– زنمه.
– چه زنیه که نه بهت میرسه نه بچه میاره. نفعش چیه دردت به سرم؟ این دختر یه استخون قوی تو تنش نیست.
آهی کشیدم و گوشم را به درد چسباندم. فال گوشی کردن را دوست نداشتم ولی میخواستم حرف های قباد را بشنوم.
– لاله رو دیدی چه درشت هیکله، دیروز عین فرفره کار میکرد.
در سرویس را باز کردم و آرام خودم را به ورودی اتاق نزدیک کردم. سکوت قباد چیزی نبود که بخواهم بشنوم.
– این دختر هنوز دوست داره. جونش به جونت وصله. خالت میگه شبا با گریه میخوابه.
از غم و عصبانیت نفسم بالا نمیآمد. چه رویی داشتند برای مرد متاهل لقمه میپیچیدند.
من که گناهی نداشتم، تمام توانم را خرج این زندگی میکردم.
با بغض خفهکنی قدم به عقب گذاشتم و از پله ها پایین رفتم. جواب ندادن قباد مرا یاد ملایمت دیشبش با لاله انداخت.
پا به درون آشپزخانه گذاشتم. قابلمههای روز گاز قل قل میکردند. از دم اذان بیدار میشد و خودش را به گاز میبست تا به قباد ثابت کند من بی مصرف هستم.
عصبی موهایم را پشت گوش انداختم که با صدای زنگ خانه سر بلند کردم. به طرف آیفون رفتم.
– کیه؟
صدای مادر قباد که در حال آمدن بود به گوشم رسید. چه عجب چیزی تکانش داد.
– باز کن دختر ماییم.
با پیچیدن صدای مادر لاله لعنتی بر خودم فرستادم.
در را باز کردم و به آشپزخانه برگشتم. بی حوصله مشغول شستن ظرف ها شدم که با صدای پر عشوهی لاله رویم را برگرداندم.
– قباد کجاست؟
نفس عصبی کشیدم. حتی بلد نبود سلام کند، مستقیم سراغ قباد را میگرفت.
– بالا.
– اون بالاست و تو پایینی؟ وا! پس کی ازش مراقبت میکنه؟ اگه چیزی بخواد چی…
جوابی ندادم، از خدایش بود من پیش قباد نباشم. از پله ها بالا رفت. بشقاب را با عصبانیت در سینک کوبیدم و فحشی دادم.
خالهی قباد بدون حرفی بالا رفت. صدای خندهی بلند لاله روی مغزم رفت. با دستهای لرزان پارچ آب را در سینی گذاشتم و بالا بردم.
با هر پلهای که بالاتر میرفتم، صدای خنده ی لاله بلندتر میشد. خندهای که قاطیاش صدای سرحال قباد بود.
– وای قباد اگه بدونی بعدش چی شد…تنها شدیم بهت میگم.
پشت در ایستادم و از لای در نگاه کردم. لاله روی تخت، سمتی که من میخوابیدم لم داده بود و با عشوه با قباد حرف میزد.
نگاهم میخ قباد خندان شد. با دقت به حرفهای لاله گوش میداد.
مادر قباد دست در سوتینش کرد و پول درآورد.
– چشم نخورید. همیشه خوش باشید بدون سرخر،وای لاله…وای خاله که دلم هلاکه واست.
بغض کردم. همیشه از من بدش میآمد با این که کار بدی نکردم. سینی را پشت در گذاشتم. قباد ساکت بود…
مادر لاله دستش را روی پای قباد گذاشت.
– خنجر بدی زدی به دخترم قباد. باید جبران کنی.
چه کسی خنجری که به قلب من زده شده را جبران میکرد؟ من تقصیری نداشتم. خود قباد مرا خواست…به زور وارد زندگیاش نشدم.
– خاله من زنم رو دوست دارم. از بودن باهاش پشیمون نیستم.
زهرخندی زدم. گفتن این حرفها فایده نداشت. روی تخت من…سمتی که میخوابم لاله لم داده بود و قباد چیزی نمیگفت.
– وای خاله زنت یه بچه نمیتونه واست بزاد. حیف تو نیست؟ خوش هیکل و رشیدی ماشاالله.
لاله با لوسی تمام دستش را روی بازوی قباد گذاشت. با سرعت از پلهها پایین رفتم و خودم را درون آشپزخانه انداختم.
