با خوشحالی در اغوشم کشیدمش:
_ ممنون کیمیا، برات جبران میکنم…
خندید و متقابلاً در اغوشم گرفت:
_ دیوونه نشو دیگه، چه جبرانی؟ به جای اون همه کار خوبی که کردی برام، تازه باید ازت ممنون باشم که نزد به سرت بچهی داداشمو بندازی!
لبخند زدم، او هم بعد از کمی نشستن نزد مادرش، عزم رفتن کرد، دم رفتنش هم گفت با وحید صحبت میکند و خبر میدهد!
آنگاه من میماندم و تکلیف ازمایشات و نتایج!
باید سریعتر کارها را راست و ریس میکردم، از کنکور و درس گرفته تا این بارداری و رفتن!
دومین بطری آب معدنی بود که داشتم میخوردم، برای سونوگرافی امده بودم، مستقیم ازینجا هم پیش دکترم میرفتم!
با صدای منشی که نامم را خواند از جا برخاستم و داخل رفتم. لباسم را بالا زده روی تخت دراز کشیدم، منتظر دکتر بودم و کارآموزش داشت کارها را ردیف میکرد، همان آماده کردن دستگاه و ژل و مابقی چیزها…
دکتر که آمد، بی معطلی مشغول کارش شد:
_ دکتر، من تازه فهمیدم باردارم…یعنی، اولش قرار بود یه چکاپ واسه کیست و رحم باشه، اما فهمیدم باردارم!
لبخندی زد و تبریک گفت:
_ مشکلی نیست چک میکنیم، انشالله خطری تهدیدش نکنه!
سری تکان دادم، مشغول کارش شد و خیره به همان مانیتور بود، چشمانش که ریز شد و اخم به چهرهاش نشست دروغ چرا، کمی نگران شدم!
_ حورا بودین، درسته؟
سر به تایید تکان دادم:
_ حورا خانوم، خطر جدیای نیست اما…بافت دیوارهی رحمتون ضعیفه، بخصوص که زیاد از زمان جراحیتون نگذشته، ممکنه بچه آسیب پذیر باشه، برای همین هم بارداری سختی دارین…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 198
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نه تنها خانواده قباد،مادرش و دخترخالش و خالش و… روانین بلکه خواهر قباد و خود حورا هم روانین و ثبات رفتاری ندارن یعنی این رمان بسیار چرته و در تناقض به سر میبره آدم میمونه اسم همچین کسایی که همچین چیزی مینويسن و بزاره نویسنده؟
موافقم که محتوا دست انداز داره و پارت گذاری هم آزار دهنده شده لطفا رسیدگی کنید خوانندگان تایم میزارن و رمان میخونن!