شوکه نگاهش کردم، بی توجه به چشمهی اشکم که جوشید، مشتی با پشت دست به سینهاش کوبیدم:
_ به تو ربطی نداره، بکش عقب…وقتی کسی از من خوشش نمیاد تو چرا دنبالمی؟ نمیگی شاید یه ایرادی داره که کسی نمیخوادش؟ فکر کردی احمقم؟ خدا میدونه از طرف کی اومدی که برام دردسر بسازی!
فک محکم شدهاش او را عقب کشید، دوباره در تاکسی را باز کردم، اما قبل از سوار شدنم گفت:
_ از همه چیزت خبر دارم، میدونم کی و چکارهای، حتی میدونم الان هم میری که ثبت نام کنکورتو انجام بدی…قصدت هم میدونم، میخوای جدا شی…در هر صورت من منتظرتم، بالاخره خودت میای از من دلیل میپرسی!
سعی کردم توجهی نکنم، سوار شدم و رو به راننده که حالم را پرسید و تقاضا کرد، که اگر مشکلی هست و مزاحمم شده با پلیس تماس بگیرد، اما با گفتن اینکه خوبم و حرکت کند، دیگر چیزی نگفت و به راه افتاد.
سر به شیشه تکان دادم و حرفهایش در گوشم تکرار شد، محال بود خودش من را یافته باشد و بخواهد عاشق پیشه شود!
اصلا چنین چیزی غیرعقلانی بود، من کسی را نداشتم، نه فامیلیاش آشنا بود و نه جای بخصوصی میرفتم که کسی بخواهد من را بشناسد!
نهایتا تفریحاتم، مجردی به پاساژ گردی و کافه رفتن ختم میشد، باقی جاها هم در این سه سال همراه قباد بودهام، فکر نکنم چنین چیزی جزو محالات باشد که بخواهد ادعا کن جایی من را دیده و پسندیده، پس پیگیر شده!
اصلا چرا ادم با دیدن از دور باید دل بدهد؟ مزخرفتر از این هم میشد مگر…
ادمی با چندسال متاهل بودن، باز هم به سوی طلاق میرود، چون یا همسرش را دوست ندارد، یا اختلاف پیش امده و تفاهم ندارند!
حالا این از راه امده ادعا میکند، میخواهد منتظرم بماند! خب بمان…کودن!
تاکسی که مقابل کافینت ایستاد، کرایه را حساب کرده پیاده شدم، بعد از ثبت نام و گرفتن ورقهها میبایست به چند اژانس مسافرتی و تور گردشگری سر میزدم، احتمالا میتوانستم اینگونه کمی کار کنم، هرچند…قرار بود حسابی سخت بگذرد!
با خستگی دست به دیوار تکیه زده کفشهایم را از پا کندم، دیدن کفشهای جفت شده، به وضوح میگفت که قباد خانهاست، کاش حداقل در اتاق باشد و نبینمش!
دمپایی روفرشیهایم را پا زده داخل رفتم، سرکی کشیدم، سکوت بود و کسی دیده نمیشد!
بخاطر صف کافینت و شلوغی سایت، ثبت نام طول کشید و تا چند آژانس گردشگری را سر بزنم هم به تاریکی خوردم، ساعت نزدیک ده بود و برای زمستانی که زود هوا تاریک میشد، کمی زیادی دیر بود!
به سمت پلهها رفتم که به یکباره چراغ راهرو روشن شد، پاهایم از حرکت ایستاد و قبل از خودش، بوی عطرش را حس کردم، نفسم دیگر مثل قبل، عمیق نکشید…
نفسم حبس شد از بویی که داشتم از ان متنفر میشدم!
_ تا الان کجا بودی؟
بدون اینکه به سمتش برگردم، پلهی اول را بالا رفتم:
_ با توام!
ناچار ایستادم و چشم بستم تا عصبی نشوم، نمیخواستم با او درگیر شوم، نمیخواستم باز هم عصبیاش کنم تا بخواهد از تن و بدنم انتقام بگیرد!
_ ثبت نام کنکور، شلوغ بود…طول کشید!
سکوت کرد، چیزی نگفت و من به خیال اینکه قانع شده، پلهی دوم را بالا رفتم که:
_ کی گفته که قراره بذارم درس بخونی؟
میخواست عصبیام کند، میخواست برگردم و رنگ نگاهم را ببیند، که چه؟ باز تحقیرم کند:
_ وقتی که دانشگاه شروع شه، فکر نکنم تو اصلا تو زندگیم باشی که بخوای اجازه بدی!
صدای پوزخند صدادارش را شنیدم و نزدیک شدنش را حس کردم:
_ چرا فکر کردی قراره طلاقت بدم؟
نفس عمیقی کشیدم تا آرامشم را حفظ کنم و نگذارم باز غرورم را خدشه دار کند اما، عطر تنش که در مشامم پیچید چهرهام را در هم کرد:
_ من فکر نمیکنم…بخوای لاله رو عقد کنی، رضایت زن اول مهمه…پس شرط منم برای عقد کردنش اینه که توافقی جدا شیم بعد عقدش کنی، فکر نکنم قابل فهم نباشه!
