو توی حلقه چرخوندم باید به دروغ متوسل می شدم..
با اب دهن قورت داده شده گفتم :
من کلاس بودم داشتم به چند تا کار می رسیدم
مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت :
دلم داشت عین سیر و سرکه می جوشید
کارات رو می تونستی اینجا انجام بدی
صداش بغض داشت
از اینکه بغص داشت دلم گرفته بود
خودم رو کشیدم جلو سرش رو بوسیدم….
-منو ببخش مامان منظوری نداشتم
کار داشتم مامانی..
حالا بریم ببینم غذا داریم مامان!؟
چشم هام رو گذاشتم روی هم و فشار دادم…
-اره پسرم بیا بریم داخل
چشم هام رو تو حلقه چرخوندم و نفس عمیق شده ای کشیدم…باشه بریم داخل….
بعد فشاری به کمرش اوردم و جلو هدایتش کردم..
****
گندم
مامام دست به سینه شد و به من نگاه کرد اخم هاش رو تو هم فرو برده بود.
-تا حالا کجا بودی!؟
چشم هام رو گذاشتم روی هم و با لب های فشرده شده بهش نگاه کردم…
-مامان من خونه ی ریحان بودم
-جدی!؟
-اره….
-زنگ زدم چرا نبودی اونجا ریحان گفت نه..
حالت زاری به خودم دادم دروغم لو رفته بود..
-خوب اومدم شاید اون شما زنگ زدین
کی زنگ زدین ؟؟
-کی زنگ زدین!؟
مامان با اخم های تو هم رفته گفت :
نیم ساعت پیش..
-خوب ما نیم ساعت پیش داشتیم
می اومدیم…
مامان با حالت سوالی گفت : ما مگه با کی اومدی هوم!؟
دوباره گاف داده بودیم تند گفتم :
خودم منظورمه نیم ساعت پیش اومدم…
عه چقدر سوال می پرسی مامان
داری حالم رو بد می کنی…
من پریودم یچی می گم تو که نباید این حرف ها رو بزنی
مامان بااین حرف اومد جلو دستی
-پریود شدی!؟کی مگه اول ماه نبودی!؟
مامان تا حواسش به پریودی من بود
با حال خراب شده
گفتم : مامان حواست به این هم هست!؟
بیخیال من برم بالا با ریحان داشتیم
درس می خوندیم
من برم بالا پله ها رو دوتا بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم
داشتم به چوخ می رفتم دستی گذاشتم روی قلبم فشار دادم : وای خدا رحم کرد..
مامان چقدر سوال کرد حالم خوش نبود..
****
از گذشته اومدم بیرون نگاهی به همه جا کردم
هیچ خبری نبود….نمی فهمیدم که چی به چی شد….
به عمارت رسیده بودیم سرم درد گرفته بود
چشم هام رو گذاشتم روی هم و فشار دادم : اخ سرم درد میکنه…
نریمان با دیدن من نیشخندی زد
ولی سمانه خیلی نگران شد
خودش رو کشید جلو و باچشم های
زوم شده بهم نگاه کرد
-حالت خوبه!؟
سرم رو تکون دادم و گفتم : سرم درد گرفت یهویی..
-حتما از کم خوابیه الان می ریم خونه.
-حتما از کم خوابیه الان می ریم خونه..
برگشت سمت نریمان نگاه سردی بهش کرد
و گفت : مرسی پسرم ممنون از اینکه رسوندیمون
بعد بدون اینکه هیچی بگه دست منو
گرفت و کشوند سمت در
در رو باز کرد منو وارد خونه کرد..
خودش هم وارد خونه شد و بعد در رو بست..
سمانه گفت : زود باش هوا سرده..
سرم رو تکون دادم و گفتم : باشه..
باهم وارد خونه شدیم..
سمانه پوفی کشید : سالهاست این خونه برام حکم زندان داره دلم می خواد از اینجا برم…
برم جایی که کسی نباشه..
کاش میشد رفت
برگشتم سمتش : چرا بری سمانه!؟
تا نیستن اون وکالتنامه رو بیار بیرون
باید ارثیه ای که برای توعه رو بدست بیاری..
چشم هاش رو تو حلقه چرخوند
و لباس ها رو در اورد
-من این اموال رو نمی خوام..
نگاه چپ چپی بهش کردم و گفتم :برای چی نمی خوای هوم!؟
-چون حامد نیست…
من وقتی حامد نیست اینا رو می خوام چکار!؟
اینا رو بندازم توی سطل اشغال
برام بهتره...
خودم رو کشیدم جلو..
-برای چی نخوای اونوقت!؟
چرا نباید بخوای!؟حقته دختر خوب..
باید بخوای حقته .
حقتتته…
سمانه خونسرد شده بهم نگاه کرد
بعد قدمی عقب برداشت..
-فعلا نمی خوام الان دارم اذیت میشم…
بریم بخوابیم!؟
-باشه بریم فردا باهم حرف می زنیم
****
خودم رو جلو فرستادم و رو به بابا گفتم :
خوب بابا الان چیکارکنیم!؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.