کنترل گریهام دست خودم نبود. بچه دار نشدنم را بهانه کرده بودند تا قباد مرا ترک کند.
پشت میز نشستم و صورتم را میان دستانم گرفتم که با باز شدن در، سرم بالا رفت. کیانا با موهای آشفته و مانتویی که دکمههایش باز بود بیصدا وارد شد.
سوتین قرمز جیغش چشمم را زد و با کبودی روی گردنش…
– س…سلام نازلی. چه عجب بیداری. همیشه این موقع خواب بودی.
از راه نرسیده تحقیر میکرد.
– خالت و لاله بالان. برو سلام کن ناراحت نشن.
با حرف من رنگش پرید و نامحسوس شالش را دور گردنش پیچید. پس کیانا هم اهل دل بود. حیف که در ذاتم پته ریختن نبود ولی…
– خالم و لاله این وقت صبح اومدن؟ دیشب تا دیر وقت این جا بودن که.
ولشون کن، واسم صبحونه بذار.
انگار که من کلفتش بودم ولی کور خوانده بود.
– اونی که تا صبح پیشش بودی بهت صبحونه نداد.
یکه خورده سر جایش ایستاد و بعد به سمتم برگشت. دستش را مشت کرد و با عصبانیت لب زد.
– چی گفتی حورا؟
شانه بالا انداختم و در حالی که از یخچال برای خودم سیبی درمیآوردم گفتم:
– دوستت رو میگم، همونی که دیشب به خاطرش رفتی دیگه…
گاردش را پایین آورد و آهانی گفت که نیشخندی زدم. رفتارهایش ضایع بود و فکر میکرد اگر بتواند مادرش را خر کند.
من نیز گولش را میخورم.
مو پشت گوش انداختم که بیحرف رفت. با رفتن کیانا صدای خندهی لاله در گوشم پیچید. چشم بستم و با حرص نفس کشیدم.
اگر من بلند میخندیدم مادر قباد می گفت دهن دریدهام ولی خندهی لاله برای یک مرد متاهل زشت نبود.
با حرص ظرف ها را درون کابینت جا دادم و سری به غذا زدم. کمی از خورشت را چشیدم.
نمک نداشت، ظرف نمک را برداشتم و کمی برداشتم که…
– دخترهی بیشعور. میخوای غذا رو شور کنی؟ به خاله بگم؟
با صدای جیغ لاله از جا پریدم و ظرف نمک از دستم افتاد. تمام کف آشپز خانه کثیف شد. با خشم جلو رفتم و گفتم:
– چته لاله؟ واسه چی اومدی اینجا؟
تک خندی زد و انگشتش را روی سینهاش گذاشت و به خودش اشاره کرد.
– من اینجا چیکار میکنم؟ اینجا زندگیه منه…زندگی که سال ها برای رسیدن بهش زحمت کشیدم و تو خرابش کردی…
– چه زندگی لاله؟ تو نشستی ور دل شوهر من و واسش…واسش…
کلمات از دهانم بیرون نمیآمدند. انگار که تودهای راه گلویم را گرفته بود و اجازه نمیداد که به لاله بتوپم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اه اه اه
حالم از خوندن همچین رمانایی بهم میخورهه
اصلا هدف نویسنده از نوشتنن چنین خزعبلاتی چییییههههه؟؟؟؟؟😑😬
دوست دارم ادامه جمله اش رو بگه…
(نشستی ور دل شوهر من ج*ندگی میکنی 🫣 )
واقعا نمیتابم…
چقققدرررر حرص میخورم مننننن….
یکی این لاله رو جررررر بده
دختره کثافت …
واقعا نمیدونم حورا چرا توی این زندگی فلاکت بار مونده!!!!!
حرفی موند این خانواده بهش نزده باشن؟!
تحقیری موند نکرده باشن؟!
فقط من نویسنده هارو نمیتابم که شخصیت زن رو انقدر پایین میارن …
امید وارم پایان خوشی داشته باشه ….🌫️
قباد مطمعن حورا دوست نداره اگه دوسش داره یه دفعه ازش دفاع نمیکنه هی میگه من از زنم راضیم خو مثل آدم بگو به شما چه دو دقعه بتوپه به مامانش و خالش دیگه هیچی نمیگن
خاک تو سر قباد هول بی لیاقت حیف حورا که گیر همچین خانواده بی فرهنگی افتاده ولی خودشم خیلی شله باید سفت و سخت با همشون برخورد کنه.