تک خندی زدم:
_ هنوزم پشت سرشون هواشونو دارین و جلو روشون سرد برخورد میکنید نه؟ واسه ما هم اینجوری بودین، فکر میکردین نمیدونیم اما…همین دوست داشتنیتون میکرد!
با بغض گفتم و او متعجب نگاهش را به سر تاپایم دوخت، لحظهای برق چشمانش را دیدم، به ارامی لب زد:
_ به جا نیاوردم…از بچههای اینجا بودی؟
انگشت زیر چشمم کشیدم:
_ اهوم…از بچههای اینجا بودم، حورا…همونکه دانشگاه گردشگری قبول شد و رفت خوابگاه!
زیاد طول نکشید که با دو قدم به سمتم امد و شانههایم را در بر گرفت، سخت در آغوشش فشرده شدم و بغض من سر باز کرد.
دستانم را دور تن گرد و مهربانش حلقه کردم:
_ حورا…بار اخر زن مهندس کاشفی شده بودی، شوهرت کجاس؟
آمدم از یاد ببرم، اما انگار فراموش کردهام که وقتی به او جواب مثبت دادم، هرکسی که من را بشناسد، او را هم میشناسد!
لبخند کمرنگی زدم و از آغوشش بیرون امدم:
_ اهوم… اما احتمالا جدا بشیم…
سپس میان بغض و اشکهایم خندیم و دستی به چشمانم کشیدم. اخم. در هم کشید و بازویم را کشید:
_ یعنی چی که جدا بشین؟ غلطی کرده؟
با درد لبخند زدم، روی تخت نشستیم و دستم را گرفت، برایش سر بسته چیزهایی را گفتم، راجب عدم بارداریم، زن دوم گرفتنش، بی جا و مکان بودنم که مانع رفتن شد، عشق و علاقهای که ماندگارم کرد…
و با زخمی که اواخر به من زد و نامش را نبردم!
فقط گفتم زخم زد، دلم را شکاند…و باز هم من به چشمش گناهکارم!
حرفهایم که تمام شد، اخم درهم کشیده و متفکر نگاهم میکرد، لبخندی زدم، دوست داشتم چیزی بگوید!
کمی گذشت، در اخر نفس عمیقی کشید و سر به زیر کشید:
_ جفتتون خطاکارید، حورا!
چشم ریز کردم، شاید راست میگفت، اما چیزی نگفتم و او ادامه داد:
_ بی اعتمادیتون، قاطی کردن مسائل خانوادهش، با مسائل زندگی مشترکتون، باعث این آشفتگی شده، باید یادت باشه، بعضی چیزا بهتره فقط بین شما دو نفر باشه…و بعصی چیزا فقط بین اون و خونوادهش! قرار نیست نه تو، نه اون…از همه چیز باخبر باشید، فقط کافیه چیزی که میدونی اگه نفهمه، قراره به جفتتون و رابطه آسیب بزنه رو باهاش درمیون بذاری، اصل رابطه همینه! یه مرد رو نباید هیچوقت قاطی بحثهای زنونه کرد!
آهی کشیدم، سر به زیر انداختم و او دستم را گرفت:
_ منکر اشتباهات اون نمیشم، که زیادن! اما اشتباه تو اونجا بود، که سه سال یه مرد رو قاطی این مسائل زنونه کردی، اینکه قبول کردی همراه خونوادهش زندگی کنی! تو ازدواج کردی که یه خونواده تشکیل بدی، نه عضوی از یه خونوادهی دیگه بشی!
پوزخندی زدم:
_ خب میگین الان چیکار کنم خالهنبات؟ وقتی کار از کار گذشته، دخترخالهش شده زنش و ازش بارداره…به زودی هم بچه به دنیا بیاد عقدش میکنه، بنظرت من جایگاهی برام مونده؟
کلافه پوزخندی زدم و بی توقف ادامه دادم:
_ حتی اگه مونده باشه هم، همش با تحقیر و بی کس بودنه، نمیخوام تحقیر بشم، اذیت بشم…میدونی تا حالا چند بار انگ خیانت بهم زده؟ خودش پیش یه زن دیگهس و به من که میرسه، بخاطر یه مرد غریبه که خواستگار من شده، شدم آدم بده و بهم میگه خیانت میکنم!
با لبخند دستم را کمی فشرد و لب زد:
_ منو ببین…
خیرهاش شدم، لبخندش تشدید شده گفت:
_ برو…جدا شو، حتی اگه خواستی هم قبل رفتن کاراشونو بزن تو چشمشون…اما ببخش، اگه برگشت سراغت، اگه به اشتباهاتش پی برد، فهمید که بد کسیو از دست داده، ببخشش، اگه التماست کرد که برگردی، برگرد…اما شرط و شروط یادت نره!
پوزخندم عمیقتر شد:
_ خالهنبات برگردم پرروتر نمیشه؟ فکر نمیکنه خبریه که برگشتم؟ بنظرم هیچوقت جوابشو ندم بهتره…ازش عصبانیم، با اینکه دوسش دارم و سالهای خوبی از زندگیم رو با اون تشکیل دادم، اما دیگه دلم نمیخواد ببینمش!
تک خندی کرد و مهربان از جا برخاست:
_ اون موقع که برمیگرده سراغت و التماست میکنه، حتما یه دلیل خواهی داشت که برگردی!
منظورش را نفهمیدم، خواستم بپرسم اما در سالن باز شد و بچهها به داخل هجوم اوردند، از دیدنشان، به یاد گذشته لبخند زدم:
_ ارومتر، چخبرته محیا؟ مگه نمیگم انقدر نپر؟ باز بیفتی یه جا دیگهت بشکنه دردسرت با منه!
همیشه همینگونه بود، بدخلق، عصبی…
اما بعدها فهمیدم چرا!
نمیخواست کسی به او وابسته شود! نمیخواست دختری در اینجا، بخاطر او، موقتیتهای برترش را از دست دهد!
کارش را بلد بود، با مهربانی ذاتیاش، خشم از خود نشان میداد و نمیگذاشت کسی او را بپرستد!
وگرنه که الحق لایق بهترینها بود!
خالهنبات، از ان زنهایی بود که همهچیز را میدانست…
همیشه، بهترینها را برایت میگفت، همیشه خوب حرف میزد، دوست داشتی بنشینی و مدام او بگوید و تو مدام بشنوی!
زنی بود بی کس، میان تمام این کودکان که بیشتر از جانش دوستشان داشت، نه همسری داشت و نه فرزندی، نه پدر مادری برایش مانده بود و من، چقدر حالا درکش میکردم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت گذاری عشقیه؟؟؟
آره فک کنم ولی هدفش فقط اذیت کرد مخاطب هستش
فقط من از خاله نبات خوشم اومد؟
و پارت دیگر با حضور خاله نبات ….
حداقل خداروشکر یه کس کاری پیدا کرد
چرا انقدر دیر به دیر پارت میزاری؟؟
قرار بود هفته ای سه پارت بزارین اما الان شده هفته ای یکبار
فک کنم رفته رفته بشه ماهی یکبار