این راهکار را چند روزی بود که در سر داشتم، به نظر شدنی میآمد، البته اگر بازی درنمیآورد و قبول میکرد!
_ چیزی که زیاده پارتی و زیرمیزی دادنه، حورا! فکر نکن بیخیالت میشم!
پوزخند را اینبار من صدادار زدم، هنوز رغبت نمیکردم نگاهش کنم:
_ به چه دردت میخورم؟ آها…احتمالا برای اینکه اگه باز لاله حامله شد، و نتونستی باهاش رابطه داشته باشی بیای سراغ من، اره؟ منطقی به نظر میاد!
بازویم را که چنگ زد و به سمت خود کشید، محکم چشم بسته رو گرفتم، ابدا دلم نمیخواست آن چهرهای که ان شب تنم را طواف داد را دوباره ببینم!
شنیدن صدایش بس بود، قلبم را به قدر کافی درد میداد، دیگر تحمل دیدنش را نداشتم:
_ منو ببین…
تهدیدوار گرفت، اما من با نفرتی که در این سالها از من بعید بود، سر به طرفین تکان داده از لای دندانهای کیپ شدهام غریدم:
_ حاضرم کور شم اما دیگه قیافهتو نبینم!
دستی که بازویم را گرفته بود یخ زد، چند ثانیه طول نکشید که دستم ازاد شد و از کنارم گذشته پلهها را سریع بالا رفت، نفس حبس شدهام را بیرون دادم و دست روی قلبم گذاشتم، هیچوقت فکرش را نمیکردم یک روز، بتوانم اینگونه مقابلش، حرفی بزنم و او کم بیاورد…
به راهی که رفته بود خیره شدم، نفسم را هوف مانند بیرون دادم اما هنوز عطرش در مشامم پیچیده بود و اذیتم میکرد، قبلا جان میدادم برای بوییدن این تن…
پاهای لرزانم را حرکت داده پلهها را بالا رفتم، وارد اتاق شدم، احتمالا همه شام خورده بودند، من که اشتهایم کور شد!
لباسهایم را با لباسهای راحتی عوض کرده، روی تخت خزیدم…
قبل از اینکه به خواب بروم، بار دیگر امروز را مرور کردم، و لبخندی که با یادآوری حرفهایی که به قباد زدم روی لبم نقش بست، توانست کل روزم را یک روز خوب تعبیر کند…
پس من هم میتوانم به او ضربه بزنم، و اینها کوچکترینهایش هستند…
سرم چرخید و نگاهم به جعبهی لباس افتاد، با اینکه فکری بچگانه و لوس بود، دیدن چهرهی خشمگین و سرخ از عصبانیت قباد در یک مجلس و مهمانی بزرگ، که نمیتواند کاری از پیش ببرد لذت بخش است!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مگه قرارنبود یک روز درمیون پارت بزاری الان که 7 روز گذشته حتی یکی هم نفرستادی
سلام رمان حورا چرا اینقدر دیر پارت گذاری میشه
س
کلا این سایت اینقدر رماناش مضخرف شدن .
اون از حورا ،یکی فئودال ،رزهای وحشی و……
سلام میشه تواین سایت ادامه رمان بالی برای سقوط رو بزارین
سلام
از ادمین یا نویسنده باید بخواهید من نمیتونم بذارم
چقدر ما مظلومیم که بعد ۱۰۰ خورده ای پارت تازه حورا خانم داره زبونش باز میشه
دقیقا
دیگه نویسنده داره میرینه تو رمان
پارتا روز به روز داغون تر و بی کیفیت تر
سلام بچه ها رمان سقوط از خانم لیلا مرادی رو حتما بخونید سایت مد وان
ممنون یاس عزیز، لطف داری بهم مهربون😍
لیلا جان چرا امروز نمیشه تو مدوان برات کامنت گذاشت شده مثل رمان وان کادر نوشتن نظرات رفته نمیدونم برای من اینجوری شده یا برا همه هست
نمیدونم، احتمالاً مشکل فنیه؛ یهو کامنتهای رمانم بسته شد هنوز هم درست نشده!
فقط لطفاً قباد رو آدم خوبه و مظلوم جلوه ندین، حورا هم به جای لجبازی و این مزخرفات زودتر طلاقشو بگیره و بره پی زندگیش؛ به نظرم اون مرده که دنبالشه نقش مهمی در آینده خواهد داشت
هنوز درگیر عروسی کیمیا ایمم شب یلدا شد عروسی کیمیا نشد 🙃
ببینید کی یکم عقلش اومده سر جاش
ولی برام عجیبه هیچ شخصیتی تو این رمان نیست عاقل و بالغ باشه همشون خیلی رفتار بچگونه ای دارن
بعداز مدتها این تنها پارتی از این رمان بود که تونستم لذت برم
مقداری دلم خنک شد
خوبه که حورا هم داره به خودش میاد
خیلی داره کش میاد داستان فاطمه جان دیر به دیر پارت میدی قبلا یه روز در میون بود الان هفتگی شده اونم کوتاه
مرسی ،امروز پارت طولانی بود
لطفا تند تند پارت بزار
افرین نویسندهی خوب این یه پارت کوبنده بود برای قباد خاک توسر 👏👏👏👏