چشم بست و عصبی سری تکان داد، دستش را خشمگین به سمت شکمم کشید:
_ این، بچه، از کیه حورا؟ این؟ محمد بود اره؟
دوباره به محمدی که نیم خیز شده بود نگاه کرد و همینکه قصد کرد به سمتش خیز بردارد عصبی جیغ کشیدم:
_ بسه بسه بسه…تمومش کن، ولش کن، داری چیکار میکنی میفهمی؟
به سمت محمد قدم برداشتم:
_ کل این ماهها همین آدم مراقبم بوده، تو چی میدونی از مردونگی؟
صدایم هر لحظه بیشتر بلند میشد و او فقط با بهت نگاهم میکرد، سعی کردم کنار محمد بنشینم اما او سریع برخاست:
_ نشین سختته…من خوبم!
صورتش را نگاه کردم، کمی گونهاش کبود بود و خوندماغی که دیگر خشک شده بود:
_ انقدر نگرانشی؟
صدای پر از لرزش قباد نگاهم را به خودش کشاند، عصبی لب زدم:
_ اگه تو هم اندازه محمد کتک میخوردی نگرانت میشدم، چتونه وحشی شدین؟
به سمت خانه قدم برداشتم:
_ جمع کن حورا، برمیگردیم…
عصبی چرخیدم و خیره به نگاهش غریدم:
_ چی فکر کردی؟ برمیگردم جایی که تحقیر شدم؟ توهین و تهمت شنیدم؟ جایی که منو عروسک خیمه شب بازیت کردی؟ کور خوندی قباد، بهتره به فکر طلاق باشی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 185
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده! امیدوارم اینو ببینی
یه زمانی زیر هر پارت رمانت ۲۰، ۳۰ تا کامنت بود الان اگه باشه میانگین ۲ ۳ تا..با پارت ندادنت ،چیزی از ما کم نشد، هنر خودته که دیگه خریدار نداره
حس میکنم مریضی روانی ای یعنی نمیتونم فکر کنم یه آدم سالمی میدونی نویسنده خیلی وقته که اصلا واسم اهمیتی نداره چون خودم دارم تصورش میکنم خیلی وقته پارت هات بود نبودشون فرقی نداره🚶🏻♀️
خوشم اومد😂 پارت بعد لطفا زود بزارین
نویسنده عزیز حالم از خودت و رمانت بهم میخوره، دیگه شورشو دراوردی یه چسه پارت میزاری و میری