_ بهنظرت یه روز میآد که بهت نپرم؟!
اشکهایم را پاک میکند و روی چشمهایم را میبوسد.
_ آره… هروقت خوکا پرواز کنن، توام دیگه منو نمیترکونی… هرچند بهم مزه نمیده زندگی…
زن باید عین سوهان روح باشه.
چه معنی داره از ذوق، بالاپایین بپره.
آویزان بازویش میشوم. شاپرک فارغ از دنیا، مشغول بازی است.
_ اون ماشین کی بود؟
با قهقهه میخندد.
_ لعنتی… بهناز بود. رفتیم اینا رو که داده بود برای جلا دادن، بگیریم…
این مال مادرِ پدریمه و کلی آدم دیگه که به عروس بزرگ میرسیده.
پدر من، پسر بزرگ بود. مادرم میشد عروس بزرگ و اصولاً این تو توافقات میانفامیلی، مال تو میشه…
هرچند زنعموم بهراحتی ندادش، ولی خب… ارزشش رو داشت.
مینشینم. کمرم درد میکند. اینهمه حرص الکی خوردهام. او را حرص دادهام.
خجالت میکشم آن رفتارها یادم میافتد.
_ بها؟
میز را جمع میکند. نگاهش روی جواهرات میگردد.
_ جونم؟
_ بهنظرت اونا فهمیدن؟ خیلی زشت بودها.
اخم می کند.
_ حتی یه نیم نگاهم بهم نکردی، یک کلمه حرف نزدی… بهنظرت نمیفهمن؟
شرمنده لب میگزم.
_ ببخشید، جبران می کنم.
_ باشه. فردا که راهی شمال شدیم و رفتیم ویلاشون مهمونی، هی منو میبوسی و قربونصدقهم میری و ابراز بندگی میکنی.
میخندد.
_ فردا میریم شمال؟
روبهرویم میایستد. سر بالا میگیرم.
_ آره، خوشگله… یه جای خوب گرفتم که فقط با شاپری و خودت کیف کنیم… برای ابراز بندگی هم تمرین کن.
روی صندلی میروم. حالا از او بلندترم. سرش را میان آغوشم میگیرم.
_ دوستت دارم؛ بندگی که جای خود داره.
…………..
***بهادر
پاهای همیشه لاغرش جان گرفته و کمی چاقتر شده است. خودش میگوید ورم کرده.
در ماه چهارم، شکم صافش دیگر کوچک نیست. میان آن تن لاغر، شکمش گرد و بامزه معلوم است.
بیشتر میخوابد. در این یک هفتهٔ عید، هرجا گیر آورده دراز کشیده و لحظهای بعد به خواب میرود.
شاپرک درون صندلی مخصوصش مشغول بازی با چند لگوی خانهسازی است.
آنها برایش محبوبند و شخصیت دارند.
در این چند روز گذشته، تمام مدت کنار ساحل و داخل شن و ماسهها بازی کرد.
رنگورویش عالی شده و هوای سالم حالش را خوبتر کرده است.
مهگل پاهایش را درون شکم من مچاله میکند.
چیزی با ویلای فرامرز فاصله نداریم.
مسافتها زیاد دور نیست، اما برای مهگل همین بهترین فرصت برای چرت قبلاز ناهار است.
_ گلی خانم… رسیدیم.
پا شو اون آب لبولوچهتو پاک کن…
عین خرس تو زمستون میخوابی.
چشمهایش را بهسختی باز میکند…
دیشب تا نزدیک صبح از سروکلهٔ من بالا رفته است.
برعکس تمام تصوراتم از دورهٔ بارداری پیش میرود.
اینکه او اینقدر مشتاق رابطهٔ زناشویی است، برایم جالب و جذابتر بهنظر میرسد…
_ یکم بیشتر طولش بده، بخوابم، بها… فقط یه ریزه.
میچرخد و شکمش جای نامناسبی قرار میگیرد.
_ مجبوری مگه تا صبح پیازداغشو زیاد کنی؟ انگار من حاملهترم…
یک چشمش را باز میکند و انگشت وسطش را نشانم میدهد.
خندهدار است و عجیب، اینهمه تفاوت او با دیگران.
_ تو همیشه درحال زایمانی، بهادر. پیر شدی، بگو دیگه جونشو ندارم…
حالا یکم رمانتیکبازی نمیکشدت که… بچرخ، میخوام بازم بخوابم…
شب برام کباب ترش بخریها… قول دادی.
