اهمیتی نداد و با اخم درب کمک راننده را برایش باز گذاشت و سپس خودش هم پشد فرمان نشست، کیمیای دو دل شده، ناچار سوار شد و تشکری کرد.
به راه افتاد و به دستان لرزان کیمیا سعی داشت توجه نکند، مدام موبایلش را چک میکرد و او میدانست چیزی مهم است که اینگونه از فهمیدن قباد میترسید.
_ چیزی هست بخوای بهم بگی کیمیا؟
با نگرانی به قباد نگاه کرد، چشمانش به جاده بود و جز اخم کمرنگ پیشانیاش، همه چیز عادی به نظر میرسید:
_ نه داداش، چیزی شده؟
سری تکان داد:
_ نه…حس کردم چیزی ازم پنهون کردین!
ناباور خندید:
_ واقعا که داداش، به همه شک داری، رفتارات همه عوض شدن، آخه چی هست که ازت پنهون کنم؟ بیچاره مامان باید با تو سر کنه،خودش مریضه کم وضعش سخته که تو هم بدرفتاری کنی؟
هول کردنهای کیمیا به مذاقش خوش نمیآمد، چیزی را حس میکرد، زخمی در سینه که نمیخواست باز شود اما کنجکاوی مجال نمیداد.
میخواست مطمئن شود که موضوع پنهانی ربطی به حورا ندارد، چرا که عمیقا حسی از درونش، کیمیا را به حورا ربط میداد.
_ مامان اگه خیلی زندگی من واسش منم بود، با اون کاراش گند نمیزد به همه چی!
کیمیا عصبی به سمتش برگشت، دستش را از ترس سرعت زیاد قباد به داشبورد تکیه داد:
_ نمیخوای برای یه بارم که شده تقصیرتو گردن بگیری؟ حورا سه سال با رفتارای من و مامان ساخت، با رفت و آمدای خاله و دختر هرزهش ساخت، اما وقتی تو بهش پشت کردی گذاشت رفت!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 219
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
درود* مرسی از کیمیا بخاطر دفاع ازحق اون حورای بدشانس، بدبخت ، فقط امیدوارم حوراا تصمیمات عاقلانه بگیره خدایی نکرده یک روز احمق نشه بخواد برگرده پیش قباد وگرنه ما ( یا من به شخصه مجنوون میشم )
رو مخترین و اعصاب خورد کن ترین رمان سایت این مثلا رمان.
آی بمیری نویسنده که دیگه خستهمون کردی