وحید به سراغم آمد، با کودکی که در میان ملحفه پیچیده شده بود، ممنونش بودم که من را لایق همچین لطفی دید. اینکه بدون دیده شدن توسط قباد کودکشان را ببینم.
موضوع خالهنبات را هم بازگو کردم برایش، درواقع گفتم رفیقی قدیمی که نه قباد را میشناسد و نه قباد او را، خبرم کرده و قرار است چیزی مهم بگوید. و ضروریست که قبل از برگشتن او را ببینم.
گفت باید موقعیت را جور کند و ببینیم چه میکند. رفت و من چهرهی ان موجود کوچک و سرخ با چشمان بسته را تجسم کردم، گفت هردو قل پسرند، خوشحال بود، ذوق داشت این مرد.
پدر شدن چه زیبا بود، لحظهای خود را جای آنها گذاشتم، کیمیا مادر شد، چیزی که من هم حسش را میپذیرم، مادر شدن…
وحید اما، پدر شدن را درک نمیکردم تا وقتی دیدمش، لعنتی نگاه از ان موجود کوچک نمیگرفت.
وقتی با احتیاط، نرم و ارام، با لطافت برخورد میکرد طوری که انگار شکنندهترین و گرانقیمتترین کریستال دنیا باشد، شاید قباد حق داشت…
رفتارهایش با خودم را تبرئه نمیکنم اما، حق داشت دلش بخواهد پدر شود، حق داشت بخواهد آن حس شیرین را تجربه کند، به گمانم خودخواهیها و حماقتهای جفتمان باعث این زندگی فلاکتبار شد.
آهی کشیدم و به موبایلم خیره شدم، دوباره به سراغ پیامکهای قباد رفتم، نمیدانم خواندنشان چه سودی داشت، اما اینکه ببینم در نبودم حتی به پیامک دادن برای یک شمارهی خاموش روی اورده، دلم را خنک میکرد.
زیادی کینه گرفته بودم، دلم داشت از ان حجم زیاد غصه و غم و کینه، ان همه احساس در هم تلنبار شده که تشخیصشان سخت است اما، دریغا که نفرت جزئی از آنها نیست…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 184
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به گمانت؟
نه عزیزم به طور قطع هر جفتتون بچه بودین و بلد نبودین این همه مدت حرص ما رو دراوردین که بعدش به گمانم برسه؟