_ برام مهم نیست…وضعیتش چیزی نیست که بشه اینارو سر هم کرد، الان فقط زنمو میخوام… هروقت خواستی بگی تو که حورا رو همیشه تعقیب میکردی الان کجاس، بیا و حرف بزن!
کیومرث را به بیرون هل داد و او عصبی گفت:
_ احمق من که نیازمند نبودم که برا ننهت کار کنم، بذار بگم برای چی دنبال حورا بودم…
بی توجه در را توی صورتش بست و لب زد:
_ دیگه هیچی مهم نیس…
به داخل برگشت و خیره مادرش را نگاه کرد، اشکهایش شر شر میریخت و لبهای کج شدهاش توان باز شدن نداشتند:
_ حال میکنی؟ ازینکه گوه زدی به زندگیم خوشحالی؟ از اینکه الان اونجا مثل بدبختا تو پوشک کارتو میکنی و مثل بچه یه ساله تمیزت میکنن خوشحالی؟
سکوت پاسخش بود و نگاهی که بیشتر خیس شد، پوزخندی زد و پروندههای کاریاش را مقابلش گذاشت:
_ حدسشو میزدم…پس قبول داری حماقت کردی!
حورا
اینکه کیمیا گفت قباد باعث مرگ فرزند لاله شده و در میان همهی اقوام و همسایهها رسوایش کرده قلبم را به درد آورد.
چیزی درونم فریاد میزد که خوب کرد، حقش بود، باید تاوانش را میداد. اما آن بحث زبان نفهم و مهربان درونیام دلش میسوخت، برای بچهای که دنیا نیامده در شکم مادرش خفه شد، برای لالهای که معلوم نیست حال روحیاش چه شود، وضعیت زندگیاش چگونه پیش برود…
اینکه اصلا معلوم نیست فردا بتواند میان خانواده و اقوام سر بلند کند یا نه، دلم میسوخت برایش، برای حماقتها و حسادتهایش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 199
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ما قیافه هامون شبیه دلقکاست نویسنده یا نمیدونم ادمین عزیزم🙂؟