کباب ترش تنها غذایی در این مدت است که دیدهام او دیشب بالذت خورد.
دور میزنم. وقت ناهار است و حتماً رستورانها کباب ترش دارند.
_ الان میرم میخرم؛ وگرنه تو تا شب منو مستفیض میکنی.
بلند می شود و پاهایش را از روی پاهایم برمیدارد.
حتی جای خالی پایش هم دلتنگی دارد.
یکبار پرستو در مسافرت میخواست سر روی پایم بگذارد و هیچوقت یادم نمیرود که چگونه او را پس زدم.
حال میفهمم که عاشق بودن یعنی خواستن ذرهذرهٔ وجود یک نفر و من تمامی او را میخواهم.
حتی اینکه وقت رانندگی، پاهایش روی پایم دراز شود، همینقدر کوچک و ساده.
_ تو همیشه اینقدر ماه بودی یا تحت تاثیر عشق منی؟
_ ازبس خودتو تحویل گرفتی، اینجور ورم کردی، سرتق.
محکم به بازویم میزند.
_ نخیر. اون دیگه بهخاطر پاس نکردن واحد تنظیم خانوادهٔ جنابعالی…
حرفش را نیمه رها کرده و سکوت میکند.
لحظهای درد را در نگاهش میبینم. کمی فاصله میگیرد و لب میگزد.
چه شد؟ تنظیم خانواده مگر یک واحد دانشگاهی نیست؟!
حتماً بازهم گذشته راهی به افکارش پیدا کرده است…
میخواهم حرفی بزنم. ما به هم قول داده بودیم که…
_ خیلی خوبه که تو اون واحدو نگذروندی، بها.
اینکه الان این دوتا رو دارم، تو هستی، خودتی… خوبه که ما الان هستیم.
نمیدانم چه میشود که اینگونه حرف میزند… بغض دارد.
ما مردها موجودات سادهای هستیم. اکثراً افکارمان خط مستقیم و بدون پیچوتابهای زنانه را دارد.
کمتر پیش میآید با سیاست فکر کنیم.
زود گیج میشویم و من یک مردم که حداقل دربارهٔ این زن، زود سردرگم میشوم.
فقط میفهمم او دیگر آن زن غمزده و ناامید و فراری نیست.
مهگل این روزها خیلی فرق کرده است.
_ خنگه، برای حامله نکردن یه زن کافیه یه سر داروخانه بری. واحدماحد نمیخواد که.
میخندد. صورتش شکوفا میشود. نشاطش برگشته.
_ پس باید بگم خاک تو مخت که تنبل بودی، نرفتی داروخونه یا چی که من اینجور باد کنم؟
دست روی شکمش میکشد.
به یک رستوران معروف میرسیم. کباب ترشهایش عالی است.
_ خاک تو مخ خودت که نفهمیدی تو کشوی بغلدستت وسایل لازم بود، ولی راستش تو حاملهت بهتر کنترل میشه.
ببین چهجوری اظهار بندگی میکنی.
جیغش به هوا میرود و من قبلاز انفجارش بیرون میپرم.
کاش ما همیشه اینگونه باشیم، اما دلم چند روزی است شور میزند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کی پارت میزاری ادمین
پارت جدید نعومد؟
5 روز شد که
چهار روز شد دیگه آخه چرا انقد منو حرصصصص میدید
پارت جدید نیومده
چرادروغ میگی این رمان تمومشده هه
ای بابا ۴ روز شد دیگه پس پارت جدیدا بذارید!!!!!!!🤨🤨
مگ امروز روز چهارم نییست؟؟؟؟
اصن من عاشق این تورم تو اونجرز…( عکس این پارت منظورمه)…
ادمین یه بارم پرسیدم جوابم و ندادی شما که رمانا رو کامل میگیری چرا پارت گذاریت اینطوری میشه ؟؟؟؟
نه این رمانه ها همشون انلانیه نویسنده میده بیرون
سلام.چرا اینقد کم؟بعد این همه مدت!!!!
خیلی کمه آخه چرا اذیت می کنید الان باید دوسال فقط منتظر باشیم ک این رمان تمام شه
بیخیال شیم بهتره دیگه نمی خونم
اوووو دلت میاد نخونی هر چقدرم کم باشه نزدیک چهل تا پارت طولانی و منظم داده همینم نویسنده های دیگه انجام نمیدن
آخه لنتی بعد از چهار روز همین؟؟؟؟
این انصافه؟؟؟
بعد این همه وقت اینقد ؟!این چه وضعشه خسته نشی یه وقت